آن روز آغاز عشق است

مي بارد از دستش اعجاز، مردي که بالانشين است

تا عاشقي را بفهميد، هان! فرصت آخرين است!

سحري بکن با عصايت، تا نيل چشمم بخشکد

چشمان من رود رود است، دستان من گندمين است

ماييم و گاهي تغزّل، در کوچه باغ مزامير

شعري بخوان از زبورت؛ تصنيفِ گل، دلنشين است!

ارزانيت باد قلبم، ارزانيت باد شعرم؛

اين است دار و ندارم؛ دار و ندارم همين است!

مي رويد امواج دريا در پهنه داغ و آتش

آن روز آغاز عشق است، آغاز سبز زمين است.

موضوعات: نجم ثاقب, ادبیات انتظار  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...