برگی از خاطرات شهدا
چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد.
گفت:” خبر که… راستش عکسش رو فرستادن".
خیلی دوست داشتم عکس بچش و ببینم.
با عجله گفتم:"خب بده، ببینم".
گفت:” خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم.
قیافم رو که دید، گفت:” راستش
می ترسم؛ توی این گیرودار عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش".
نگاهش کردم.چیزی نمتونستم بگم؟
گفتم:” خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم".

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...