روزی بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچه کوچک ساخته بود .
در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود .
چون به نزدیک بهلول رسید سوال نمود چه می کنی ؟
بهلول جواب داد بهشت می سازم .
زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته ای می فروشی ؟
بهلول گفت: می فروشم .
زبیده گفت: چند دینار ؟
بهلول جواب داد صد دینار .
زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوری به خادم گفت: صد دینار به بهلول بده خادم پول را به بهلول رد نمود .
بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟
زبیده گفت: بنویس و بیاور . این را بگفت و به راه خود رفت .
از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن در بیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریحان و درخت های بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز های ماه رو و همه آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که از بهلول خریدی .
زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود را به هارون گفت.
فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفتاز تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یکی از همان بهشتها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟
بهلول قهقهه ای سر داد و گفت:
زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخری ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت.

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...