جوانی نزد عمر رفت و میراث پدر را از او طلب کرد و اظهار داشت که او هنگام فوت پدرش در مدینه کودکی بوده است. عمر بر او فریاد زد و او را دور نمود. جوان از نزد عمر بیرون رفت و از دست او تظلم می کرد. اتفاقا حضرت امیر علیه السلام به جوان رسید و چون از قضیه آگاه شد به همراهان خود فرمود: جوان را به مسجد جامع بیاورید تا خودم در ماجرایش تحقیق کنم.

جوان را به مسجد بردند. علی علیه السلام از او سوالاتی کرد و آنگاه فرمود: چنان درباره شما حکم کنم که خداوند بزرگ به آن حکم نموده و تنها، برگزیدگان او بدان حکم می کنند سپس بعضی از اصحاب خود را طلبیده به آنان فرمود: بیایید و بیلی نیز همراه بیاورید، می خواهیم به طرف قبر پدر این کودك برویم. چون رفتند، آن حضرت به قبري اشاره کرد و فرمود: این قبر را حفر کنید و ضلعی از اضلاع بدن میت را برایم بیاورید، و چون آوردند حضرت آن را به دست کودك داد و به وي فرمود: این استخوان را بو کن. کودك از استخوان بو کشید، ناگهان خون از دو سوراخ بینی او جاري شد، علی علیه السلام به کودك فرمود: تو پسر این میت هستی.

عمر گفت: یا علی! با جاري شدن خون، مال را به او تسلیم می کنی؟

حضرت فرمود: این کودك سزاوارترست به این مال از تو و از سایر مردم و آنگاه به حاضران دستور داد استخوان را بو کنند، و چون بو کشیدند، هیچ گونه تاثیري در آنها نگذاشت و دوباره کودك از آن بو کشید و خون زیادي از بینی او خارج شد، پس مال را به کودك تسلیم نمود و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه آن کسی که این اسرار را به من آموخته است.

 

موضوعات: قضاوت های امام علی علیه السلام  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...