مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:((ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟))او پاسخ داد:

((بله))خدمتکار پرسید:((آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟))ارباب دوباره پاسخ داد:

((بله))خدمتکار گفت:((پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟))به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورندبه او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم استبه او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود…

 برگرفته از:کتاب “برای آن بسوی تو می آیم

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...