از پرفسور سمیعی ، ، ،
پرسیدند ، ، ،
تو چرا به خدا ، ، ،
اعتقاد داری ، ، ،
گفت کنار دریا ، ، ،
مرغابی را دیدم که ، ، ،
پایش شکسته ، ، ،
پایش را ، ، ،
داخل گلهای رس مالید ، ، ،
بعد به پشت خوابید ، ، ،
و پایش را به ، ، ،
سمت نور خورشید ، ، ،
گرفت تا ، ، ،
گل خشک شود ، ، ،
اینطوری پای خودش را ، ، ،
گچ گرفت ، ، ،
فهمیدم که نیرویی ، ، ،
مافوق طبیعی ، ، ،
وجود دارد ، ، ،
که به او ، ، ،
این آموزش را داده ، ، ،
حالا اسم این نیرو را ، ، ،
می توانید خدا ، ، ،
یا هر چیز دیگر بگذارید ، ، ،
مغرور نشوید ، ، ،
وقتی ، ، ،
پرنده ای زنده است ، ، ،
مورچه را میخورد ، ، ،
وقتی می میرد ، ، ،
مورچه او را می خورد ، ، ،
شرایط ، ، ،
با زمان تغییر می کند ، ، ،
هیچ وقت کسی را ، ، ،
تحقیر نکنید ، ، ،
شاید ، ، ،
امروز قدرتمند باشید ، ، ،
اما زمان ، ، ،
از شما ، ، ،
قدرتمندتر است ، ، ،
پس ، ، ،
مهربان باشید .

موضوعات: نجواهای من  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...