امام جواد عليه السلام در كودكي

پس از وفات حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام ماءمون ، خليفه وقت به بغداد آمد. روزي به عزم شكار حركت كرد. بين راه در نقطه اي چند كودك بازي مي كردند.
و محمد واقف معهم و كان عمره يومئذ احدي عشرة سنة فما حولها؛(1)
حضرت محمد بن علي امام جواد عليه السلام فرزند ارجمند علي بن موسي الرضا عليه السلام كه در آن موقع سنش در حدود يازده سال بود، بين كودكان ايستاده بود.
موقعي كه مركب ماءمون به آن نقطه نزديك شد، كودكان فرار كردند ولي امام جواد عليه السلام همچنان در جاي خود ايستاد. وقتي خليفه نزديك آن حضرت شد به آن حضرت نگاهي كرد. قيافه جذاب كودك وي را مجذوب كرد، توقف كرد و پرسيد: ((چه چيز باعث شد كه با ساير كودكان از اين جا نرفتي ؟))
فقال له محمد مسرعا يا اميرالمومنين لم يكن بالطريق ضيق لاءوسعه عليك بذهابي و لم يكن لي جريمة فاءخشاها و ظني بك حسن اءنك لا تضر من لا ذنب له فوقفت ؛
امام جواد عليه السلام فورا جواب داد: اي خليفه مسلمين ! راه تنگ نبود كه من با رفتن خود آن را براي عبور خليفه وسعت داده باشم .
مرتكب گناهي نشده ام كه از ترس مجازات فرار كنم و من نسبت به خليفه مسلمين حسن ظن دارم . گمانم اين است كه بي گناهان را آسيب نمي رساند. به اين جهت در جاي خود ماندم و فرار نكردم .
ماءمون از سخنان محكم و منطقي كودك و همچنين قيافه جذاب و گيرنده او به عجب آمد، پرسيد: ((اسم تو چيست ؟)) جواب داد: ((محمد!)) گفت : ((پسر كيستي !)) فرمود: انا ابن علي الرضا؛ ((من فرزند حضرت رضا عليه السلام هستم .))
ماءمون نسبت به پدر آن حضرت از خداوند طلب رحمت كرد و راه خود را در پيش گرفت .
امام جواد عليه السلام در دامن پدر بزرگوارش حضرت رضا عليه السلام پرورش يافته ، شخصيت و استقلال و تمام مراتب فضل و فضيلت را از مربي عالي مقام خود فراگرفته است .(2)
تربيت صحيح
پيشوايان گرامي اسلام علاوه بر اين كه در بيانات خود راه پرورش صحيح كودك را به مردم آموخته اند، عملا نيز آن برنامه ها را در مورد تربيت فرزندان خود به كار برده و آنان را با بهترين صفات پسنديده پرورش داده اند.
براي مزيد توجه آقايان محترم و تتميم بحث امروز قسمتي از روش هاي عملي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و ائمه عليهم السلام را در احياي شخصيت كودكان به عرض شما مي رسانم :
((علي بن ابي طالب عليه السلام در كودكي در دامن پر مهر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم تربيت شده و تمام صفات عاليه انساني را از رهبر عاليقدر اسلام فراگرفته است .))
زندگي درخشان و سراسر افتخار آن حضرت بهترين گواه حسن تربيت او در دوران كودكي است .

ادامه مطلب :


يكي از صفات بارز علي عليه السلام شخصيت و استقلال اراده بود كه با پرورش حكيمانه حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم از طفوليت در آن حضرت آشكار شد. گرچه علي عليه السلام از نظر جسم و جان يك كودك عادي نبود و در وجود ممتاز آن حضرت ، استعداد و شايستگي هاي مخصوص وجود داشت ، ولي مراقبت هاي مستقيم رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در آشكار نمودن قابليت هاي درون آن حضرت داراي نتايج فوق العاده مهم بود.
روزي كه آن حضرت به نبوت مبعوث شد، علي عليه السلام كودك ده ساله اي بود، ولي شخصيت يك انسان كامل را داشت . نبي اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ، اسلام را به وي عرضه كرد و او را به پذيرش اين آيين آسماني دعوت نمود و با اين عمل شايستگي و شخصيت بزرگ آن حضرت را تاييد فرمود.
علي عليه السلام با واقع بيني و درايت كامل به دعوت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم توجه كرد و در كمال آزادگي و استقلال ، به نداي آن حضرت جواب مثبت داد.
اغلب حوادث سهمگين و شكست هاي سخت زندگي ، روحيه مردان با شخصيت را در هم مي شكند، خود را مي بازند و دچار زبوني و حقارت مي شوند، ولي در ايام قبل از هجرت با آن كه بزرگترين طوفان وحشت در سر راه اسلام و مسلمين پديد آمد و امواج شكننده آن ، همه چيز و همه كس را تهديد مي كرد، علي بن ابي طالب عليه السلام ، - جوان نيرومند اسلام - هرگز خود را نباخت و به شخصيت آهنين او كمترين آسيبي نرسيد.
اين اثبات و استقامت ، صرف نظر از شايستگي فطري علي عليه السلام معلول تربيت هاي عميق و نافذ مربي ارجمندش حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم بود كه او را اين چنين نيرومند و با شخصيت بار آورده است .
حسن و حسين عليهماالسلام نيز از مزاياي بهترين تربيت برخوردار شدند و در كودكي از جد گرامي و پدر و مادر ارجمند خود تمام كمالات را فراگرفتند.
ماءمون عباسي در حضور رجال بزرگ كشور درباره شخصيت پر از ارزش آنان گفت :
و بايع الحسن و الحسين عليهماالسلام و هما ابنا دون الست سنين و لم يبايع صبيا غيرهما؛(3)
((رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم با حسن و حسين عليهماالسلام بيعت كرد. با آن كه سن آن دو از شش سال كمتر بود و پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم با هيچ كودكي جز آن دو نفر بيعت نكرد!))
استعداد فطري و پرورش صحيح به قدري آن دو كودك را پرارج و باشخصيت نموده كه در سن كمتر از شش سال لايق بيعت شده اند!
روز جمعه اي خليفه دوم مسلمين روي منبر بود. حسين عليه السلام كه كودك خردسالي بود، وارد مسجد شد و گفت : ((از منبر پدرم پايين بيا!))
عمر گريه كرد و گفت : ((راست گفتي ، اين منبر پدر توست ، نه منبر پدر من !))
ممكن بود كساني تصور كنند حضرت حسين عليه السلام در مجلس عمومي به دستور پدرش علي بن ابي طالب عليه السلام چنين سخني گفته است و براي آن حضرت مشكلاتي پيش آيد، لذا اميرالمومنين عليه السلام از وسط مجلس به پا خواست و به صداي بلند فرمود: ((به خدا قسم ، گفته حسين عليه السلام از ناحيه من نيست .))
عمر نيز قسم ياد كرد و گفت : ((يا اباالحسن ! راست مي گويي ، من هرگز شما را در گفته فرزندت متهم نمي كنم . يعني حسين عليه السلام را مي شناسم ، او با اين كه كودك است ، شخصيت ممتاز و اراده مستقلي دارد و اين گفتار از فكر خود او سرچشمه گرفته است !))
علي عليه السلام مكرر در حضور مردم از فرزندان خود پرسشهاي علمي مي كرد. گاهي جواب سؤ الات مردم را به آنان محول مي فرمود. يكي از نتايج درخشان اين عمل ، احترام به كودكان و احياي شخصيت آنان بود.
روزي علي عليه السلام از فرزندان خود، حضرت امام حسن و حسين عليهماالسلام در چند موضوع سؤ الاتي كرد و هر يك از آنان با عباراتي كوتاه جواب هاي حكيمانه دادند.
ثم التفت الي الحارث الاءعور فقال : يا حارث علموا هذه الحكم اءولادكم فانها زيادة في العقل و الحزم و الراءي ؛(4)
سپس حضرت علي عليه السلام متوجه ((حارث اعور)) كه در مجلس حاضر بود گرديد و فرمود: ((اين سخنان حكيمانه را به فرزندان خودتان بياموزيد، زيرا موجب تقويت عقل و انديشه آنان مي گردد.))
پدري كه با فرزندان خود چنين رفتار كند و سخنان آنها را سرمشق فرزندان جامعه قرار دهد، با اين عمل از آنان به بهترين وضعي احترام كرده و بزرگترين شخصيت و استقلال را در ضميرشان ايجاد نموده است .(5)
دروغ سازان زبردست !
گاهي با تلقين به شخص دروغگو در كارش به او كمك مي كنيم .
برادران يوسف صديق ، دروغگويان و دروغ سازان زبردستي بودند. موقعي كه يوسف را در چاه افكنده و نزد پدر آمدند گريه مي كردند، اشك مي ريختند، پيراهن خون آلوده آوردند و خلاصه با نقشه منظم صحنه اي ايجاد كردند كه بيننده باور مي كرد يوسف را گرگ دزديده است . اين قبيل دروغگويي هاست كه بسيار خطرناك و گمراه كننده است .
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم كلمه ((كذاب))(6) را در مورد آنان به كار برده است :
لا تلقنوا الكذب فتكذبوا فان بني يعقوب لم يعلموا اءن الذئب ياءكل الانسان حتي لقنهم اءبوهم ؛(7)
((به مردم كذاب راه دروغگويي را تلقين نكنيد و دروغ سازي را به آنان نياموزيد. بچه هاي يعقوب نمي دانستند گرگ انسان را نيز مي درد، از تذكر و تلقين پدر استفاده كردند.))(8)
از عوامل دروغ !
يكي از علل دروغگويي فرزندان ، تحميل تكاليف سنگين بر آنها و توقع بيش از طاقت از آنان داشتن است .
سخت گيري هاي اولياي طفل و توقعات نادرستي كه فوق طاقت كودكان است آنان را به راه دروغگويي مي كشاند و اين خلق ناپسند را در وجود آنان بيدار مي كند.
((ريموند بيچ)) مي گويد: دختر جواني را مي شناسم كه اكنون يك دروغگوي درمان ناپذير است . او هنگامي كه هفت سال داشت هر روز به كلاس درس مي رفت كه در آن بيست و پنج نفر از بچه ها تحصيل مي كردند.
پرستاري هر روز او را به مدرسه مي برد و در پايان درس نيز خودش عقب او مي رفت . اين پرستار وظيفه كه دخترك را مراقبت كند تا تكاليفش را انجام دهد و درسهايش را بياموزد و خلاصه اين زن مسئول تربيت اين كودك بود.
در آن زمان بر حسب روش مرسومي كه آموزش و پرورش امروز آن را بكلي بي مصرف و بي حاصل مي داند، شاگردان كلاس هر روز بر حسب نمره هاي امتحانات كتبي طبقه بندي مي شدند و شاگرد اول و دوم و… معين مي شد.
دخترك هر روز همين كه كيف به دست از كلاس خارج مي شد، با پرسش يكنواخت و حريصانه پرستارش كه مي گفت : ((چند شدي ؟)) رو به رو مي شد. هرگاه او مي توانست بگويد: ((اول يا دوم)) كار درست بود. اما يكبار اتفاق افتاد كه سه نوبت پي در پي ، اين بچه ، شاگرد سوم شد و بايد گفت كه رتبه سوم ميان بيست و پنج نوآموز به راستي جاي تحسين دارد. اما با اين وجود پرستار او از آن كساني نبود كه اين حقيقت را درك كند. او دو بار اول بردباري كرد، اما بار سوم ديگر نتوانست خودداري كند. در حاليكه بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فرياد زد: ((پس اين شاگرد سومي تو پايان ندارد؟ فردا بايد اول شوي ! مي شنوي ؟! اول ! بايد شاگر اول بشوي !))
اين امر سخت و جدي در تمام آن روز فكر دخترك را به خود مشغول كرد و فردا هم در مدرسه دچار همين غم و وحشت بود. تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تكاليف و دروسش به كار برد.
تمام تفريق هايش درست بود. جواب تمام جمع هايش صحيح بود. هه درسها را به خوبي پس داد و تا نزديكي ظهر كه نوبت به ديكته رسيد، همه كارها رضايت بخش و رو به راه بود. اما در امتحان ديكته او چهار غلط داشت و سرانجام آن روز بار ديگر شاگرد سوم شناخته شد و امروز ديگر اين مصيبت و بلاي عظيمي بود!
هنگامي كه زنگ آخر را زدند، پرستار دم در كلاس در كمين اين طفلك ايستاده بود. همين كه چشمش به او افتاد فرياد زد: ((چه خبر؟)) دخترك كه دل گفتن حقيقت را در خودش نديد، پاسخ داد: ((اول شدم !)) و به اين گونه درغگويي او آغاز شد!
چقدر از پدرها و مادرها كه به همين گونه رفتار مي كنند و به اين ترتيب بار سنگين گناهكاري و مسووليت دروغگويي فرزندان را به دوش مي گيرند!(9)
اثر سخن معلم
بعضي از سياستمداران در مبارزه هاي سياسي ، در جنگ هاي سرد تبليغاتي براي درهم شكستن رقيب خود به حربه افترا متوسل شده و ناجوانمردانه بي گناهان را متهم مي كنند. بدبختانه اين روش نادرست در گذشته و حال وجود داشته و دارد و ملت اسلام نيز پس از مرگ رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم كم و بيش به اين عمل ناپسند گرفتار شد.
معاويه بن ابي سفيان براي اين كه چند روزي كرسي خلافت اسلامي را اشغال نمايد و بر مردم فرمانروايي كند به اين گناه عظيم و نابخشودني دست زدد و به حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام ، كه مثل اعلاي ايمان و انسانيت بود، نسبت هاي ناروايي داد!
معاويه بن ابي سفيان بر خلاف اصول انساني و اسلامي ، آن حضرت را به ترك فرايض و انحراف از صراط مستقيم ديانت متهم نمود.
قسمت مهمي از بيت المال مسلمين را همه ساله صرف تبليغات خائنانه خود مي كرد. تمام ماءمورين لشكري و كشوري را موظف نمود كه در سخنراني هاي خويش پس از حمد خداوند و درود به رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ، آن حضرت را به بدي ياد كنند. خطبا در منابر و معلمين در مدارس و خلاصه اكثر مردم در تمام مجامع و مجالس ، سب آن حضرت را از وظايف خود دانسته و اين عمل نادرست سرلوحه تمام برنامه هاي ماءمورين بود!
در سراسر كشور مردان شريف و با ايمان ، بسياري بودند كه علي عليه السلام را به خوبي مي شناختند و از مكر و خيانتكاري معاويه آگاهي داشتند، ولي از ترس جان سخن نمي گفتند و جراءت نداشتند راز دل را آشكار نمايند.
بعضي از آنان كه در مواقع و شرايط مخصوصي در كمال صراحت مراتب ارادت و ايمان خود را نسبت به آن حضرت ابراز كردند، با وضع فجيع و دلخراشي به دست معاويه يا عملا جنايتكارش كشته شدند!
اين بدعت خائنانه چنان در قلوب طبقات كشور ريشه كرد كه پس ا ز مرگ معاويه ، ساليان دراز مردم به اين انحراف عقيده گرفتار بودند و سبّ آن حضرت در جامعه به صورت يك وظيفه مذهبي در آمده بود.
زماني كه عمر بن عبدالعزيز به مسند خلافت تكيه كرد و زمام امور كشور پهناور اسلامي را در دست گرفت ، به عزمي ثابت و تزلزل ناپذير براي ريشه كن كردن اين ننگ بزرگ تاريخي قيام كرد. ابتدا با روش مدبرانه اي وزرا و افسران ارشد خود را با خويش موافق نمود و در اين راه زحمت بسيار كشيد. سپس به كليه فرماندهان و ماءمورين عالي رتبه در سراسر كشور دستور داد كه احدي حق ندارد علي عليه السلام را به بدي ياد كند و متخلف از اين دستور بايد مجازات شود. عمر بن عبدالعزيز با پشتكار و جديت شبانه روزي سرانجام موفق شد اين لكه ننگ را ازدامن كشور اسلام پاك ك ند و جامعه مسلمين را از پليدي اين بدعت خائنانه نجات بخشد. عمر بن عبدالعزيز در اثر اين خدمت بزرگ ، محبوبيت عظيمي پيدا كرد و با اين مبارزه مقدس وضع تمام ملت اسلام را عوض كرد و مسير سياست كشور را تغيير داد. اين امر ناشي از تصميم قاطع خليفه مسلمين ، ((عمر بن عبدالعزيز)) بود. خود او منشاء اين تصميم را مربوط به دوران كودكي خويش و در اثر شنيدن يك جمله كوتاه از معلم خود دانسته است . اينك شرح جريان را از زبان خود او بشنويد.
عمر بن عبدالعزيز مي گويد:
من در مدينه تحصيل علم مي كردم و ملازم خدمت عبدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود بودم . به او خبر رسيده بود كه من نيز مانند ساير بني اميه سبّ علي عليه السلام مي كنم .(10)
روزي به محضر او آمدم ، مشغول نماز بود. نشستم تا نمازش تمام شود.
پس از فراغت به من توجهي كرد و فرمود:
((از كجا دانستي كه خداوند بر اصحاب بدر و بيعت رضوان غضب كرده است پس از آن كه از آنان راضي شده بود؟))
گفتم : ((من چنين سخني نشنيده ام !))
فرمود: ((اين چيست كه از تو به من درباره حضرت علي عليه السلام خبر داده اند؟))
گفتم : از پيشگاه خداوند بزرگ و از شما پوزش مي طلبم و از آن تاريخ سبّ علي عليه السلام را ترك گفتم .
سوال و جوابي كه بين استاد و شاگرد در مدينه رد و بدل شد، خيلي كوتاه بود. هيچ يك از آن دو نفر تصور نمي كردند كه اين چند جمله منشاء يك انقلاب عظيمي در كشور اسلام شود. ولي آن روز گفته استاد مانند سكه در دل كودك نقش بست و طفل را تحت تاءثير قرار داد.
چند سال گذشت ، كودك بزرگ شد و در رديف مردان بارز اجتماع قرار گرفت . پيش آمدهاي غيرمنتظره و حوادث گوناگون ، تحولات عظيمي در كشور به وجود آورد و كودك آن روز را بر كرسي خلافت مستقر نمود و زمام اداره ميليون ها مردم را به دست او داد!
گفته معلم به منزله بذري بود كه آن روز در دل كودك پاشيده شد. شرايط زمامداري و رياست ، آن بذر را پرورش داد و سرانجام به صورت خرمن سعادتي درآمد و ميليون ها مردم از آن بهره برداري كردند و از بدعت ننگين سبّ علي بن ابي طالب عليه السلام خلاص شدند.(11)
عهد و پيمان
بعد از واقعه صفين حزبي به نام خوارج به وجود آمد. افرادي تندرو و بي اطلاع از مباني علم و دين در آن شركت كردند و ساليان دراز به جرايم و جنايات بزرگي دست زدند. حكومت هاي وقت نيز به صور مختلف با آنها مبارزه نمودند.
در زمان ((حجاج بن يوسف)) جمعي را به اتهام وابستگي به اين حزب دستگير و براي مجازات نزد حجاج آوردند. حجاج در مجلس خود به وضع آنان رسيدگي كرد و مجازات هر يك را تعيين نمود. وقتي نوبت به آخرين فرد آن جمعيت رسيد، موذّن اذان گفت و موقع نماز را اعلام نمود. حجاج از جا حركت كرد و متهم را به يكي از حضار مجلس خود كه ((عنبسه)) نام داشت سپرد و گفت : ((امشب او را پيش خود نگاهداري كن و فردا صبح نزد من بياور تا مجازاتش كنم .))
((عنبسه)) اطاعت كرد و با او از عمارت استانداري خارج شد. در راه ، متهم به عنبسه گفت : ((آيا مي توان به تو اميد خيري داشت ؟))
عنبسه گفت : ((اگر سخني داري بگو، توفيق رفيقم شود و به راه خير و نيكي قدمي بردارم .))
متهم گفت : ((به خدا قسم من از خوارج نيستم . به هيچ مسلمان خروج نكرده و به محاربه كسي قيام ننموده ام . از اين تهمتي كه به من بسته اند منزه و مبري هستم . گرچه بي گناه گرفتار شده ام ، ولي به رحمت خداوند حكيم اطمينان دارم . مي دانم فضل الهي شامل حال من خواهد بود، هرگز بدون گناه معذب نخواهد شد. تمناي من اين است كه احساس كني و اجازه دهي امشب را نزد زن و فرزندانم بروم ، آنان را وداع كنم ، وصاياي خود را بگويم ، حقوق مردم را ادا كنم و فردا اول وقت نزد تو بيايم .))
عنبسه مي گويد از اين تقاضا مرا خنده آمد كه يك متهم زنداني چنين درخواستي مي كند. جواب ندادم . او دوباره تقاضاي خود را تكرار كرد.
گفته او در من تاثير نمود، به دلم گذشت كه خوب است به خداوند اعتماد نمايم و درخواست او را بپذيرم . تصميم گرفتم و به او گفتم : ((برو! بايد عهد كني كه فردا صبح باز آيي .))
آن مرد گفت : ((عهد كردم كه فردا اول وقت بيايم و بر اين عهد، خداوند را گواه مي گيرم .))
رفت تا از چشمم ناپديد شد. وقتي به خود امدم ، از كرده خويش سخت ناراحت و مضطرب شدم . با خود گفتم اين چه كاري بود كردم ؟ چرا بي جهت خود را در معرض غضب حجاج قرار دادم ؟
با نگراني به منزل رفتم و قضيه را با اهل خانه خود در ميان گذاردم . آنان نيز مرا ملامت كردند ولي كار از كار گذشته بود!
آن شب را تا صبح نخوابيدم . مانند انسان مارگزيده يا زن فرزند مرده به خود مي پيچيدم . صبح شد، مرد به وعده خود وفا كرد و اول وقت نزد من آمد.
از آمدنش تعجب كردم . گفتم : چرا آمدي ؟ گفت : هر كس به سعادت معرفت خدا نايل شده و پروردگار را به قدرت و كمال بشناسد، وقتي عهد كند و خداوند را بر آن گواه گيرد، بايد به آن عهد وفا كند و هرگز نقض پيمان نكند.
در ساعت مقرر او را با خود به دارالاماره نزد حجاج برد و قصه شب گذشته را از اول تا آخر براي حجاج نقل كرد. حجاج از ايمان و وفاي متهم تعجب كرد. به عنبسه گفت : ميل داري تا او را به تو ببخشم ؟
گفت : اگر كرم نمايي و چنين كني ، بر من منت بسيار داري .
حجاج متهم را به عنبسه بخشيد. عنبسه او را به خارج دارالاماره آورد و در كمال مهرباني گفت : ((آزاد هستي ، برو!))
مرد بدون اين كه از عنبسه قدرداني و حق شناسي نمايد، راه خود را پيش گرفت و رفت . عنبسه از اين همه سردي و حق ناشناسي رنجيده خاطر شد. با خود گفت شايد ديوانه باشد، ولي برخلاف انتظار، فرداي آن روز نزد عنبسه آمد و تشكر و حق شناسي بسيار كرد و گفت : ((نجات دهنده من خداوند بود و تو وسيله اين كار، اگر ديروز از تو قدرشناسي و شكرگزاري مي كردم تو را شريك نعمت خدا كرده بودم و اين عمل ، ناروا بود. لازم دانستم اول شكر حق تعالي را به جاي آورم و سپس از شما قدرداني نمايم . ديروز و ديشب در پيشگاه خداوند شكرگزاري كردم و آن چه كه وظيفه بندگي بود، به جاي آوردم و امروز براي حق شناسي شما آمدم . سپس از نيكوكاري و خدمتگزاري عنبسه قدرداني و تشكر كرد و از زحمات او عذرخواهي كرد و رفت .))(12)
((وفاي به عهد)) يكي از اركان سعادت بشر است . وفاي به عهد يكي از بزرگ ترين سجاياي اخلاقي انسان است . وفاي به عهد قادر است مرد خونخواري مثل حجاج بن يوسف را تحت تاءثير قرار دهد و او را از ريختن خون بي گناهي باز دارد.(13)
تعهد مردان با فضيلت
يكي از غلامان آزادشده حضرت سجاد عليه السلام در اثر كار و فعاليت سرمايه اي به دست آورد. زماني كه آن حضرت دچار مضيقه مالي شد، از غلام آزادشده خويش ده هزار درهم قرض خواست كه هر وقت قادر باشد بپردازد.
او درخواست گرو كرد. حضرت از عباي خود نخي كشيد و به وي داد. فرمود: ((اين وثيقه من است ، تا موقع اداي دين ، نزد شما باشد.))
براي قرض دهنده قبول چنين وثيقه اي سنگين بود، ولي با توجه به شخصيت آن حضرت و بياناتي كه فرمود مبلغ موردنظر را به حضرت تسليم كرد و نخ عبا را گرفت و در قوطي كوچكي جاي داد.
اتفاقا خيلي زود براي حضرت گشايش مالي شد و ده هزار درهم را نزد طلبكار آورد.
ثم قال له قد اءحضرت مالك فهات وثيقتي فقال له جعلت فداك ضيّعتها فقال اذن لا تاءخذ مالك منّي ليس مثلي من يستخفّ بذمّته قال فاءخرج الرجل الحق فاذا فيه الهديبة فاءعطاها عليّ بن الحسين عليه السلام الدراهم و اءخذ الهدبة فرمي بها و انصرف ؛(14)
فرمود: پولت حاضر است ، وثيقه مرا بياور!
عرض كرد: من نخ عبار را گم كردم .
حضرت فرمود: ((در اين صورت طلب خود را از من نگير! تعهد شخصي مثل مرا نبايد ناچيز گرفت .))
ناچار مرد قوطي كوچك را آورد و ديد نخ عبا در آن هست . نخ را تسليم نمود. حضرت پول ها را پرداخت و نخ را گرفت و به دور انداخت .
يك نخ عبا به تنهايي هيچ ارزشي ندارد، ولي وقتي آن نخ نشانه تعهد و التزام يك انسان شريف و با فضيلت باشد، آن قدر ارزنده و گرانبهاست كه مي تواند وثيقه ده هزار درهم و دينار گردد و آن شخص با اطمينان خاطر آن را بپذيرد و در موعد مقرر، طلب خود را دريافت نمايد.
وفاي به عهد يكي از صفات برجسته حضرت حق است . خداوند در قرآن كريم تصريح فرموده است : ان الله لا يخلف الميعاد.(15)
بشري كه در عهد خود ثابت و پايدار باشد، به يكي از صفات الهي متصف است و اين خود نشانه اي از مراتب كمال و فضيلت او است .(16)
سوء عاقبت
شبي اميرالمومنين عليه السلام از مسجد كوفه بيرون آمد و كه به منزل برود. يك چهارم شب سپري گرديده و كميل بن زياد با آن حضرت بود. بين راه از در منزل مردي عبور كردند كه در آن وقت شب با صداي گرم و حزن آور قرآن مي خواند و اين آيه شريفه را تلاوت مي نمود:
اءمّن هو فانت آناء الليل ساجدا و قائما يحذر الآخرة و يرجو رحمة ربّه قل هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوالالباب .(17)
كميل در باطن ، عمل او را بسيار نيكو تلقي نمود و به شگفت آمد، بدون اين كه سخني بگويد. ناگاه حضرت علي عليه السلام متوجه او شد و فرمود:
آهنگ اين مرد تو را به شگفت نياورد، او جهنمي است و به زودي تو را از وضعش آگاه خواهم ساخت .
كميل سخت متحير شد، از اين جهت كه اولا انديشه درونش براي امام عليه السلام مكشوف و مشهود است و ثانيا اين كه با قاطعيت مي فرمايد اين قاري قرآن ، جهنمي است .
طولي نكشيد كه جنگ خوارج پيش آمد. عده اي با پيروي از انديشه باطل خود به دشمن گرايش يافتند و مقابل امام معصوم عليه السلام قيام نمودند و كشته شدند.
علي عليه السلام بين سرهاي جدا شده آنان عبور مي كرد و شمشير در دست داشت . كميل بن زياد با آن حضرت بود.
فوضع راءس السيف علي راءس من تلك الرؤ وس و قال يا كميل اءمّن هو قانت آناء الليل ساجدا و قائما اءي هو ذلك الشخص الذي كان يقراء القرآن في تلك الليلة فاءعجبك حاله .(18)
نوك شمشير را بر يكي از سرهاي جداد شده گذارد و متوجه كميل گرديد و آيه شريفه اءمّن هو قانت آناء الليل را قرائت كرد و فرمود: ((اي كميل ! صاحب اين سر شخصي است كه در آن شب ، قرآن مي خواند و تو از حسن حالش به شگفت آمده بودي .))(19)
حسن عاقبت !
جنين در شكم مادر براي زندگي دنيا ساخته مي شود. سعادت و كمال او در اين است كه تمام اعضا و جوارحش در رحم به سلامت ساخته شود و اين صحت و سلامت ادامه يابد تا لحظه اي كه شكم مادر را ترك مي گويد و به دنيا منتقل مي گردد. بشر نيز در شكم مادر روزگار براي زندگي جهان بعد از مرگ ساخته مي شود و سعادت و كمال وي در اين است كه تمام ابعاد وجودش در رحم روزگار به سلامت و شايستگي ساخته شود و اين سلامت ادامه يابد تا لحظه اي كه مرگ فرا مي رسد، او را از رحم مادر روزگار بيرون مي برد و به جهان بعد از مرگ انتقالش مي دهد. معيار سلامت در هر دو ولادت ، ((حسن عاقبت)) است ، با اين تفاوت كه حسن عاقبت در ولادت از ((شكم مادر)) به معناي سلامت تكويني است و حسن عاقبت در ولادت از ((مادر روزگار)) به معناي سلامت تشريعي است و اين دو با يكديگر تفاوت دارند و يكي از تفاوت هاي مهم و شايان آن ملاحظه اين است كه اگر جنين در شكم مادر كور يا كر يا افليج يا با ديگر عيوب و نقايص طبيعي ساخته شود، نه تنها در رحم مادر قابل اصلاح نيست ، بلكه پس از ولادت با همه پيشرفت هايي كه در علوم پزشكي و جراحي نصيب بشر امروز گرديده است ، بسياري از عيوب و نقايص مادرزادي درمان ناپذير است . اما عيوب و نقايصي كه در شكم مادر روزگار بر اثر فساد عقيده و اخلاق يا سوءگفتار و رفتار، دامن گير انسان ها مي شود، قابل علاج و درمان است .
يك فرد منحرف و گناهكار مي تواند با اصلاح معتقدات و خلقيات نادرستي كه دارد يا با تغيير گفتار و رفتار ناپسندي كه در پيش گرفته است ، خويشتن را عوض كند و عيوب اعتقادي و اخلاقي دروني يا گفتار و رفتار بروني خود را تغيير دهد و خويشتن را انساني شايسته بسازد و با حسن عاقبت از دنيا برود. اين معنا در روايات اسلامي نمونه هايي دارد.
علي بن ابي حمزه مي گويد: دوستي داشتم كه از منشي هاي دولت بني اميه بود. يك وقتي او به من گفت : از امام صادق عليه السلام براي من اجازه بگير تا به محضرش شرفياب شوم . من هم استجازه نمودم ، حضور امام عليه السلام آمد، سلام كرد و نشست .
عرض كرد: فدايت شوم ! من در ديوان آل اميه نويسنده بودم ، از دنياي آنان مالي بسيار به دست آوردم ، به حلال و حرامش توجه نداشتم .
امام عليه السلام فرمود: ((اگر بني اميه نويسندگاني نمي داشتند كه براي آنان ذخاير مالي تهيه كنند و در ميدان جنگ به نفع آنها پيكار نمايند و در جماعتشان حضور يابند، نمي توانستند حق ما را غصب نمايند، اگر مردم آنان را ترك گفتند، چيزي جز آن چه در دستشان بود، نمي داشتند.))
منشي بني اميه گفت : ((آيا براي من راهي هست كه از گرفتاري خلاص شوم ؟))
فرمود: ((اگر بگويم عمل مي كني ؟))
عرض كرد: ((بلي !))
فرمود: ((بايد تمام آنچه را كه از بني اميه به دست آورده اي ترك گويي و اموالي را كه صاحبانش را مي شناسي به آنها برگرداني و اموالي را كه صاحبانش را نمي شناسي ، صدقه بدهي و اگر چنين كردي ، من براي تو بهشت را ضمانت كنم .))
جوان مدتي فكر كرد و سپس گفت : ((به آن چه فرموده اي عمل خواهم كرد.))
قال ابن اءبي حمزة فرجع الفتي معنا الي الكوفة فما ترك شيئا علي وجه الارض الا خرج منه حتي ثيابه التي كانت علي بدنه قال : فقسمت له قسمة و اشترينا له ثيابا و بعثنا اليه بنفقة قال : فما اءتي عليه الا اءشهر فلائل حتي مرض فكنّا نعوده قال : فدخلت عليه يوما و هو في السوق قالت ففتح عينيه ثم قال لي يا عليّ وفي لي و الله صاحبك قال ثم مات فتولينا اءمره فخرجت حتي دخلت علي اءبي عبدالله عليه السلام فلمّا نظر اليّ قال يا عليّ وفينا لصاحبك قال فقلت صدقت جعلت فداك هكذا و الله قال لي عند مؤ ته ؛(20)
علي بن ابي حمزه مي گويد: جوان با ما به كوفه برگشت و از تمام دارايي خود، حتي لباسي را كه در بر داشت ، دست كشيد و طبق دستور امام عليه السلام عمل نمود. ما كه با جوان سابقه دوستي داشتيم ، بين خود پول جمع نموديم و براي او لباس خريديم و مصارف يوميه اش را نيز عهده دار شديم . چند ماهي بيشتر طول نكشيد كه مريض شد، به عيادتش مي رفتيم .
روزي رفتم كه لحظات آخر را مي گذراند، چشم باز كرد و مرا ديد، گفت : اي علي ! به خدا قسم ، مولايت به وعده خود وفا كرد. اين جمله را گفت و از دنيا رفت .
علي بن ابي حمزه مي گويد: كار كفن و دفنش را انجام داديم . سپس من از كوفه خارج شدم . موقعي كه حضور امام صادق عليه السلام رسيدم تا مرا ديد به من فرمود: ((اي علي ! ما وعده اي را كه به رفيق داده بوديم ، وفا كرديم))
عرض كردم : ((بلي فدايت شوم ! به خدا قسم او موقع مرگ خود همين مطلب را به من گفت .))
منشي بني اميه مدت ها در شكم مادر روزگار، از صراط مستقيم منحرف بود، افكار و اعمالش مسير باطل را مي پيمود. به دستور امام صادق عليه السلام به راه حق گرايش يافت و در نتيجه با حسن عاقبت از دنيا رفت .
برخلاف افكار و اعمال منشي بني اميه ، كساني بوده اند كه در رحم مادر روزگار، سالهاي دراز با اعمال شايسته راه سعادت را طي مي كردند، اما در پايان كار از طراط مستقيم به انحراف گراييده و با سوءعاقبت از دنيا رفته اند.(21)

1- بحارالانوار، ج 50، ص 92.
2- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 94.
3- بحارالانوار، ج 12، ص 119.
4- بحارالانوار، ج 17، ص 144.
5- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 91.
6- بسيار دروغگو.
7- بحارالانوار، ج 12، ص 221.
8- بحارالانوار، ج 12، ص 221.
9- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 43.
10- كامل ابن اثير، ج 5، ص 17.
11- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 29.
12- جوامع الحكايات ، بخش اول ، چاپ دانشگاه ، ص 71.
13- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 18.
14- الكافي ، ج 5، ص 97؛ بحارالانوار، ج 11، ص 42.
15- سوره مباركه آل عمران ، آيه 9.
16- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 17.
17- سوره مباركه زمر، آيه 9.
18- بحارالانوار، ج 33، ص 400.
19- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 3، ص 404.
20- الكافي ، ج 5، ص 107.
21- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 3، ص 401.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...