✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
حرف زدن راجع به دیگران


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



در زمان مالك دينار جوانى از زمره ى اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت ; مردم به خاطر آلودگى او جنازه اش را تجهيز نكردند ، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زباله اى انداختند و رفتند .

شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند : بدن بنده ى ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن . عرضه داشت : او از گروه فاسقان و بدكاران است ، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديت شد ؟ جواب آمد : در وقت جان دادن با چشم گريان گفت :

يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ .

« اى كه دنيا و آخرت از اوست ، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت » .

مالك ! كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم ؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم ؟

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت




 

میخ

یكی بود یكی نبود، یك بچه كوچیك بداخلاقی بود. پدرش به او یك كیسه پر از میخ و یك چكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یك میخ به دیوار روبرو بكوب.

روز اول پسرك مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ی بعد كه پسرك توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی كه به دیوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه میخها را در دیوار سخت بكوبد.

بالأخره به این ترتیب روزی رسید كه پسرك دیگر عادت عصبانی شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری كرد. پدر به او پیشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزی كه عصبانی نشود، یكی از میخهایی را كه در طول مدت گذشته به دیوار كوبیده بوده است را از دیوار بیرون بكشد.
الَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْكَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ یعنی : همان ها كه در توانگرى و تنگدستى‏، انفاق مى‏كنند؛ و خشم خود را فرو مى‏برند؛ و از خطاى مردم درمى‏گذرند؛ و خدا نیكوكاران را دوست دارد

روزها گذشت تا بالأخره یك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری كه میخها بر روی آن كوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی كه در دیوار به وجود آورده ای نگاه كن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است كه بر دیوار دل طرف مقابل می كوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یك زخم فیزكی به همان بدی یك زخم زبانی است. دوست ها واقعاً جواهر های كمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند ، بنابراین شایسته نیست تو با خشم و عصبانیت خود آنان را برنجانی.

و اینچنین است که می گویند روزی از روزها مولایمان حضرت زین العباد که درود خدا پیوسته بر او باد ، اراده فرمود که وضو بسازد ، کنیزکی با فراست که در سرای مولا بود ابریقی بدست گرفت تا برای آن حضرت آب آورد ، در آن هنگام ابریق از دست آن کنیزک افتاد و به سر مبارک آن نازنین امام اصابت کرد ، مجروح شده و خون جاری گشت ، کنیزک با فراست بلادرنگ این آیت قرآنی را بر زبان جاری ساخت «جزء 4 سوره آل عمران آیه 134 الَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْكَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ یعنی : همان ها كه در توانگرى و تنگدستى‏، انفاق مى‏كنند؛ و خشم خود را فرو مى‏برند؛ و از خطاى مردم درمى‏گذرند؛ و خدا نیكوكاران را دوست دارد»

تا کنیزک چنین نیکو بر زبان راند ، امام علیه السلام نه تنها از خطای او در گذشت ، بلکه فرمود برو که تو را در راه خدا آزاد کردم.

من مواعظ النبی صلى الله علیه و آله و سلّم: “و قال رجلٌ اَوْصِنى، فقال صلى الله علیه و آله و سلّم: لاتَغضَب، ثم أعادَ علیه، فقال: لاتَغضَب، ثمّ قال: لیس الشّدید بِالصّرَعَةِ، انّما الشدیدُ الذی یَملكُ نفسه عند الغضبِ.” یعنی از جمله پندهای پیامبر گرامی"صلی الله علیه و آله” آورده اند که مردی به آن حضرت عرض کرد : به من سفارشی کن، فرمود: خشم مکن، باز درخواست خود را تکرار کرد حضرت فرمود : خشم مکن.

سپس فرمودند: پهلوانی، به زمین زدن حریف نیست بلکه پهلوانی آنست که انسان هنگام خشم خوددار باشد (تحف العقول، ص 47).

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




پیر مرد تهی دست ، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد . از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود ، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در …
همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای . پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت ، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:


من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز / آن گره را چون نیارستی گشود / این گره بگشوندنت دیگر چه بود


پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است . پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود .

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت





شترسواری
اسلام تمرین كارهایى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است
مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتردوانى و تیراندازى و امثال اینها خیلى‏ علاقه نشان مى‏دادند، زیرا اسلام تمرین كارهایى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است. بعلاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود، عملا در این گونه مسابقات شركت مى‏كرد و این بهترین تشویق‏ مسلمانان خصوصا جوانان براى یاد گرفتن فنون سربازى بود.
تا وقتى كه این سنت‏ معمول بود و پیشوایان اسلام عملا مسلمانان را در این امور تشویق مى‏كردند، روح‏ شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود.
رسول اكرم گاهى اسب و گاهى شتر سوار مى‏شد و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه مى‏داد. رسول اكرم شترى داشت كه به دوندگى معروف بود، با هر شترى كه مسابقه داده‏ بود برنده شده بود.
كم كم این فكر در برخى ساده لوحان پیدا شد كه شاید این شتر از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو مى‏زند. بنابراین ممكن نیست در دنیا شترى پیدا شود كه با این شتر برابرى كند.
تا آنكه روزى یك اعرابى بادیه نشین با شترش به مدینه آمد و مدعى شد، حاضرم با شتر پیغمبر مسابقه بدهم. اصحاب پیغمبر با اطمینان كامل براى تماشاى این مسابقه جالب، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد سوارى شتر خویش شد، از شهر بیرون دویدند. رسول اكرم و اعرابى روانه شدند و از نقطه‏اى كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود شتران را به طرف تماشاچیان به حركت درآوردند.
هیجان عجیبى در تماشاچیان پیدا شده بود. اما برخلاف انتظار مردم، شتر اعرابى،‏ شتر پیغمبر را پشت سر گذاشت. آن دسته از مسلمانان كه درباره شتر پیغمبر عقاید خاصى پیدا كرده بودند، از این‏ پیشامد بسیار ناراحت شدند؛ خیلى خلاف انتظارشان بود.
قیافه هاشان در هم شد. رسول اكرم به آنها فرمود: «اینكه ناراحتى ندارد، شتر من از همه شتران جلو مى‏افتاد، به خود بالید و مغرور شد، پیش خود گفت من بالا دست ندارم. اما سنت‏ الهى است كه روى هر دستى دستى دیگر پیدا شود، و پس از هر فرازى، نشیبى برسد، و هر غرورى در هم شكسته شود.» به این ترتیب رسول اكرم، ضمن بیان حكمتى آموزنده، آنها را به اشتباهشان‏ واقف ساخت.‏ (1)

(1) .وسائل‏،ج 2/ص 274.

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




علامه مجلسی (ع) می فرماید:
مرد شریف و صالحی را می شناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرف شده است، و در میان مردم مشهور است كه طی الارض دارد. او یك سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم.
او گفت: یك سال با كاروانی به طرف مكه به راه افتادم. حدود هفت یا نه منزل بیش تر به مكه نمانده بود كه برای انجام كاری تعلل كرده ، از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم كاروان حركت كرده و هیچ اثری از آن دیده نمی شد، راه را گم كردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آن چنان بر من غالب شد كه از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم.
[ ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمان (ع) افتادم و] فریاد زدم: یا ابا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت كند!
درهمین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با كمال ناباوری دیدم كه آن مسیر طولانی را در یك چشم به هم زدن پیمود و در كنارم ایستاد، جوانی بود گندم گون و زیبا با لباسی پاكیزه بر شتری سوار بود و مشك آبی با خود داشت.
سلام كردم. او نیز پاسخ مرا به نیكی ادا نمود.
فرمود: تشنه ای؟
گفتم: آری. اگر امكان دارد، كمی آب از آن مشك مرحمت بفرمایید!
او مشك آب را به من داد و من آب نوشیدم.
آنگاه فرمود: می خواهی به قافله برسی؟
گفتم: آری.
او نیز مرا بر ترك شتر خویش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعای” حرز یمانی” را قرائت كنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من بر می گشت و می فرمود: این طور بخوان!
چیزی نگذشت كه به من فرمود: این جا را می شناسی؟
نگاه كردم، دیدم در حومه شهر مكه هستم، گفتم: آری می شناسم.
فرمود : پس پیاده شو!
من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجه شدم كه او قائم آل محمد(ص) است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از اینكه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متاسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، كاروان ما به مكه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد كه من طی الارض دارم.
منبع:
بحار الانوار، ج 52، صص 175 و 176.

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




وقتی هارون الرشید به سر وقتِ بهلول رسید. دید که در سایه گوری نشسته و چوبی در دست گرفته و کلّه آدمی در پیش نهاده، هارون پرسید که: ای دیوانه! در چه کاری؟ گفت: درین کلّه می نگرم. فرق نمی توانم کرد که کلّه هم چون من گداییست یا کلّه هم چون تو فرمانْ روایی. هارون گفت:

این چوب چیست؟ گفت: زمین را قسمت می کنم و عرصه خاک را می پیمایم. هارون پرسید که چون یافتی؟ گفت: قسمتی تو راست و بخشی مراست. مرا سه گز رسید با گدایی، و تو را نیز سه گز رسید با پادشاهی

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت




 

می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد دوم )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد.
پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود.
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین.
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید: آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی؟
سورنا گفت: برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم.
پیرزن گفت: آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی!
سورنا پاسخ داد: ما فدایی این آب و خاکیم. مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد. من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم.
پیرزن گفت: وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من.
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد.
بر اسب نشست.
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد.
ارد دوم، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت





خورشید در میانه آسمان بود که سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاخ ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید.
هشتصد مزدور اشرف، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند. نادر رو به آنها کرد و گفت: چگونه بیست سال در ایران خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید؟! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید؟
مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند.

” ما همه نادریم “

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت