بندی از طومار خاطره های سید آزادگان

هنگام سحر،قبل از نماز صبح به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها)رفتم.آنجا متوسل شدم و عرض کردم که «یا فاطمۀ معصومه!من به برادر بزگوارت تعهدی سپردم و خواسته اجابت بشود و یک مضطر را از تنگنا نجات بدهی.»نماز صبح را خواندم و داشتم تعقیبات می‌خواندم. حرم شلوغ بود. ناگهان…
« بسم الله الرحمن الرحیم »
در دوره ی جوانی وقتی تحصیلات دبیرستان ام را تمام کردم،پدرمان گفت:«از تو می خواهم درس حوزه را شروع کنی.» با چند نفر از دوستان که با هم حشر و نشر داشتیم،صحبت کردیم که به زیارت امام رضا(علیه السلام)در مشهد مقدس برویم و در آن جا عهد و پیمانی با امام رضا ببندیم و آن گاه درس حوزه را شروع کنیم.
به مشهد مقدس رفتیم و در حرم عرض کردیم: «ای امام رضا!ما در این جا تعهد می‌دهیم که زندگی خودمان را وقف شما و راه و آیین شما بکنیم.در مقابل از شما یک خواسته داریم و آن این که در شداید و سختی‌ها و تنگنای زندگی ما را رها نکنی.»آنگاه راهی قم شدیم.
این عهد و پیمان گذشت و من طلبه شدم و ازدواج کردم. یکی از روزهایی که تازه ازدواج کرده بودم تمام دارایی من پنج تومان بود. یک شب، شخصی در خانه ما را زد.یکی از آشنایان بود.او با حالتی مضطرب گفت:«من در تهران دچار مشکلی شده‌ام و به 1000 تومان پول نیاز دارم.»با وجود این که تمام دارایی من پنج تومان بود،اما نخواستم دست رد به سینه او بزنم.گفتم:«تا فردا به من مهلت بده!ببینم چه کار می‌توانم بکنم.»
هنگام سحر،قبل از نماز صبح به حرم حضرت معصومه (س)رفتم.آنجا متوسل شدم و عرض کردم که «یا فاطمۀ معصومه!من به برادر بزگوارت تعهدی سپردم و خواسته اجابت بشود و یک مضطر را از تنگنا نجات بدهی.»
نماز صبح را خواندم و داشتم تعقیبات می‌خواندم. حرم شلوغ بود. ناگهان از پشت سر کسی دستی به کتف من زد و گفت:«آقای ابوترابی این پاکت مال شماست» و مهلت هم نداد که من عکس‌العملی نشان دهم و تشکر بکنم.
پاکت را به من داد.وقتی به خود آمدم،برگشتم که ببینم چه کسی بود اما اثری از آن شخص ندیدم. پاکت را باز کردم.دیدم 1000 تومان پول (همان مبلغی که خواسته بودم) در آن گذاشته شده بود. منزل آمدم و آن شخص هم طبق قرار،دوباره به سراغم آمد. پول را که به او دادم از فرط شوق از خود بی‌خود شد.
باید در عرض ادب کردن به پیشگاه مقدس معصومین (علیه السلام) با دنیایی دلگرمی و اطمینان پیش برویم.«اشهد انک تسمع کلامی و ترد سلامی»من شهادت می‌دهم که شما من را می‌بینید و صدایم را می‌شنوید.آنها جواب ما را در حدی که شایستگی و لیاقت ماست،به ما بر می‌گردانند.
بندی از طومار خاطره های سید آزادگان
چگونگی اسارت
در تاریخ 29/9/1359 در تپه های الله اکبر به اسارت درآمدم. در تپه ها الله اکبر به مدت یک سال دشمن در مرتفع ترین قله ها سنگر گرفته بود و زمین مسطح وسیعی در جلوی آن ها خالی بود. در ارتفاعات مقابل بیش از هفت کیلومتر با دشمن بعثی تجاوزگر فاصله داشت، نیروهای جمهوری اسلامی از گردان 101 و برادران عزیز پاسدار متعهد در یک قسمت مستقر بودند و ما هم با یک گروهی که مسؤولیت کلی آن را شهید دکتر چمران، این بنده صالح خدا عهده دار بودند، وارد عمل شدیم.
با توجه به این که به مدت یک سال نه منطقه شناسایی شده بود و نه مجال حرکتی بود، ما افتخار پیدا کردیم با حدود صد نفر از بین صفوف دشمن عبور کنیم و از پشت با دشمن درگیر شویم تا نیروها بتوانند این فاصله ی هفت کیلومتر را پیش روی کنند و خودشان را به نیروهای دشمن تجاوزگر برسانند. خدا رحمت کند بنده صالح خدا مرحوم شهید دکتر چمران را! ایشان فرمودند: نگران این هستم که در این جریان با مشکلات زیادی روبه رو بشویم و دوست دارم که پس از پیروزی در فرستنده ی عراق، شما صحبت کنی. عرض کردم: ما این جا شهادتش را به جان می خریم. برای صحبت کردن در آن فرستنده هم إن شاءالله افراد صالح تر و شایسته تری خواهند بود؛ به همین منظور ما با این گروه روانه ی آن منطقه شدیم و ایشان هم گردان 101 و تیپ خاصی را که آن جا مستقر بود، با ما هماهنگ کردند که وقتی ما از نیروها عبور کردیم و از پشت با آن ها درگیر شدیم، این ها حرکتشان را آغاز کنند.
شب اول، از این هفت کیلومتر در تاریکی شب، بیش از چهار کیلومتر و نیم تا پنج کیلومتر را گذراندیم. روز دوم لازم بود که شناسایی دقیقی برای عبور شب دوم داشته باشیم، به همین خاطر برای شناسایی رفتیم. با دعای خیر مرحوم شهید دکتر چمران و برادران، توانستیم تا ساعت 2 بعد از ظهر، خودمان را به نیروهای عراقی برسانیم، به طوری که فاصله ی ما با آن ها کم تر از 200 متر بود. به یکی از دوستان که در فاصله ی دورتری می خواست تأمین ما را برقرار کند، سفارش کردیم که اگر ما از این تپه عبور کردیم و شناسایی شدیم، شما به هیچ وجه از جایت حرکت نکن و از پناه گاهی که داری بیرون نیا؛ مگر این که با اسلحه به تو علامت بدهیم.

ما از این تپه به صورت خوابیده روی زمین، آهسته بالا رفتیم و با خزیدن خودمان را به آن سمت تپه که نیروهای بعثی تجاوزگر اشغال کرده بودند، رساندیم. پس از عبور آن برادر خیال کرد که پشت تپه ای که ما از آن عبور کردیم، نیرویی نیست؛ بنابراین از جایش حرکت کرد و شناسایی شد و رگبار کالیبر 50 به سمت او بسته شد. ما دو نفر بودیم. ایشان فکر کرد تیراندازی به سمت ماست. گفتم: به سمت ما نیست. برویم توی جوی. من پریدم توی جوی، ولی ایشان نیامد. فکر کرد رگبار به سمت ماست و فرار کرد. ما هم از آن پناه گاه بیرون آمدیم و در نتیجه، شناسایی شدیم.
پس از چند دقیقه که ما را به رگبار بستند و ما هم به کمک خیزهای سه ثانیه سعی می کردیم خودمان را به تدریج آرام آرام دور کنیم، دیدند که به ما نمی رسند و تانک را روشن کردند. فاصله ی ما با نیروهای ایران بیش از هفت کیلومتر بود.
در بین راه برادر همراه از ناحیه ی دست مجروح شد. نزدیک بود خودمان را به تپه رملی که آن جا دشمن نمی توانست به ما نزدیک شود، برسانیم. دشمن به سرعت با تانک، راه تپه های رملی را به روی ما بست. شاید تصور آن مشکل باشد. در همین لحظه برای نجات برادر مجروح توسل خاصی به پیشگاه اقدس آقا امام زمان پیدا کردم. پس ازآن که تانک، راه رسیدن به تپه های رملی را به روی ما بست، برای دور شدن به سمت کوهی که هدفی در آن دیده نمی شد، حرکت کردم. پس از توسل، دو مرتبه به همان جای اول برگشتم. تانک آن ها زرهی بود. زمانی که مشغول دور زدن شد، توی رمل فرو رفت و از حرکت باز ایستاد. در این حال بنده می توانستم به راحتی خود را به تپه ها برسانم، اما طمع کردم و گفتم: حالا که به توجهات آن حضرت تانک توی رمل ها فرو رفت، بروم و جای آن برادر را شناسایی کنم که در تاریکی شب بیایم و او را ببرم.
بعثی ها بلافاصله از داخل تانک با مرکزشان تماس گرفتند. یک نفربر که چرخ های لاستیکی داشت، به سمت نیروهای ایران رفت و از آن طرف به سمت من آمد که خیال کنم نفربر ایرانی است. من که موضوع را نمی دانستم، با دیدن آن خوشحال شدم و به جای این که به طرف آن برادرمان بروم، به سوی تانک رفتم و به یکی از آن ها گفتم: ما دو نفریم. اجازه بده من بروم و او را بیاورم. او ما را صدا کرد. من با ناراحتی گفتم: می گویم دو نفریم. با سرعت به سمت برادرمان برگشتم. نفربر هم با سرعت به سمت ما نزدیک شد. متوجه شدم که نفربر عراقی است. از چنگ او فرار کردم و خودم را توی یک چاله پرت کردم. خیلی گشتند تا این که سرانجام نفربر بالای سر من آمد و نیروی عراقی گفت: بلند شو! حساب کردم که اگر آن جا به تیر او از پا در بیایم، بهتر از آن است که به دستشان به اسارت بیفتم. او هم رحمش گل کرد و به جای این که شلیک کند، با اسلحه ما را داخل نفربر کشید.

در سلول برای اعتراف گرفتن چندین بار مرا پای چوبه ی دار بردند و شماره ی 1 و 2 را گفتند و دوباره برگرداندند. در طول روز چندین بار مرا بردند و آوردند. بالاخره شب مرا به مدرسه ی العماره بردند و یک تیمسار عراقی به افرادی که آن جا بودند، گفت: «این حق خوابیدن ندارد. ما نیمه شب برای اعتراف گرفتن می آییم، اگر اطلاعات لازم را به ما نداد، سرش را، با میخ سوراخ می کنیم».
نیمه شب هم آمدند و سرم را با میخ سوراخ کردند، ولی ضربه طوری نبود که راحت شوم. آن شب تیمسار عراقی مرا تحویل افسر داد و گفت: شب نباید بخوابد و باید اطلاعات را به ما بدهد. پس از رفتن او، افسری که آن جا بود گفت: مثل این که اهل نمازی، برو وضو بگیر و نمازت را بخوان. من هم نمازم را خواندم. پس از نماز یک ظرف ماهی پلو که اگر دو نفر آن را می خوردند، سیر می شدند، برایم آورد، همراه یک لیوان چای شیرین. صبح زود هم مرا بیدار کرد. وقتی تیمسار آمد، احترام نظامی برای او گذاشت و گفت: از سر شب تا حالا از او بازجویی می کنم، جز این که می گوید من یک شاگرد هستم، چیز دیگری نگفته است. در نتیجه، مرا با یک نگهبان به بغداد آوردند و تحویل دادند.([1])
[1]. ماهنامه یاران شاهد، یادمان سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی، ش 9، مردادماه 1385

خدایا ما را شرمنده شهدا ، جانبازان ،آزادگان ،رزمندگان و خانواده های عزیزشون نکن

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...