✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
داستان مرا بغل کن


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 




عمّه شجاع پيامبر(صلی الله علیه وآله)

يكي از عمّه هاي پيامبر(صلی الله علیه وآله) اروي دختر عبدالمطّلب بود، او با عميربن وهب بن عبدمناف ازدواج كرد و از او داراي يك پسر بنام طليب گرديد، طليب در سالهاي اول بعثت اسلام قبول كرد و موجب شد كه مادرش اروي نيز مسلمان شود.
طليب از افرادي است كه با مسلمين ، همراه جعفر طيار به حبشه پناهنده شد، او در جنگ بدر شركت كرد، و سرانجام در عصر خلافت ابوبكر در جنگ اجنادين يا يرموك كه در سرزمين شام واقع شد، به شهادت رسيد.
اروي مادر شهيد، همواره با امام علي (علیه السلام) و در خط عقيدتي او گام برمي داشت .
در آن هنگام كه معاويه در اوج قدرت بود(بعد از شهادت علي عليه السلام)، اروي بر او وارد شد، او در اين وقت پيره زن بود، وقتي معاويه او را ديد گفت : مرحبا خوش آمدي اي خاله ! بعد از آنكه ما از حجاز خارج شديم ، بر شما چگونه گذشت ؟


اروي گفت : اي برادرزاده ! نسبت به كسي كه به تو خدمت كرد، كفران نعمت نمودي ، و با پسر عمويت (علي عليه السلام) بد رفتاري كردي ، و خود را به عنوان خليفه ، كه شايسته تو نيست ، خواندي ، و آنچه را كه حق تو نبود با زور گرفتي ، بي آنكه در راه اسلام رنجي ديده باشي ، تو و پدرانت در پيشرفت اسلام هيچ سهمي نداريد، و به رسول خدا(صلی الله علیه وآله) كفر ورزيديد، خداوند بزرگان شما را هلاك كرد و شما را خوار ساخت و حق را به صاحبش محمد (صلی الله علیه وآله) برگردانيد، هر چند مشركان خشنود نبودند، سخن ما بالا آمد و پيامبر(صلی الله علیه وآله) پيروز شد، ولي بعد از پيامبر(صلی الله علیه وآله) برخلاف حق ، شما بر ما حاكم شديد، و شما براي رسيدن به مقصود، خويشاوندي با پيامبر(صلی الله علیه وآله) را دليل مي آوريد، با اينكه خويشاوندي ما به پيامبر(صلی الله علیه وآله) نزديكتر است ، و ما به مقام رهبري سزاوارتر هستيم ، ولي ما امروز در ميان شما بسان بني اسرائيل در برابر آل فرعون هستيم ، علي (علیه السلام) نسبت به پيامبر(صلی الله علیه وآله) همانند هارون نسبت به موسي (علیه السلام) بود، اين را بدان كه سرانجام ما بهشت است ، و عاقبت شما در دوزخ خواهد بود.


عمروعاص ، شخص دوم دستگاه طاغوتي معاويه ، گفت : سخن را كوتاه كن ، اي پيره زن گمراه كه عقلت را از دست داده اي ، و شهادت تو يك نفر براي تقسيم بهشت و دوزخ كافي نيست .


اروي نگاه تندي به عمروعاص كرد و گفت : اي پسر نابغه ! تو چه مي گوئي ؟ كه مادرت مشهورترين زن ناپاك بود و از طريق ناپاكي مزد مي گرفت ، پنچ نفر از قريش مدّعي فرزندي تو شدند، از مادرت پرسيدند، او گفت : همه اين ها با من رابطه داشتند، نگاه كنيد به هر كدام شبيه تر است ، به او نسبت دهيد، و چون به عاص بن وائل بيشتر شباهت داشتي تو را به او ملحق كردند.


پس ‍ از گفتگوي ديگر، معاويه گفت : از اين حرف ها بگذر و خداوند گذشتگان را عفو كند، اكنون بگو چه حاجتي داري تا برآورده كنم ؟ اروي گفت : مالي اليك حاجة : به تو حاجتي ندارم سپس از نزد معاويه خارج شد.


داستان دوستان/محمدمحمدي اشتهاردي

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




مردی از اصحاب پیامبر صلی اللّه علیه و آله به سخنی معیشت گرفتار شد. همسرش به او گفت: ای كاش به محضر پیامبر صلی اللّه علیه و آله می رفتی و از او چیزی در خواست می كردی.
مرد تنگدست به خدمت پیامبر صلی اللّه علیه و آله آمد و و حضرت از او را مشاهده كرد فرمود: هر كسی از ما بخواهد به او عطا خواهیم كرد و هر كس بی نیازی جوید خداوند او را بی نیاز كند.
مرد فقیر با خود گفت: مقصود او من بودم: سپس به سوی همسرش بازگشت و او را از سخن حضرت خبردار كرد.
همسرش گفت: رسول خدا صلی اللّه علیه و آله هم بشر است(از حال تو خبر ندارد) او را آگاه كن.


آن مرد دوباره به محضر پیامبر صلی اللّه علیه و آله شرفیاب گشت و چون حضرت او را دید فرمود: هر كسی از ما بخواهد به او خواهیم داد و هر كس بی نیازی جوید خداوند بی نیازیش سازد. سه بار این تكرار شد و او به محضر پیامبر صلی اللّه علیه و آله می رفت و بر می گشت: آنگاه رفت و كلنگی عاریه كرد و برای كندن هیزم حركت كرد و قدری هیزم آورد و به مقداری آرد فروخت و آردها را به منزل برد و از آن استفاده كردند.

روز بعد هم رفت و هیزم بیشتری آورد و فروخت و. همواره كار می كرد و می اندوخت تا خود كلنگی خرید و گردید. آنگاه به محضر پیامبر صلی اللّه علیه و آله مشرف گردید و به اطلاع او رسانید كه چگونه برای درخواست نزد او آمد و چه جمله ای را از او شنید. پیامبر اكرم صلی اللّه علیه و آله فرمود: كه من گفتم: هر كه از ما بخواهد به او می دهیم و هركه بی نیازی گرداند.


قصه های تربیتی چهارده معصوم ( علیهم السلام)/ محمد رضا اکبری

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




مردی از انصار نیازمند گردید و از بر آوردن نیاز خود درمانده شد. نزد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله رفت و حاجت خود را بیان كرد.

حضرت فرمود: آنچه را در منزل داری بیاور و چیزی را در این باره كوچك نشمار. مرد انصاری به منزل رفت و یك قدح و یك قطعه پوست یا پارچه كه زیر زین اسب یا شتر می گذارند را با خود آورد. رسول خدا صلی اللّه علیه و آله فرمود: چه كسی این دو را می خرد؟ مردی گفت: من آنها را به یك درهم خریدارم.
حضرت فرمود: چه كسی بیشتر می خرد؟ مرد دیگری عرض كرد: من به دو درهم می خرم: پیامبر صلی اللّه علیه و آله فرمود:

برای تو باشد و خریدار، دو درهم به مرد انصاری داد. آنگاه حضرت فرمود: با یك درهم آن خوراكی برای خانواده خود تهیه كن و با درهم دیگر تیشه ای خریداری كن: مرد انصاری تیشه ای خریداری كرد و پیامبر صلی اللّه علیه وآله دسته ای برای آن گرفت و تیشه ای را به دسته ای مجهز كرد و فرمود: برو با این تیشه هیزم بیابان را بكن و چیزی را از چوب و خار بیابان، تر یا خشك بی ارزش ندان:

مرد انصاری بدنبال كار رفت و پس از پانزده شب به محضر پیامبر صلی اللّه علیه و آله مشرف گردید و وضع اقتصادی او خوب شد. حضرت صلی اللّه علیه و آله فرمود: این كار بهتر از این بود كه در روز قیامت بیائی در حالی كه در چهره تو ذلت صدقه باشد.


قصه های تربیتی چهارده معصوم ( علیهم السلام)/ محمد رضا اکبری

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




امام موسی كاظم صلوات اللّه علیه حكایت فرماید:
چون ابراهیم فرزند حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله در سنین هیجده ماهگی در گذشت، سه سُنّت و سیره برای مسلمان ها تحقّق یافت: هنگامی كه ابراهیم قبض روح شد؛ خورشید، گرفتگی پیدا كرد و كُسوف شد، مردم گفتند: كسوفِ خورشید به جهت مرگ ابراهیم پسر رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله می باشد.

حضرت رسول با شنیدن چنین سخنی بالای منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی، فرمود: گرفتگی خورشید و ماه، دو نشانه از آیات الهی هستند كه به دستور خداوند متعال واقع می شوند و ارتباطی با مرگ یا حیات كسی ندارند؛ پس هر زمانی كه چنین علامت و حادثه ای رخ دهد نماز آیات بخوانید. و چون از منبر فرود آمد، با جمعیت نماز كسوف به جا آوردند، بعد از آن خطاب به حضرت امیر المؤ منین علی علیه السلام، كرد و فرمود:

فرزندم ابراهیم را غسل ده و كفن كن تا آماده دفن او گردیم: پس هنگامی كه خواستند ابراهیم را دفن كنند، مردم گفتند: رسول خدا بجهت غم و اندوهی كه در مرگ فرزند خود دارد نماز میت را فراموش كرده است، وقتی سر و صدای مردم به گوش حضرت رسید، از جای خود بر خاست و ایستاد؛ سپس اظهار داشت: جبرئیل مرا بر گفتگوی شما آگاه نمود؛ ولی چون خداوند متعال بر شما پنج نماز، در پنج موقع واجب گردانده است، به جای هر نماز یك تكبیر برای اموات گفته می شود، آن امواتی كه نماز بر آن ها واجب بوده باشد یعنی ؛ به حدّ بلوغ و تكلیف رسیده باشند. پس از آن فرمود:

یا علی! وارد قبر برو، و فرزندم ابراهیم را در لحد بگذار؛ چون علی علیه السلام، ابراهیم را درون قبر نهاد، مردم گفتند: دیگر نباید كسی فرزند خود را داخل قبر بگذارد؛ چون رسول خدا صلوات اللّه علیه چنین نكرد. در این هنگام نیز حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله، فرمود: اگر كسی فرزند مرده خود را داخل قبر بگذارد، حرام نیست ؛ مشروط بر آن كه مطمئن باشد كه شیطان ایمان او را نگیرد و جزع و بی تابی نكند و كلماتی كفرآمیز بر زبان خود جاری ننماید. امام كاظم علیه السلام در پایان افزود: پس از این جریان مردم همه متفرّق شدند و رفتند.


چهل داستان و چهل حدیث از حضرت رسول خدا ( ص)/ عبدالله صالحی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





امام حسن عسكری علیه السلام به نقل از امیرالمؤ منین علی علیه السلام حكایت فرماید: روزی پیرمردی به همراه فرزندش نزد رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله شرفیاب شد. پیرمرد با گریه و زاری عرضه داشت: یا رسول اللّه! من پسرم را بزرگ كردم و هزاران رنج و زحمت برایش متحمّل شدم و از مال و ثروت خود، او را كمك كردم تا آن كه مستقلّ و خودكفا گردید، ولی امروز كه من ضعیف و ناتوان گشته ام و تمام اموال و هستی خود را از دست داده ام، او از هر گونه كمكی به من دریغ می كند و حتّی لقمه نانی هم به من نمی دهد. حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله خطاب به فرزند كرد و فرمود: تو در این مورد چه جوابی داری؟ گفت: یا رسول اللّه! من چیزی زاید بر مخارج خود و عائله ام ندارم: حضرت به پدر فرمود: اكنون چه می گوئی؟


گفت: یا رسول اللّه! او دارای چندین انبار گندم و جو و كشمش می باشد و نیز كیسه هائی پر از درهم و دینار دارد. رسول خدا به فرزند فرمود: چه پاسخی داری؟ اظهار داشت: یا رسول اللّه! او اشتباه می كند، چون من هیچ ندارم: در این هنگام، حضرت رسول خطاب به فرزند كرد و فرمود: از عذاب خداوند بترس و نسبت به پدرت كه آن همه برای تو زحمت كشیده است، نیكی و احسان كن: پسر گفت: یا رسول اللّه! من چیزی ندارم.


حضرت فرمود: این ماه از بیت المال به او كمك می كنیم ؛ ولی از ماه آینده باید پدرت را كمك نمائی و به یكی از اصحاب خود به نام اُسامه بن زید دستور داد تا صد درهم به آن پیر مرد بپردازد. در پایان ماه، پدر دو مرتبه به همراه پسر خود نزد رسول خدا آمد وعرضه داشت: یا رسول اللّه! فرزندم چیزی به من نداد و پسر همچنین گفت: من چیزی ندارم: حضرت به فرزند اشاره نمود: كه تو دارای ثروت بسیاری هستی ؛ ولی با این برخوردی كه نسبت به پدرت داری، همین امروز فقیر و تهی دست خواهی شد. همین كه فرزند از نزد حضرت برگشت متوجّه شد كه داد و فریاد افرادی كه در همسایگی انبارهای آذوقه او هستند، بلند است:

وهنگامی كه چشمشان به پسر پیرمرد افتاد فریاد زدند: بوی گندیده انبارهای تو به همه ما اذیّت و آزار می رساند. و او را مجبور كردند تا اجناس فاسد شده انبارهایش را تخلیه كند؛ او نیز چندین كارگر گرفت و با پرداخت پولی بسیار، آن اجناس فاسدشده را در بیابان های شهر تخلیه كرد. و چون به كیسه های طلا و نقره اندوخته شده مراجعه كرد، آن ها را چیزی جز سنگ و ریگ ندید و تمام زندگی و ثروت او تباه گردید وسخت در تنگ دستی قرار گرفت، به طوری كه حتّی محتاج لقمه نانی برای شام خود گردید و در نهایت مریض و رنجور شد. سپس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله، در رابطه با اداء حقوق والدین چنین فرمود: مواظب باشید كه پدر و مادر خود را ناراحت و غضبناك نكنید و راضی نباشید كه آنان نیازمند و محتاج گردند؛ وگرنه بدانید كه غیر از عذاب دنیا نیز در قیامت به عقاب دردناك الهی مبتلا خواهید شد.


چهل داستان و چهل حدیث از حضرت رسول خدا ( ص)/ عبدالله صالحی


موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




هنگامی كه پیامبر ( ص) دیده به جهان گشود، یكی از یهودیان آگاه، در مكه نزد، بزرگان قریش ( كه از سران مكه بودند) آمد، و با تعجب گفت: آیا امشب، در میان شما كودكی به دنیا آمده است؟

پاسخ دادند: نه:

یهودی گفت:

پس او در فلسطین به دنیا آمده كه نامش احمد است و از نشانه های او اینكه خالی به رنگ ابریشم خاكستری، در بین شانه هایش قرار دارد. قریشیان متفرق شدند و به جستجو پرداختند. دریافتند كودكی در خانه عبدالله بن عبدالمطلب به دنیا آمده است، جریان را به دانشمند یهودی گفتند، یهودی خود را به آن كودك رسانید، كودك را از مادرش آمنه گرفت، سپس بین شانه اش را دید، ناگاه بی هوش شد. هنگامی كه به هوش آمد، حاضران از یهودی پرسیدند: چرا حالت دگرگون شد؟ او در پاسخ گفت:

مقام نبوت تا روز قیامت از بنی اسرائیل بیرون رفت، سوگند به خدا، این كودك همان پیامبر ( ص) است كه بنی اسرائیل را به هلاكت می رساند. قریشیان از این مژده شادمان شدند.
یهودی به آنها گفت: سوگند به خدا، این نوزاد، آنچنان به شما عظمت و آبرو می بخشد، كه عظمت شما در همه جای دنیا، به زبان مردم می افتد. ابوسفیان كه در آنجا بود، گفت: او به طائفه مضر ( كه خودش از آن طایفه بود) عظمت می بخشد.


داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت