جزيره سرسبز و پر علف است كه در آن گاوي خوش خوراك زندگي مي كند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را مي خورد و چاق و فربه مي شود. هنگام شب كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست.آيا فردا چيزي براي خوردن پيدا خواهم كرد؟ او از اين غصه تا صبح رنج مي برد و نمي خوابد و مثل موي لاغر و باريك مي شود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا كمر گاو مي رسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول مي شود و تا شب مي چرد و چاق و فربه مي شود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف براي خوردن پيدا مي كند يا نه؟ لاغر و باريك مي شود. ساليان سال است كه كار گاو همين است اما او هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سالهاست از اين علف زار مي خورم و علف هميشه هست و تمام نمي شود, پس چرا بايد غمناك باشم؟

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان

سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر

#مثنوی_معنوی
#مولوی
دفتر پنجم

موضوعات: داستان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...