مجالس مهمونی یکی از جاهائیه که بستر برای حرف زدن از دیگران آماده آماده است.

توی یکی از همین مهمونی ها، منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی از آشناها.

وقتی از مجلس برگشتیم، محمد گفت: «می دونی غیبت کردی! حالا باید بریم در خونه شون تا بگی پشت سرش چی گفتی.»

گفتم: «اینطوری که پاک آبروم میره.»

با خنده گفت: «تو که از بنده خدا این قدر می ترسی، چرا از خود خدا نمی ترسی؟!»

همین یه جمله برام کافی بود تا دیگه نه غیبت کننده باشم و نه شنونده غیبت.

شهید محمد گرامی

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...