✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
مناجات با امام زمان(عج) به صورت شعر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

✍ گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و می رفت و در راه با پرودرگار خود سخن می گفت:

  ای گشاینده گره های ناگشوده، گره از گره های زندگی ما بگشای…

  در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندم ها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت:

 
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

  و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!

  ندا آمد که :

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه…

مفتاح و گشاینده همه گرفتاری ها، خدای مهربان همراه همیشگی تون

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




داستان زیر برگرفته از گفتار نبی مكرم اسلام صلی الله علیه و سلم است

 


در زمانهای بسیار دور جوانی عابد به اسم جریح زندگی می کرد در صومعه ای که در بالای کوه قرار داشت مشغول عبادت بود حتی یک لحظه را هم بدون عبادت نمی گذراند و جز مقدارکمی از شب را به نماز می ایستاد و دست به دعا بود و با انجام اعمال نیک به خداوند نزدیکی می جست .

روزی از روزها که مشغول نماز خواندن بود و با پرودگارش راز و نیاز می کرد ناگهان صدای مادرش را شنید که او را صدا می زد : ای جریح ای جریح پسرم تو کجایی ؟


جریح با خود گفت : آیا جواب مادرم را بدهم یا به نماز ادامه دهم ؟ نمازم بخاطر آفریدگارم است که هیچ کس از او برایم دوست داشتنی تر نیست ، لذا جریح ندای مادر را پاسخ نگفت و به نماز ادامه داد و مادر از او ناراحت شد و اینگونه دست به دعا برداشت : خدایا تا زمانیکه فرزندم جریح را با زنان بدکاره و زناکار مواجه نکرده ای او را نمیران . مادر جریح زنی بی توجه بود اما خداوند دعای او را قبول کرد تا بدین وسیله جریح را امتحان کند و مردم ببینند که آیا این عابد در امتحان خداوندی قبول خواهد شد یا خیر ؟ هنوز بیشتر از چند ساعت نگذشته بود که زنی زیبا و گناهکار و فاسق به صومعه ی جریح نزدیک شد و وارد صومعه گشت و نزدیک جریح نشست و می خواست که او را لمس کند اما جریح خود را کنار می کشید . زن زناکار طوری عمل می کرد که جریح او را همانند همسر خود تصور کند .

جریح از نافرمانی خدا کردن واهمه داشت ومی خواست او را از صومعه اش بیرون کند اما تصمیم گرفت قبل از آن او را نصیحت کند به او گفت : ای زن بوسیدن زن توسط مرد در دین خداوندی درست نیست مگر اینکه آن زن همسر یا کنیزک یا مادر یا خواهر یا مادر بزرگ یا عمه و یا خاله ی شخص باشد ، زن فاجره گفت : ای جریح من نیامده ام که با تو ازدواج کند بلکه می خواهم بدون ازدواج با من رابطه بر قرار کنی رابطه ای که خداوند آنرا نمی پسندد و اگر اینکار را انجام ندهی با مشکل روبرو خواهی شد . در این هنگام بود که جریح آن زن را از صومعه اش بیرون انداخت . زن با خود تصمیم گرفت که از او انتقام بگیرد چون به خواسته ی نامشروعش تن نداده بود و خلاف دستور خداوندی عمل نکرده بود ، نزد یکی از چوپانان خدانترس رفت و از او خواست که با او رابطه ی نامشروعی که موجب خشم خداوندی است انجام دهد و چوپان بدبخت هم به خواسته ی او عمل کرد . نه ماه گذشت و زن زناکار بچه ای را که به آن حامله بود وضع حمل کرد آن بچه را برداشت و نزد مردم آمد و رو به آنها کرد و به دروغ اظهار کرد : ای مردم این پسر بچه ای را که می بینید پسر جریج عابد و زاهد است کسی که شما گمان می کنید او از خدا می ترسد و همیشه او را عبادت می نماید و اصلا نافرمانی او را نمی کند او بود که با من رابطه ی نامشروع برقرار کرد و این بچه هم بچه ی اوســـت .
@dastanssara
مردم هم بدون اینکه تحقیقی بکنند ادعاهای این زن بَدکاره را قبول کردند و فورا به صومعه ی جریح رفتند و هر چه ناسزا بود نثارش کردند و آنقدر او را زدند که جسد پاک جریح خون آلود شد و صومعه اش را هم خراب نمودند . او دانست که این حادثه بخاطر دعای مادرش است آن هنگام که او را ناراحت ساخت و ندایش را پاسخ نگفت ، لذا به سوی خداوند توبه کرد و تصمیم گرفت که با مادرش به نیکی رفتار نماید سپس بلند شد و وضو گرفت و جلو همه مردم که بر او خشم گرفته بودند به نماز ایستاد و از خداوند می خواست که او را از این مصیبت نجات دهد و در امتحان موفق گرداند . نماز جریح ساعتها به طول انجامیـــد و پروردگارش را خاشعانه و با گریه و زاری فرا می خواند بگونه ای که همه کسانی که آنجا بودند به گریه افتادند . وقتی نمازش تمام شد رو به سوی بچه ی شیرخواره گذاشت و به او گفت : ای بچه پدرت کیست ؟ یکی از افراد گفت : ای جریح چگونه بچه ای که یک روزه است می تواند صحبت کند ؟و چطور می تواند جوابت را بدهد ؟ خداوند در میان تعجب همگان نوزاد را به سخن آورد که می گفت : پدرم چوپان است . همگی با شنیدن صــدای نوزاد از کرده ی خویش پشیمان شدند و در حالیکه گریه می کردند از او می خواستند بخاطر ستمی که به نسبت او مرتکب شده اند و صومعه اش را خراب نموده اند آنها را ببخشاید چرا که آنها دقائقی قبل کراماتی را که راستگویی او را ثابت می کرد مشاهده نمودند . از جَریح تقاضا کردند که به آنها اجازه دهد که صومعه اش را از طلا درست کنند اما جریح گفت : خیر می خواهم صومعه ام از گل باشد . و بقیه ی عمر خویش را باعزت و سربلندی در میان اهالی شهر سپری کرد و به عبادت خداوند مشغول بود و به مادرش نیکی می کرد اما زن زناکار و چوپان سزای کار بدشان را دیدند و اهل روستا آنها را به سرزمینی دور دست تبعید نمودند
 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 حتماً بخوان داستانی عبرت انگیز ” هر چه خواهی کن؛ هر چه بکنی، همان را خواهی دید “

حتماً بخوان

پسر جوان فاسد الاخلاقی که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که از عشق او آب می‌شود و قلبش بدون او تاب و تحمل ندارد… بالأخره توانست آن دختر را رام کند و او را فراچنگ آورد تا کامش را از او بر گیرد.


دختر جوان را دعوت کرد تا روز شنبه هفته‌ ای آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند.دختر جوان نیز موافقت کرد و روز موعود فرا رسید.


پسر جوان در خانه‌اش به انتظار نشسته بود و با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آن‌ها را از قصه‌ ای این دختر با خبر کرد.


دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادرش زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست. مجبور شد از دوستانش جدا شود؛ البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من میروم و به پدرم سری میزنم..


از خانه بیرون شد و دوستانش را در انتظار آمدن دختر جوان ترک کرد. ساعت پنج رسید و دختر نیز وارد شد. این گرگ‌های بی وجدان همگی بر او تاخته به تجاوزش پرداختند.

انگهی خانه را ترک نموده و او را در حالت بیهوشی رها کردند… در همین حین که این حادثه به وقوع می‌پیوست، پسر جوان پیش پدر رسید تا از حالش اطمینان حاصل کند؛
مادرش به سویش آمد و گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟ گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟ مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن‌ های ما را جواب نمی‌دادی.. جواب به سرعت از خانه‌ ای پدری خارج شده و دوان دوان خود را به خانه‌ ای خویش رساند…
ناگهان خواهرش را دید که در خانه‌اش مورد تجاوز قرار گرفته و از حال رفته است.. هان که خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاری این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک‌ترین انسان به او … او خواهرش بود. ____
{كَذَلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَيْهِمْ } [البقرة: 167]
این چنین خداوند کردارهایشان را به صورت حسرت زایی به آنان نشان می دهد.
_ نتیجه : این قول رسول الله صلى الله علیه وسلم را به یاد داشته باشید: ای فرزند آدم! هر چه خواهی کن؛ هر چه بکنی، همان را خواهی دید. دیر یا زود رُخ این مظالم به سوی خودت خواهد بود.. پس نسبت به کردار هایت از الله بترس که همگه كار هايت به سوی خودت باز خواهند گشت.

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




استخوان بی‌نماز

 

شخصی آمد به نزد پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) شكایت از فقر و نداری كرد حضرت فرمود: مگر نماز نمی‌خوانی عرض كرد من پنج وقت نماز را به شما اقتدا می‌كنم، حضرت فرمود: مگر روزه نمی‌گیری عرض كرد سه ماه روزه می‌گیرم. آن حضرت فرمود امر خدا را نهی و نهی خدا را امر می‌كنی یا به كدام معصیت گرفتاری عرض كرد یا رسول الله حاشا و كلّا كه من خلاف فرموده‌ی خدا را بكنم حضرت متفكرانه سر به جیب حیرت فرو برد ناگاه جبرئیل نازل شد عرض كرد یا رسول الله حق تعالی ترا سلام می‌رساند و می‌فرماید در همسایگی این شخص باغیست و در آن باغ گنجشكی آشیانه دارد و در آشیانه او استخوان بی‌نمازی می‌باشد به شومی آن استخوان از خانه‌ی این شخص بركت برداشته شده است و او را فقر گرفته است. حضرت به او فرمود برو آن استخوان را از آنجا بردار، بینداز دور. به فرموده‌ی آن حضرت عمل كرد بعد از آن توانگر شد

منبع : کتاب انوار المجالس

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




خداوند به یكى از پیامبران وحى كرد:

 

 كه فردا صبح اول چیزى كه جلویت آمد بخور! و دومى را بپوشان ! و سومى را بپذیر! و چهارمى را ناامید مكن ! و از پنجمى بگریز!

 

 پیامبر خدا صبح از خانه بیرون آمد. در اولین وهله با كوه سیاه بزرگى روبرو شد، كمى ایستاده و با خود گفت :

 

 خداوند دستور داده این كوه را  بخورم . در حیرت ماند چگونه بخورد! آنگاه به فكرش رسید خداوند به چیز محال دستور نمى دهد، حتما این كوه خوردنى است . به سوى كوه حركت كرد هر چه پیش مى رفت كوه كوچكتر مى شد سرانجام كوه به صورت لقمه اى درآمد، وقتى كه خورد دید بهترین و لذیذترین چیز است .

 

 از آن محل كه گذشت طشت طلایى نمایان شد. با خود گفت : خداوند دستور داده این را پنهان كنم . گودالى كند و طشت را در آن نهاد و خاك روى آن ریخت و رفت . اندكى گذشته بود برگشت پشت سرش را نگاه كرد دید طشت بیرون آمده و نمایان است . با خود گفت من به فرمان خداوند عمل كردم و طشت را پنهان نمودم .

 

 سپس با یك پرنده برخورد نمود كه باز شكارى آن را دنبال مى كرد. پرنده آمد دور او چرخید. پیامبر خدا با خود گفت :

 

 پروردگار فرمان داده كه این را بپذیرم . آستینش را گشود، پرنده وارد آستین حضرت شد. باز شكارى گفت :

 

 اى پیامبر خدا! شكارم را از من گرفتى من چند روز است آنرا تعقیب مى كردم .

 پیامبر با خود گفت :

 

 پروردگارم دستور داده این را ناامید نكنم . مقدارى گوشت از رانش برید و به او داد و از آن محل نیز گذشت ناگاه قطعه گوشت گندیده را دید، با خود گفت :

 

 مطابق دستور خداوند از آن باید گریخت .

 

 پس از طى مراحل به خانه برگشت شب در خواب به او گفتند: ماءموریت خود را خوب انجام دادى . آیا حكمت آن ماءموریت را دانستى و چرا چنین ماءموریتى به شما داده شد؟

 

 پاسخ داد: نه ! ندانستم .

 

 گفتند: اما منظور از كوه غضب بود. انسان در هنگام غضب خویشتن را در برابر عظمت خشم گم مى كند. ولى اگر شخصیت خود را حفظ كند و آتش ‍ غضب را خاموش سازد عاقبت به صورت لقمه اى شیرین و لذیذ در خواهد آمد.

 

 و منظور از طشت طلا عمل صالح و كار نیك است ، وقتى انسان آن را پنهان كند خداوند آن را آشكار مى سازد تا بنده اش را با آن زینت و آرایش دهد، گذشته از این كه اجر و پاداشى براى او در آخرت مقدر كرده است . و منظور از پرنده ، آدم پندگویى است كه شما را پند و اندرز مى دهد، باید او را پذیرفت و به سخنانش عمل كرد.

 

 و منظور از باز شكارى شخص نیازمندى است كه نباید او را ناامید كرد.

 

 و منظور از گوشت گندیده غیبت و بدگویى پشت سر مردم است ، باید از آن گریخت و نباید غیبت كسى را كرد.

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :

ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟

بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است !

هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟

بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت




 

 

مرحوم حاج سيد محمد باقر حجة الاسلام شفتى رشتى ، در ايام تحصيل خود در نجف و اصفهان بقدرى فقير بود…

كه گاهى هم از كثرت گرسنگى ضعف و غش مى كرد، و لكن فقر خود را كتمان مى كرد و به احدى نمى گفت .

تا اينكه روزى در مدرسه اصفهان پول نماز وحشتى به طلاب تقسيم نمودند و از اين راه وجه مختصرى به دست آقا سيد محمد باقر رسيد و چون مدتى بود كه گوشت نخورده بود و ضعف مفرطى پيدا كرده بود، به بازار رفت تا اينكه گوشتى خريدارى نمايد، و در دكان قصاب آمد و جگر گوسفندى خريدارى كرد.

چون به طرف مدرسه مى آمدند ناگاه ديد در كنار كوچه سگى افتاده ، و بچه هاى او بر روى سينه او مشغول خوردن شير مى باشند، و لكن سگ بيش از استخوانى از او باقى نمانده و از ضعف ، حال حركت ندارد. آقا سيد محمد باقر باخود خطاب كرد و گفت :

اگر از راه انصاف حكومت نمايى اين سگ از تو سزاوار تر بر اين جگر است ، زيرا علاوه بر اين كه خود گرسنه مى باشد، بايد بچه هاى گرسنه را هم شير بدهد، و لذا آن جگر را قطعه قطعه كرده در جلو آن سگ انداخت .

مى فرمود:

 

چون آن سگ جگر را خورد سر به طرف آسمان كرد و صدايى كرد.

من متوجه شدم كه در حق من دعا كرد.

 

چندى نگذشت كه نامه اى از محل ما، شفت آمد كه يكى از بزرگان نوشته بود:

مبلغ دويست تومان فرستادم از براى شما و لكن عين او راضى نيستم به مصرف به رسانى ؛ بلكه او را در نزد تاجرى به عنوان سرمايه بگذار و از سود او استفاده كن و به مصرف به زندگانى خود برسان .

چون به اين دستور عمل كردم ، روزگار من جلو آمد؛ به نحوى كه قريب به دو هزار دكان و كاروان سرا خريدارى نمودم !

و دهى دربست از اطراف محل خود به نام «گروند » خريدم ، كه در هر سالى اجاره او نهصد خروار برنج مى شد!

و ماليات و مستغلات من در سال هفده هزار تومان مى شد!

و داراى اولاد و كلفت و عائله زيادى گشتم .

كه در حدود يكصد نفر از در خانه من نان مى خورند!

و تمام اين ثروت و سعادت در اثر ترحم به آن سگ گرسنه شد كه او را بر خود ترجيح دادم .

 

مكافات عمل

سيد محمد رضى رضوى

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




شیخ مفید در ارشاد نقل می كند : زمانی كه حضرت جواد (ع) با همسرش ام الفضل از بغداد به مدینه مراجعت كرد، به كوفه كه رسید مردم او را مشایعت كردند ، هنگام غروب در خانه مسیب فرود آمد و به مسجد وارد شد .

در صحن مسجد درخت سدری قرار داشت كه هنوز میوه آن به بار ننشسته بود، امام كوزه آبی خواست و در پای آن درخت سدر وضو گرفت و نماز مغرب را با مردم اقامه كرد .امام در ركعت نخست سوره حمد و اذا جاءنصرالله و در ركعت دوم حمد و قل هو الله را خواند. پیش از ركوع قنوت گرفت. پس ازخواندن ركعت سوم تشهد و سلام داد . پس از نماز مدتی در حال نشسته مشغول تعقیبات و ذكر شد، سپس بلند شد و چهار ركعت نماز نافله مغرب را به جای آورد و تعقیب خواند و دو سجده شكر به جای آورد و ازمسجد خارج شد. امام جواد(ع) هنگامی كه به كنار درخت سدر رسید، مردم متوجه شدند كه آن درخت به بار نشسته و میوه داده است. از این جریان شگفت زده شدند و از میوه آن خوردند در حالی كه میوه های سدر هسته نداشت آنگاه حضرت را برای وداع بدرقه كردند.

 

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت