✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
نقش زنان در انقلاب حضرت مهدى (عج)


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 روزی کسی به خیام خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت:

«شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من، چه زمانی درگذشت؟»

خیام پرسید: «این پرسش برای چیست؟»

آن جوان گفت: «من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و…»

خیام خندید و گفت: «آدم بدبختی هستی! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی؟»

بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد. اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید: «کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند.» و هم او در جایی دیگر می گوید:

«آنکه ترانه زاری کشت می کند، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند.» به امید آنکه همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم.

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




مى نويسند: روزى يكى از حيوانات دريائى سر از آب بيرون آورده عرض ‍ كرد اى سليمان، امروز مرا ضيافت و مهمان كن، سليمان امر كرد آذوقه يك ماه لشكرش را لب دريا جمع كردند تا آنكه مثل كوهى شد، پس تمام آنها را به آن حيوان دادند، تمام را بلعيد و گفت:
بقيه قوت من چه شد، اين مقدارى از غذاهاى هر روز من بود.
سليمان تعجب كرد، فرمود:
آيا مثل تو ديگر جانورى در دريا هست، آن ماهى گفت:
هزار گروه مثل من هستند، پس هر كسى كه روى حقيقت توكل بر خدا پيدا كرد، خداوند از جايى كه گمان ندارد اسباب روزى او را فراهم مى كند.

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




ﺍﺯ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﻣﺎﻩ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻩ !
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻳﺪ ﭘﺲ
ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺳﻮﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻩ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ !
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯾﻦ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ …
ﻟﻄﻒ ﺑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﮐﻤﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ !
ﻟﻄﻒ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ
ﻭﺳﻌﺖ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ …

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




در ایامی که امبرالمؤمنین علی علیه السلام زمامدار کشور اسلام بود، اغلب به سرکشی بازارها می رفت و گاهی به مردم تذکراتی می داد.
روزی از بازار خرمافروشان گذر می کرد، دختر بچه ای را دید که گریه می کند، ایستاد و علت گریه اش را پرسش کرد. او در جواب گفت: آقای من یک درهم داد خرما بخرم، از این کاسب خریدم به منزل بردم امّا نپسندیدند، حال آورده ام که پس بدهم کاسب قبول نمی کند.
حضرت به کاسب فرمود: این دختر بچه خدمتکار است و از خود اختیاری ندارد، شما خرما را بگیر و پولش را برگردان.
کاسب از جا حرکت کرد و در مقابل کسبه و رهگذرها با دستش به سینه علی علیه السلام زد که او را از جلوی دکانش رد کند.
کسانی که ناظر جریان بودند آمدند و به او گفتند، چه می کنی این علی بن ابیطالب علیه السلام است!!
کاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، فوراً خرمای دختر بچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض کرد: ای امیرالمؤمنین علیه السلام از من راضی باش و مرا ببخش.
حضرت فرمود: چیزی که مرا از تو راضی می کند این است که: روش خود را اصلاح کنی و رعایت اخلاق و ادب را بنمایی.


(بحارالانوار،جلد9،صفحه519)
(یکصد موضوع 500 داستان،سیدعلی اکبر صداقت، صفحه32و33)

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




روزي مردي فقير،
با ظرفي پر از انگور،
نزد رسول الله آمد و به او هدیه داد،
رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور
و با خوردن هر دانه انگور تبسمي ميكرد …
و آن مرد از خوشحالي انگار بال در آورده و پرواز ميكرد،
اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر اين بودند كه آنها را در خوردن شريك نمايد …
و رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفي نكرد .
آن مرد فقير با خوشحالي فراوان از آنجا رفت .

يكي از اصحاب پرسيد:
يا رسول الله عادت بر اين داشتيد كه ما را در خوردن شريك ميكرديد،
اما اين بار به تنهائي انگورها را خورديد!!

رسول الله لبخندي زد و فرمود :
ديديد خوشحالي آن مرد وقتي انگورها را ميخوردم؟
انگورها آنقدر تلخ بود،
كه ترسيدم اگر يكي از شما در خوردن تلخي نشان دهد خوشحالي آن مرد به افسردگي مبدل شود .(1)

1) روضه المتقیین ,جلد ۱۳

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





در زمانی که خیلی‌ها برای دست بوسی شاه و چاپلوسی سر از پا نمی‌شناختند، تختی هنگام دریافت «نشان پهلوانی»، در حضور شاه و سران کشوری و لشکری و امرای ارتش، مقابل شاه سرش را خم نکرد تا شاه، نشان را دور گردنش بیندازد؛ عده‌ای از این کار تختی، ناراحت شدند و او را سرزنش کردند.
تختی قرار است بازوبند و نشان پهلوانی کشتی ایران را از شاه کسب کند، او می‌بایست سرش را خم می‌کرد تا شاه، نشان را دور گردنش بیندازد، اما جهان پهلوان، مقابل محمدرضا شاه هم سر خم نکرد و شاه را وادار کرد دستانش را بالا بگیرد و نشان را بر گردن جهان پهلوان ایران بیندازد. بسیاری از نزدیکان دربار، از این کار تختی ناراحت شدند و پس از مراسم او را سرزنش کردند.
در صحنه‌ای دیگر، در روزی که غلامرضا پهلوی، برادر بزرگتر محمدرضا پهلوی، به تالار کشتی آمد و تختی در عوض ارادت و خم شدن مقابل برادر شاه، به مردم اقتدا کرد. اما برخلاف دیگر گزارش‌های سازمان امنیت اطلاعات ایران، این یکی در اسناد ساواک نیامده است.
اختلاف اصلی تختی و رژیم، با این صحنه شروع شد که وقتی غلامرضا وارد تالار شد، هنگامه‌ای به پا شد و مردم آن یکی غلامرضا را تحویل نگرفتند و او کینه این صحنه را به جان گرفت. این یکی از عجیب‌ترین صحنه‌های زندگی تختی است که بعدها حقایق اتفاقات، بلایا و حتی شایعه‌های بسیاری را در زندگی‌اش رقم زد.
و این گونه تختی، تختی شد.
تختی مظلوم زیست و روزهایی که او را به پاس آزادگی‌اش به تالار کشتی هم راه نمی‌دادند، نمودی از این مظلومیت آزادمردان برای آیندگان بود.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت





بهمن جادویه (بهمن جاذویه) در دهه‌ی ۶۳۰ میلادی در اواخر دوران ساسانی و در طی حمله‌ی اعراب به ایران فرمانده سپاه ایران در منطقه سواد (عراق) بود. شهرت او بیشتر بخاطر فرماندهی در جنگ پل است. جنگ پل تنها جنگ در رشته جنگ‌های صدر اسلام مابین ایران و اعراب بود که به پیروزی ایرانیان منجر شد.
رستم فرخزاد که در این زمان کسب قدرت کرده بود، دهقانان منطقه‌ی سواد را به دفع اعراب واداشت و به هر آبادی کسی را فرستاد تا مردم را بر اعراب بشوراند. در سال ۶۳۴ میلادی بهمن جادویه توسط رستم فرخزاد از تیسفون به همراه سپاه و فیلان جنگی به منطقه‌ی سواد اعزام شد؛ از آن سوی ابوعبیدبن مسعود ثقفی نیز در كرانه‌ی غربی فرات در جایی به نام مروحه لشکرگاه زد.
در آن محل بر روی فرات پلی واقع بود ابوعبید با لشکر خویش از آن پل گذشت و در طی جنگی سخت ابوعبید با حدود چهار هزار نفر از لشکریانش در این جنگ که جنگ پل نامیده می‌شود، کشته شدند و گروه باقی‌مانده فرار کردند. همچنین مثنی‌بن‌حارث‌شیبانی در این جنگ زخمی شد و چندی بعد در اثر همین زخم فوت کرد. بهمن جادویه می‌خواست تا فراریان را دنبال کند لیکن خبر رسید که در تیسفون باز اختلاف پدید آمده است از این رو بهمن راه تیسفون را در پیش گرفت. طبق روایاتی پس از این شکست سنگین، عمربن‌خطاب خلیفه‌ی مسلمانان تا یکسال نام عراق را نمی‌آورد.
در سال ۶۳۷ میلادی جنگ قادسیه به وقوع پیوست. در روز دوم لشکر امدادی اعراب که از شام رسیده ‌بود، وارد میدان شد و نبردهای تن به تن بین پهلوانان دو سپاه صورت گرفت. در این نبردها سه نفر از سرداران ایرانی که بهمن جادویه هم یکی از آنان بود، کشته‌ شدند.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت




ارتش اسكندر به تخت جمشید نزدیك شده یود. تری‌داتس نیروهای خود را در پلكان ورودی كاخ جای داد زیرا با اینكه تخت جمشید یك دژ جنگی نبود ولی به دلیل اینكه از سنگ ساخته شدن آن اگر پلكان ورودی مسدود می‌شد كسی نمی‌توانست وارد آن شود. 20 سرباز ایرانی در مقابل صد هزار سرباز بیگانه ایستاد و هر زمان كه یك سرباز در پلكانها می‌افتاد سربازی دیگر جای او را می گرفت.
جنگ نگهبانان كاخ با مهاجمان از بامداد تا نیمروز ادامه یافت و تا همگی آنها كشته نشدند سربازان اسكندر نتوانستد وارد كاخ شوند.
پارمه‌نیون یكی از یونانیون شیفته اسكندر كه او را در جنگ همراهی می‌كرد در كتاب خویش می نویسد: تری‌داتس را كه با خوردن بیش از ده زخم به سختی مجروح شده بود را بر روی تخته‌ای انداختند و به نزد اسكندر آوردند تا كلید خزانه را از او بگیرد، اسكندر به او گفت: كلید خزانه را بده،
تری‌داتس پاسخ داد من كلید را تنها به پادشاه خود یا فرستاده او كه فرمانش را در دست داشته باشد می دهم.
اسكندر گفت: پادشاه تو من هستم.
تری‌داتس گفت: پادشاه من داریوش است.
اسكندر به یاوه می گوید: داریوش كشته شد. (در حالی كه داریوش هنوز زنده بوده است)
تری‌داتس می گوید: اگر او كشته شده باشد من كلید را تنها به جانشین او خواهم داد.
اسكندر با خشم می‌گوید: آیا می‌دانی به سبب این نافرمانی با تو چه خواهم كرد؟
تری‌داتس گوید: چه می‌كنی؟
اسكندر می‌گوید: جلادان را فرا می‌خوانم تا پوست تو را مانند پوست گوسپند بكنند!
تری‌داتس پاسخ می‌دهد: در همان حال یزدان را سپاسگزاری می‌كنم كه در نیروانا (بهشت) روان مرا نزد روان پادشاهم شرمنده نخواهد كرد و من می‌توانم با سرافرازی بگویم كه به تو خیانت نكردم!
پارمه‌نیون در ادامه می نویسد: زمانی كه اسكندر آن پاسخ را شنید در شگفت شد و گفت: ای كاش من هم خدمتگزاری مانند تو داشتم و از شكنجه او به سبب دلیر بودنش گذشت.

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت