داستان زیر برگرفته از گفتار نبی مكرم اسلام صلی الله علیه و سلم است

 


در زمانهای بسیار دور جوانی عابد به اسم جریح زندگی می کرد در صومعه ای که در بالای کوه قرار داشت مشغول عبادت بود حتی یک لحظه را هم بدون عبادت نمی گذراند و جز مقدارکمی از شب را به نماز می ایستاد و دست به دعا بود و با انجام اعمال نیک به خداوند نزدیکی می جست .

روزی از روزها که مشغول نماز خواندن بود و با پرودگارش راز و نیاز می کرد ناگهان صدای مادرش را شنید که او را صدا می زد : ای جریح ای جریح پسرم تو کجایی ؟


جریح با خود گفت : آیا جواب مادرم را بدهم یا به نماز ادامه دهم ؟ نمازم بخاطر آفریدگارم است که هیچ کس از او برایم دوست داشتنی تر نیست ، لذا جریح ندای مادر را پاسخ نگفت و به نماز ادامه داد و مادر از او ناراحت شد و اینگونه دست به دعا برداشت : خدایا تا زمانیکه فرزندم جریح را با زنان بدکاره و زناکار مواجه نکرده ای او را نمیران . مادر جریح زنی بی توجه بود اما خداوند دعای او را قبول کرد تا بدین وسیله جریح را امتحان کند و مردم ببینند که آیا این عابد در امتحان خداوندی قبول خواهد شد یا خیر ؟ هنوز بیشتر از چند ساعت نگذشته بود که زنی زیبا و گناهکار و فاسق به صومعه ی جریح نزدیک شد و وارد صومعه گشت و نزدیک جریح نشست و می خواست که او را لمس کند اما جریح خود را کنار می کشید . زن زناکار طوری عمل می کرد که جریح او را همانند همسر خود تصور کند .

جریح از نافرمانی خدا کردن واهمه داشت ومی خواست او را از صومعه اش بیرون کند اما تصمیم گرفت قبل از آن او را نصیحت کند به او گفت : ای زن بوسیدن زن توسط مرد در دین خداوندی درست نیست مگر اینکه آن زن همسر یا کنیزک یا مادر یا خواهر یا مادر بزرگ یا عمه و یا خاله ی شخص باشد ، زن فاجره گفت : ای جریح من نیامده ام که با تو ازدواج کند بلکه می خواهم بدون ازدواج با من رابطه بر قرار کنی رابطه ای که خداوند آنرا نمی پسندد و اگر اینکار را انجام ندهی با مشکل روبرو خواهی شد . در این هنگام بود که جریح آن زن را از صومعه اش بیرون انداخت . زن با خود تصمیم گرفت که از او انتقام بگیرد چون به خواسته ی نامشروعش تن نداده بود و خلاف دستور خداوندی عمل نکرده بود ، نزد یکی از چوپانان خدانترس رفت و از او خواست که با او رابطه ی نامشروعی که موجب خشم خداوندی است انجام دهد و چوپان بدبخت هم به خواسته ی او عمل کرد . نه ماه گذشت و زن زناکار بچه ای را که به آن حامله بود وضع حمل کرد آن بچه را برداشت و نزد مردم آمد و رو به آنها کرد و به دروغ اظهار کرد : ای مردم این پسر بچه ای را که می بینید پسر جریج عابد و زاهد است کسی که شما گمان می کنید او از خدا می ترسد و همیشه او را عبادت می نماید و اصلا نافرمانی او را نمی کند او بود که با من رابطه ی نامشروع برقرار کرد و این بچه هم بچه ی اوســـت .
@dastanssara
مردم هم بدون اینکه تحقیقی بکنند ادعاهای این زن بَدکاره را قبول کردند و فورا به صومعه ی جریح رفتند و هر چه ناسزا بود نثارش کردند و آنقدر او را زدند که جسد پاک جریح خون آلود شد و صومعه اش را هم خراب نمودند . او دانست که این حادثه بخاطر دعای مادرش است آن هنگام که او را ناراحت ساخت و ندایش را پاسخ نگفت ، لذا به سوی خداوند توبه کرد و تصمیم گرفت که با مادرش به نیکی رفتار نماید سپس بلند شد و وضو گرفت و جلو همه مردم که بر او خشم گرفته بودند به نماز ایستاد و از خداوند می خواست که او را از این مصیبت نجات دهد و در امتحان موفق گرداند . نماز جریح ساعتها به طول انجامیـــد و پروردگارش را خاشعانه و با گریه و زاری فرا می خواند بگونه ای که همه کسانی که آنجا بودند به گریه افتادند . وقتی نمازش تمام شد رو به سوی بچه ی شیرخواره گذاشت و به او گفت : ای بچه پدرت کیست ؟ یکی از افراد گفت : ای جریح چگونه بچه ای که یک روزه است می تواند صحبت کند ؟و چطور می تواند جوابت را بدهد ؟ خداوند در میان تعجب همگان نوزاد را به سخن آورد که می گفت : پدرم چوپان است . همگی با شنیدن صــدای نوزاد از کرده ی خویش پشیمان شدند و در حالیکه گریه می کردند از او می خواستند بخاطر ستمی که به نسبت او مرتکب شده اند و صومعه اش را خراب نموده اند آنها را ببخشاید چرا که آنها دقائقی قبل کراماتی را که راستگویی او را ثابت می کرد مشاهده نمودند . از جَریح تقاضا کردند که به آنها اجازه دهد که صومعه اش را از طلا درست کنند اما جریح گفت : خیر می خواهم صومعه ام از گل باشد . و بقیه ی عمر خویش را باعزت و سربلندی در میان اهالی شهر سپری کرد و به عبادت خداوند مشغول بود و به مادرش نیکی می کرد اما زن زناکار و چوپان سزای کار بدشان را دیدند و اهل روستا آنها را به سرزمینی دور دست تبعید نمودند
 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...