شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد .
چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد .
آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت: الاغ من نیست.
اتفاقاً صدای الاغ بلند شد و بنای عر عر کردن گذارد .آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو میگویی نیست؟!
بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی . تو پنجاه سال با من رفیقی ، حرفم را باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟!!

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...