✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
سبک زندگی


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



?تقسیم بر چهار !

فشار خرج خانه و اجاره نشینی از یک طرف و بیکاری از طرف دیگر رمقی برای آنها نگذاشته بود . به هر دری زدند کار پیدا نکردند . تا اینکه تصمیم گرفتند پیش شهردار برن . با امیدواری به شهرداری رفتند و با آقای شهردار صحبت کردند: ما را استخدام کنید ، ضرر نمی بینید . به خدا اگر از کارمون راضی نبودید، خب ! می توانید ما را بیرون کنید. شهردار از یک طرف دلش می سوخت و از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گیر کرده ، گفت: من شما را استخدام می کنم. آن سه مرد در حالی که جان تازه ای گرفته بودند و دعا می کردند برگشتند. آقای شهردار تبسم غمگینی کرد و نشست تا روی ورق سفیدی مطلبی یادداشت کند. مدتی از ملاقات این سه مرد گذشت در این مدت هر کدام هر ماه 1750 تومان حقوق می گرفتند. دیگر آه نمی کشیدند ، ولی غُر می زدند که ما این همه کار می کنیم بعد شهردار پولش از پارو بالا می رود. همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شهردار موقتا خودش امام جماعت بود . بین دو نماز یکی از این سه مرد جرأت پیدا کرد و به شهردار گفت : این انصاف است که ما زحمت بکشیم و حق مأموریت و مزایا را شما بگیرید؟ شهردار نگاه عمیقی کرد و بی آنکه حدیثی بخواند به نماز ایستاد . روزها گذشت و آن آقای شهردار که کسی جز شهید مهدی باکری نبود ، از شهرداری رفت . او که حقوقش 7000 تومان بود، تقسیم بر چهار می کرد و سه قسمت دیگر را به این سه نفر می داد .آنها وقتی این را فهمیده بودند که خیلی دیر شده بود!

#زندگی_به_سبک_شهدا

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




کاش جای آن کارگر ساده بودم!
پروازهای وضعیت اضطراری تمام شده بود. به همراه شهید بابایی جهت استراحتی کوتاه در زیر سایه هواپیما روی زمین نشسته بودیم. عباس که از پروازهای پی در پی خستگی در چهره اش آشکار بود رو به من کرد و در حالی که به کارگری که در محل استقرار هواپیماهای آماده مشغول نظافت بود اشاره کرد گفت:آقارضا! آن کارگر را می بینی از خدا می خواستم که به جای آن کارگر بودم وآنجا را جاروب می کردم. من از این گفته ی او کمی دلگیر شدم وگفتم: چرا چنین آرزویی می کنی؟ شما که الان فرماندهی پایگاه را به عهده دارین واین مسئولیت سنگینی است. در ثانی شما شایستگی ارتقا به پست های بالاتر در نیروی هوایی را نیز دارید. شهید بابایی در حالیکه چهره از من برگرفته بود و با نگاه نافذش به آسمان می نگریست گفت: نه اینکه از شغلم ناراحتم ولی اگر کارگر ساده بودم مسئولیتم در نزد خداوند کمتر بود. حالا که فرمانده پایگاه هستم هرکجا حادثه ای رخ دهد فکر می کنم شاید کوتاهی من باعث به وجود آمدن آن بوده است. به همین خاطر است که آرزو می کنم کاش جای آن کارگر ساده بودم.
[ پرواز تا بی نهایت ، خاطراتی از شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی به نقل از سرگرد رضا نیکخواهی، تهران نشر آجا ، 1374 ، ص 76 ]

#زندگی_به_سبک_شهدا

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




از اين پست‌ها و درجه‌ها چيزي در نمي‌آد!

گفت: آقاي اميني جايگاه من توي سپاه چيه؟ سئوال عجيب و غريبي بود! ولي مي‌دانستم بدون حكمت نيست. گفتم: شما فرمانده‌ي نيروي هوايي سپاه هستين سردار. به صندلي‌اش اشاره كرد. گفت: آقاي اميني، شما ممكنه هيچ وقت به اين موقعيتي كه من الان دارم، نرسي؛ ولي من كه رسيدم، به شما مي‌گم كه اين جا خبري نيست! آن وقت‌ها محل خدمت من، لشكر هشت نجف اشرف بود. با نيروهاي سرباز زياد سر و كار داشتم. سردار گفت: اگر توي پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون كردي ، اين برات مي‌مونه؛ از اين پست‌ها و درجه‌ها چيزي در نمي‌آد!
[ خاطره ای از سردار شهید احمد کاظمی

#زندگی_به_سبک_شهدا

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




تأثیر مناجات خالصانه!
به دلیل مبارزه با رژیم پهلوی سر از زندان قصر تهران درآورد. با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بکشند. با یک کمونیست هم سلولش کردند. او هم فهمیده بود عبدالله حساس است. تا آب می آوردند یا غذا ، اول می خورد که عبدالله نتواند بخورد. نماز خواندن و قرآن خواندن عبدالله را مسخره می کرد.
شب جمعه بود. دلش بدجوری گرفته بود. شروع کرد به دعای کمیل خواندن. تا رسید به این جمله (…فَلَئِنْ صَیَّرْتَنی لِلْعُقُوباتِ مَعَ اَعْدآئِکَ وَ جَمَعْتَ بَیْنی وَ بَیْنَ اَهْلِ بَلاَّئِکَ وَ فَرَّقْتَ بَیْنی وَ بَیْنَ اَحِبّاَّئِکَ وَ اَوْلیاَّئِکَ …) خدایا اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی اندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد. نتوانست خودش را نگه دارد. افتاد به سجده. خیلی گریه کرد. سرش را که بلند کرد، دید هم سلولیش سرش را گذاشته کف سلول و زار می زند.
[ برداشت از کتاب یادگاران 5 ( کتاب شهید عبدالله میثمی) انتشارات روایت فتح ، چاپ چهارم ، 1389 ،ص20 ]

#زندگی_به_سبک_شهدا

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




من در سپاه جارو می کشم!
هر وقت از او می پرسیدم چه کاره ای، می گفت: من در سپاه جارو می کشم. واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه مستخدم است. حتی وقتی که برایش می خواستم خواستگاری کنم، در پاسخ به سؤال همسرش که گفت شغل پسر شما چیست، گفتم، پسرم در سپاه مستخدم است. روزی در مسجد جامع دیدم شخصی بسیار شبیه به پسرم دارد سخنرانی می کند جلو رفتم و در عین ناباوری دیدم خودش است. وقتی که از دیگران سؤال کردم، فهمیدم که ناصر یکی از فرماندهان سپاه است و من اصلاً از این موضوع اطلاعی نداشتم.

[روایت خاطره ازمادر شهید ناصر قاسمی فرمانده ستاد لشکر انصارالحسین (ع) ، عوامل معنوی و فرهنگی دفاع مقدس، ج 2، ص 153و154 ]

#زندگی_به_سبک_شهدا

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




وقتی خواستِ خدا باشه،راضی می شم!

یک شب ، نیمه های شب از خواب بیدار شدم . علی آقا پاورچین ، پاورچین ،طوری که کسی را بیدار نکند،از تراس بیرون آمد،از کنار ما آهسته آهسته گذشت،و رفت توی هال ،فکر کردم زود بر می گردد. خیلی منتظر شدم. بر نگشت. بلند شدم و به دنبالش رفتم . توی هال بود . داشت نماز می خواند. سر به سجده گذاشته بود و گریه می کرد. شانه هایش می لرزید.طوری که متوجه نشود،پشت سرش نشستم. تکیه دادم به دیوار . چه دل پُری داشت؛ مظلومانه و جان سوز گریه می کرد. دلم برایش سوخت. تا به حال علی آقا را این طور ندیده بودم. منتظر شدم تا بالاخره سر از سجده برداشت . آهسته ، طوری که فقط خودش بشنود،گفتم: « علی جان … » برگشت طرف صدا ، یکه خورد . با تعجب گفت : « فرشته!» جواب دادم : « جانم!» پرسید: « اینجا چه کار می کنی؟» خوابم نمی بره. باز حالت بده؟ حالم بد نبود. گفت : « می دانم حالت خوش نیست . می دانم خیلی سخته . تو الان به خدا نزدیک تری. برام دعا کن.» با تعجب نگاهش کردم. توی صدایش هنوز پُر از گریه بود . گفت : « خدا به جهاد گرا وعدة بهشت داده . خوش به حال امیر،با چهار ماه جهاد ، اجر و پاداششِ گرفت. فکر کنم من یه مشکلی دارم . من رو سیاه هفت ساله تو جبهه ام ، اما هنوز سُر و مُر و گنده و زنده ام.» با بغض گفتم : « علی ، ناشکری نکن. » سر دردِ دلش باز شد. (گفت: ) دروغ نمی گم فرشته. خدا خودش می دانه . من نمی خوام تو رختخواب بمیرم. می دانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه بر می گردن سر خانه و زندگی خودشان. ماها که می مانیم روزی صد هزار بار از حسرت می میریم و زنده می شیم. گفتم : « علی آقا ، این حرفا چیه ! راضی به رضای خدا باش.» گفت : « تو هستی ؟ » با اطمینان گفتم : « بله که هستم . » با خوشحالی پرسید: « اگه من شهید بشم ، باز راضی ای؟ ناراحت نمی شی؟ » کمی مکث کردم بالاخره جواب دادم. ناراحت چیه؟! از غصه می میرم. تو همسرمی،عزیزترین کَسَم، نیمی از وجودم، ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچه می . اصلاً فکرش هم برام سخته. اما وقتی خواست خدا باشه ، راضی می شم.تحمل می کنم. یک دفعه خوشحال شد. زود پرسید:« واقعاً؟!» …

[ گلستان یازدهم ، خاطرات همسر سردار شهید علی چیت سازیان، تهران، سوره مهر ، چاپ سوم ، 1395،ص224 و 225 ]

#زندگی_به_سبک_شهدا

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




داخل قبر مثل حسینیه شود!
شهید “محمد هادی ذوالفقاری” از نیروهای داوطلب ایرانی بود که به عضویت سپاه بدر عراق درآمد. وی متولد سال 1368 و ساکن میدان خراسان تهران بود که برای یادگیری دروس حوزوی به نجف اشرف مهاجرت کرده بود. او در وصیت نامه اش درمورد محل دفنش چنین نوشته: «این جانب محمدهادی ذوالفقاری وصیت می کنم که من را در ایران دفن نکنند و اگر شد ببرند امام رضا علیه السلام طواف بدهند و برگردانند و همین طور که در نجف و سامرا و کربلا و کاظمین طواف بدهند و در وادی السلام دفن کنند و دوست دارم نزدیک امام باشد و تمام مستحبات انجام شود و در داخل دور قبر من سیاهی بزنند و دستمال گریه مشکی و تربت بگذارند. داخل قبر من مثل حسینیه شود و اگر شد جایی که سرم می خورد به سنگ لحد یک اسم حضرت زهرا(سلام الله علیه ) بگذارند که اگر سرم خورد به آن سنگ، آخ نگویم و بگویم یا زهرا(سلام الله علیها). بالای سر من روضه و سینه زنی بگیرید و زیاد (ذکر) یا حسین(علیه السلام ) را بگویید … و روی سنگ قبرم اسم من را نزنید و بنویسید که اینجا قبر یک آدم گناه کار است یعنی العبد الحقیر المذنب و یا مثل این؛ پیراهن مشکیهم (را) بگذارید داخل قبر…» همین هم شد، نزدیک حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) در وادی السلام دفن شد… شهیدی که وصیت نامه اش با «بسم رب الزّهرا سلام الله علیه » آغاز شده بود.
 [ فرازی از وصیت نامه شهید محمد هادی ذوالفقاری ، برداشت از پایگاه جامع نوید شاهد بنیاد شهید و امور ایثارگران ]

#زندگی_به_سبک_شهدا

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




جامعه ایده آل !
پرسیدم : « علی آقا ، شنیدم بچه های لشگر انصار شما رو خیلی دوست دارن. می گن شما از توی زندانیا جرم بالاها و اعدامیا رو می بَرید جبهه و اون قدر روشون کار می کنید که یه آدم دیگه ای می شن! » علی آقا لبخندی زد و پرسید : « از کی شنیده ی ؟» با افتخار و غرور جواب دادم : « خُب شنیدهم دیگه . » بعد خیلی با ادب مثل گزارشگر ها پرسیدم : « این آدما خطرناک نیستن؟ تا به حال مشکلی براتون پیش نیاورده ان ؟» علی آقا با اطمینان گفت : « نه اصلاً و ابداً . من به نیروهام همیشه می گم … شما هم نیروی خودی شدید. اخلاق تو یه جامعه حرفِ اولِ میزنه. اگه ما روی اخلاقیات خوب کار کنیم،جامعة ایده آلی داریم . اگه اخلاق افراد یه جامعه اسلامی درست باشه ، کشور مدینة فاضله می شه. ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت در مسیر الهی قرار بگیره. من سعی می کنم با نیروهام این طوری باشم و تنها چیزی هم که تو زندگی خیلی خوشحالم می کنه اینه که یه آدمی که در مسیر اشتباه راه می رفته بیارم تو مسیر اصلی و الهی. امام فرمودن : جبهه دانشگاه آدم سازیه. اگه ما پیرو خط امامیم،باید عامل به فرمایش های امام باشیم. »
?[ گلستان یازدهم ، خاطرات همسر سردار شهید علی چیت سازیان، تهران سوره مهر ، چاپ سوم ، 1395 ، ص 117 و 118. ]

#زندگی_به_سبک_شهدا

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت