✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
بای ذنب قتلت....؟


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

میخ

یكی بود یكی نبود، یك بچه كوچیك بداخلاقی بود. پدرش به او یك كیسه پر از میخ و یك چكش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یك میخ به دیوار روبرو بكوب.

روز اول پسرك مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ی بعد كه پسرك توانست خلق و خوی خود را كنترل كند و كمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی كه به دیوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصبانی شدن خودش را كنترل كند تا آنكه میخها را در دیوار سخت بكوبد.

بالأخره به این ترتیب روزی رسید كه پسرك دیگر عادت عصبانی شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش یادآوری كرد. پدر به او پیشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزی كه عصبانی نشود، یكی از میخهایی را كه در طول مدت گذشته به دیوار كوبیده بوده است را از دیوار بیرون بكشد.
الَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْكَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ یعنی : همان ها كه در توانگرى و تنگدستى‏، انفاق مى‏كنند؛ و خشم خود را فرو مى‏برند؛ و از خطاى مردم درمى‏گذرند؛ و خدا نیكوكاران را دوست دارد

روزها گذشت تا بالأخره یك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف دیواری كه میخها بر روی آن كوبیده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبی انجام دادی ولی به سوراخهایی كه در دیوار به وجود آورده ای نگاه كن !! این دیوار دیگر هیچوقت دیوار قبلی نخواهد بود. پسرم وقتی تو در حال عصبانیت چیزی را می گوئی مانند میخی است كه بر دیوار دل طرف مقابل می كوبی. تو می توانی چاقوئی را به شخصی بزنی و آن را درآوری، مهم نیست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهی گفت معذرت می خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. یك زخم فیزكی به همان بدی یك زخم زبانی است. دوست ها واقعاً جواهر های كمیابی هستند ، آنها می توانند تو را بخندانند و تو را تشویق به دستیابی به موفقیت نمایند ، بنابراین شایسته نیست تو با خشم و عصبانیت خود آنان را برنجانی.

و اینچنین است که می گویند روزی از روزها مولایمان حضرت زین العباد که درود خدا پیوسته بر او باد ، اراده فرمود که وضو بسازد ، کنیزکی با فراست که در سرای مولا بود ابریقی بدست گرفت تا برای آن حضرت آب آورد ، در آن هنگام ابریق از دست آن کنیزک افتاد و به سر مبارک آن نازنین امام اصابت کرد ، مجروح شده و خون جاری گشت ، کنیزک با فراست بلادرنگ این آیت قرآنی را بر زبان جاری ساخت «جزء 4 سوره آل عمران آیه 134 الَّذِینَ یُنفِقُونَ فِی السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْكَاظِمِینَ الْغَیْظَ وَالْعَافِینَ عَنِ النَّاسِ وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ یعنی : همان ها كه در توانگرى و تنگدستى‏، انفاق مى‏كنند؛ و خشم خود را فرو مى‏برند؛ و از خطاى مردم درمى‏گذرند؛ و خدا نیكوكاران را دوست دارد»

تا کنیزک چنین نیکو بر زبان راند ، امام علیه السلام نه تنها از خطای او در گذشت ، بلکه فرمود برو که تو را در راه خدا آزاد کردم.

من مواعظ النبی صلى الله علیه و آله و سلّم: “و قال رجلٌ اَوْصِنى، فقال صلى الله علیه و آله و سلّم: لاتَغضَب، ثم أعادَ علیه، فقال: لاتَغضَب، ثمّ قال: لیس الشّدید بِالصّرَعَةِ، انّما الشدیدُ الذی یَملكُ نفسه عند الغضبِ.” یعنی از جمله پندهای پیامبر گرامی"صلی الله علیه و آله” آورده اند که مردی به آن حضرت عرض کرد : به من سفارشی کن، فرمود: خشم مکن، باز درخواست خود را تکرار کرد حضرت فرمود : خشم مکن.

سپس فرمودند: پهلوانی، به زمین زدن حریف نیست بلکه پهلوانی آنست که انسان هنگام خشم خوددار باشد (تحف العقول، ص 47).

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




پیر مرد تهی دست ، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد . از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود ، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در …
همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای . پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت ، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:


من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز / آن گره را چون نیارستی گشود / این گره بگشوندنت دیگر چه بود


پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است . پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود .

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد:

می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد. وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی…. می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست .

 

کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




 روزی کسی به خیام خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت:

«شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من، چه زمانی درگذشت؟»

خیام پرسید: «این پرسش برای چیست؟»

آن جوان گفت: «من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و…»

خیام خندید و گفت: «آدم بدبختی هستی! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی؟»

بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد. اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید: «کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند.» و هم او در جایی دیگر می گوید:

«آنکه ترانه زاری کشت می کند، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند.» به امید آنکه همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم.

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




ﺍﺯ ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﻣﺎﻩ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻩ !
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻳﺪ ﭘﺲ
ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺳﻮﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ !
ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻩ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﭘﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ !
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯾﻦ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ …
ﻟﻄﻒ ﺑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﮐﻤﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ !
ﻟﻄﻒ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ
ﻭﺳﻌﺖ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ …

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




 

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد. ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخواست. پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم. اندیشمند یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید: دوستی و مهر، امید می آفریند و امید زندگی ست.
می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟…
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را …
*** مـادر***
صدا کنی

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




قورباغه به کانگورو گفت: من میتوانم بپرم و تو هم.
پس اگر باهم ازدواج کنيم
بچه مان می تواند از روی کوهها بپرد، يک فرسنگ بپرد،
و ما می توانيم اسمش را «قورگورو» بگذاريم.
کانگورو گفت: “عزيزم” چه فکر جالبی. من با خوشحالی با تو ازدواج می کنم. اما دربارهء قورگورو، بهتر است اسمش را بگذاريم «کانباغه».
هر دو بر سر «قورگورو» و «کانباغه» بحث کردند و بحث کردند.
آخرش قورباغه گفت: برای من نه «قورگورو» مهم است و نه «کانباغه». اصلا من دلم نمیخواهد با تو ازدواج کنم.
کانگورو گفت: بهتر
قورباغه ديگر چيزی نگفت.
کانگورو هم جست زد و رفت.
آنها هيچوقت ازدواج نکردند، بچه ای هم نداشتند
که بتواند از کوهها بجهد و يا يک فرسنگ بپرد.
چه بد، چه حيف
که نتوانستند فقط سرِ يک اسم توافق کنند.
اين قصهء زيبا از شل سيلور استاين مفهوم جالبی دارد.
“پتانسیل موجود برای دستاوردهای بزرگ، قربانیِ اختلاف نظرهای کوچک میشود”
هر آدمی درون خود کوزه ای دارد که با عقاید، باور ها و دانشی که از محیط اطرافش میگیرد پر میشود، این کوزه اگر روزی پر شد یاد گرفتن آدمی تمام میشود، نه که نتواند، دیگر نمیخواهد چیز بیشتری یاد بگیرد . پس تفکر را کنار می‌گذارد و با تعصب از کوزه ی باورهایش دفاع میکند و حتی برای آن میمیرد. اما آدم غیر متعصب تا لحظه ی مرگ در حال پر کردن کوزه است . و صدها بار محتوای آنرا تغییر داده.
اگر شما مدتیست که افکارتان تغییر نکرده بدانید که این مدت فکر نکرده اید،
آب هم اگر راکد بماند فاسد میشود!

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت