#بهشت

ماهی کوچک دچار آبی بی کران بود. آرزویش همه این بود که به دریا برسد.
و هزار و یک گره آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود.عاشق دریایی بزرگ. ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت اما پیدایش نمی کرد.
هر روز و هر شب می رفت اما به در یا نمی رسید.کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیشتر می گشت، گم تر می شد و هر چه که می رفت دورتر.
ماهی مدام می گریست، از دوری و از دلتنگی. و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد.همیشه با خود می گفت:اینجا سرزمین اشک هاست. عاشقانی که پیش از من گریسته اند چون هیچ وقت دریا را ندیدند و فکرمی کردند شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز در یا منتظر است.
ماهی یک عمر گریست و دراشک های خود غرق شد و مرد، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می خورد.
قصه که به اینجا رسید آدم گفت:ماهی در آب بود و نمی دانست شاید آدمی هم با خداست و نمی داند. و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم، تنها یک اشتباه باشد.
آن وقت لبخند زد. خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم برپا شد.

 

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...