✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
شوق مهدی علیه السلام


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



#تصمیم

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است.

زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:

“آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!”
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد:

آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامه‌اش را آورد.

جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و … می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!

  

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




 

شغالی به درونِ خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتی‌ام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد.

شغالان پرسیدند, چه شده که مغرور و شادکام هستی؟ غرورداری و از ما دوری می‌کنی؟ این تکبّر و غرور برای چیست؟

یکی از شغالان گفت: ای شغالک آیا مکر و حیله‌ای در کار داری؟ یا واقعاً پاک و زیبا شده‌ای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟

شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه کن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش کنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا هستم. من نشانه لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال نگویید.

کدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش کردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟

گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ می‌گویی زیبایی و صدای طاووس هدیه خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمی‌رسی.
مثنوی معنوی


 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




چه تلخ است روابطمان این روزها که چیزی نیست جز حسابگری

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و شخصی را نیز دعوت کرده بودند .

وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. شخص از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. شخص طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.


این داستان حکایت زندگی ماست.کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است.
اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد .

اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهد.

  

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




چوب غذاخوری از عاج


در چین باستان، شاهزاده جوانی تصمیم گرفت با تکه ای عاج گران قیمت چوب غذاخوری بسازد. پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت:

«بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب های تجملی موجب زیان توست!»
شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمیدانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره میکند.

اما پدر در ادامه سخنانش گفت: «وقتی چوب غذاخوری از عاج گران قیمت داشته باشی، گمان میکنی که آنها به ظرف های گلی میز غذایمان نمی آیند. پس به فنجان ها و کاسه هایی از سنگ یشم نیازمند میشوی. در آن صورت، خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسه هایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری. آن وقت به سراغ غذاهای گران قیمت و اشرافی میروی.

«کسی که به غذاهای اشرافی و گران قیمت عادت می‌کند، حاضر نميشود لباس هایی ساده بپوشد و در خانه ای بی زر و زیور زندگی کند.
پس لباس هایی ابریشمی میپوشی و میخواهی قصری باشکوه داشته باشی. به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا می‌کنی و خواسته هایت بی پایان میشود. در این حال، زندگی تجملی و هزینه هایت بی حد و اندازه میشود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری.

«نتیجه این امر فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما و سرانجام تباهی سرزمین خواهد بود… چوب غذاخوری گران قیمت تو تَرَک باریکی بر در و دیوار خانه ای است، که سرانجام ویرانی ساختمان را درپی دارد.»

شاهزاده جوان با شنیدن این سخنان خواسته اش را فراموش کرد. سال ها بعد که او به پادشاهی رسید، درمیان همه به خردمندی و فرزانگی شهرت یافت.

حکایت نقل شده از فیلسوف چینی ”هان فه“

#در_محضر_فیلسوف

یک خواسته، خواسته دیگری را درپی خود دارد و هر خواسته برآورده شده ای غالبا خواسته های بزرگتر را به دنبال دارد.

ما در جامعه ای وسوسه کننده و اغواگر زندگی می‌کنیم. در چنین جوامعی، هدف رسانه ها و تبلیغات، هميشه القای خواسته های تازه -و البته اغلب اوقات غیرضروری- و دستیابی به آنها ست. چگونه می‌توان از این دور خارج شد؟

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟
 
برای همین کار وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین را پیدا کند و درصورتی که آن را پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یک سال پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه می رسد که با توجه به حرف ها و صحبت های مردم باید پاسخ، همین مدفوع آدمیزاد، باشد.

عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم، شاید جواب تازه ای داشت.
 
بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر
می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد. وزیر نشنیده شرط را
می پذیرد. چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری. وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است.

تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید:

“کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع
است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.
 
به حرف خدا گوش کردم . شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم . دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.

سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم: در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟
خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من اینجا هستند.
پرسیدم پروردگارا! چرا این جعبه ها را به من دادی؟ چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟ گفت:ای بنده من! جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی…
 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




 

✍ گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و می رفت و در راه با پرودرگار خود سخن می گفت:

  ای گشاینده گره های ناگشوده، گره از گره های زندگی ما بگشای…

  در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندم ها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت:

 
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

  و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!

  ندا آمد که :

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه…

مفتاح و گشاینده همه گرفتاری ها، خدای مهربان همراه همیشگی تون

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




 حتماً بخوان داستانی عبرت انگیز ” هر چه خواهی کن؛ هر چه بکنی، همان را خواهی دید “

حتماً بخوان

پسر جوان فاسد الاخلاقی که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که از عشق او آب می‌شود و قلبش بدون او تاب و تحمل ندارد… بالأخره توانست آن دختر را رام کند و او را فراچنگ آورد تا کامش را از او بر گیرد.


دختر جوان را دعوت کرد تا روز شنبه هفته‌ ای آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند.دختر جوان نیز موافقت کرد و روز موعود فرا رسید.


پسر جوان در خانه‌اش به انتظار نشسته بود و با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آن‌ها را از قصه‌ ای این دختر با خبر کرد.


دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادرش زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست. مجبور شد از دوستانش جدا شود؛ البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من میروم و به پدرم سری میزنم..


از خانه بیرون شد و دوستانش را در انتظار آمدن دختر جوان ترک کرد. ساعت پنج رسید و دختر نیز وارد شد. این گرگ‌های بی وجدان همگی بر او تاخته به تجاوزش پرداختند.

انگهی خانه را ترک نموده و او را در حالت بیهوشی رها کردند… در همین حین که این حادثه به وقوع می‌پیوست، پسر جوان پیش پدر رسید تا از حالش اطمینان حاصل کند؛
مادرش به سویش آمد و گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟ گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟ مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن‌ های ما را جواب نمی‌دادی.. جواب به سرعت از خانه‌ ای پدری خارج شده و دوان دوان خود را به خانه‌ ای خویش رساند…
ناگهان خواهرش را دید که در خانه‌اش مورد تجاوز قرار گرفته و از حال رفته است.. هان که خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاری این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک‌ترین انسان به او … او خواهرش بود. ____
{كَذَلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَيْهِمْ } [البقرة: 167]
این چنین خداوند کردارهایشان را به صورت حسرت زایی به آنان نشان می دهد.
_ نتیجه : این قول رسول الله صلى الله علیه وسلم را به یاد داشته باشید: ای فرزند آدم! هر چه خواهی کن؛ هر چه بکنی، همان را خواهی دید. دیر یا زود رُخ این مظالم به سوی خودت خواهد بود.. پس نسبت به کردار هایت از الله بترس که همگه كار هايت به سوی خودت باز خواهند گشت.

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت