اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود .
زوجه او دختری زایید .
امیر از این جهت بسیار محزون و غمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی رفت و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟
امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختری آورده است . بهلول جواب داد :
آیا خوش داشتی که به جاری این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟
امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم برای تبریک و تهنیت به نزد او بیایند .

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...