✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
مناجات با امام زمان(عج) به صورت شعر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 

...



ﺟﻬﻞ !!
ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻧﺰﺩ ﺍﺳﺘﺎﺩ  ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : “ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺍﺿﯽ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻌﺒﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺤﺒﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ ﺩﺍﺭﺩ، ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻟﻄﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮ
ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻫﻢ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯿﺪ “.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺣﯿﺮﺕ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺭﺍ
ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﺳﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ. ﺟﻤﻌﯿﺖ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺯﻥ ﺑﺨﺖ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﻭﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺑﺰﺭﮔﯽ
ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺯﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﺪ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ . ﺗﺎ ﺑﺖ
ﺍﻋﻈﻢ ﻣﻌﺒﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ ﺑﺮﮐﺖ ﻭ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﺯﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ
ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﭘﺎﺭﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ، ﺗﺎ ﺑﺖ ﺍﻋﻈﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ
ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺑﺮﮐﺖ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : “ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻪ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﺑﺨﺶ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ . ﭼﻮﻥ
ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻫﻼ ﮐﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ. ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﺑﺨﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ
ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ. ﺑﺖ ﺍﻋﻈﻢ ﮐﻪ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﻭ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﺑﺨﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮐﺎﻫﻦ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﯽ. ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ
ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﺖ ﺍﻋﻈﻢ ﺑﻼ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ “!
ﺯﻥ ﻟﺨﺘﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ. ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ . ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭ
ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﺎﻗﻮ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻠﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﻣﻌﺒﺪ ﺩﻭﯾﺪ. ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ
ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ ﻧﺒﻮﺩ !
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﻫﻦ ﻣﻌﺒﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻧﺪﯾﺪ !!
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﯾﻢ ﻛﺴﯽ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ،
ﻋﻤﺮﯼ ﻓﺮﯾﺒﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ …
ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﻭ ﺧﺮﺩ ﺍﺳﺖ .
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﺁﻥ ﺟﻬﻞ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﻴﺴﺖ “متنی که برنده ی جایزه ی بهترین متن سال شد”


گوش هایم را می گیرم!
چشم هایم را می بندم!
زبانم را گاز می گیرم!
ولی حریف افکارم نمی شوم!
چقدر دردناک است فهمیدن…!!!
خوش بحال عروسک آویزان به آینه ماشین،
تمام پستی بلندی زندگیش را فقط میرقصد…!!

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




« فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت : مي آيد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست .

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند ، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از انچه سنگيني سينه توست . گنجشك گفت لانه كوچكي داشتم ، آرامگاه خستگيهايم بود و سرپناه بي كسي ام . تو همان را هم از من گرفتي . اين توفان بي موقع چه بود ؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود ؟

و سنگيني بغض راه بر كلامش بست . سكوتي در عرش طنين انداز شد . فرشتگان همه سر به زير انداختند . خدا گفت : ماري در راه لانه ات بود . خواب بودي . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند . آنگاه تو از كمين مار پر گشودي . گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود . سپس خدا گفت : چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت . هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد »

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺖ .
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ .
ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ ?
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﮔﻔﺖ 50 ﺳﻨﺖ . ﭘﺴﺮﮎ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻫﺎﯾﺶ
ﺭﺍ ﺷﻤﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺑﺴﺘﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺖ؟
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺰﻫﺎ ﭘﺮﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺪﻩ ﻧﯿﺰ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ
ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﮔﻔﺖ 35: ﺳﻨﺖ
ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ .
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﯾﮏ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﭘﺴﺮﮎ ﺩﺍﺩﻭ ﺭﻓﺖ،ﭘﺴﺮ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ
ﺻﻮﺭﺗﺤﺴﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻭﻕ
ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﯿﺰ ﺭﻓﺖ
ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ ،ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺭﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ
ﺑﺸﻘﺎﺏ ﺧﺎﻟﯽ 15 ﺳﻨﺖ ﺍﻧﻌﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ
ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﺑﺨﺮﺩ !..
ﺁﺭﯼ ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :
ﺑﻌﻀﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،
ﺑﺮﺧﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ،ﻭ ﺑﻌﻀﯽ
ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است ،

گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی

گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم…

گنجشک او را روی دوش خود گذاشت وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی

گفت خودم هم ناراحتم ولی چکار کنم ذاتم اینه ….

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




: پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز ٬انگشت خود را قطع کرد وقتی که نالان طبیبان را میطلبید ٬ وزیرش گفت :هیچ کار خداوند بی حکمت نیست ٬پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت تر شده وفریاد کشید در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است ؟ودستور داد وزیر را زندانی کردند .
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت وانجا انقدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله ای وحشی تنها یافت ٬ انان پادشاه را دستگیر کرده وبه قصد کشتنش به درختی بستند اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان کاملا سالم باشد ٬وچون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند واو به قصر خود بازگشت در حالی که به سخن وزیر می اندیشید دستور ازادی وزیر را داد .وقتی وزیر به خدمت شاه رسید ٬شاه گفت :درست گفتی قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ٬ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده ای داشته .وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زده وپاسخ داد : برا ی من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم واگر انروز در زندان نبودم حالا حتما کشته شده بودم .
ای کاش سر از الطاف پنهان حق در میاوردیم که اینگونه ناسپاس خدا نباشیم
یا رب !
هنگامی که ثروتم دادی، خوشبختی ام را نگیر.
هنگامی که توانایی ام دادی، عقلم را نگیر.
هنگامی که مقامم دادی،
تواضعم را نگیر.
انگاه که تواضعم دادی ،
عزتم را نگیر.
وقتی قدرتم دادی ،
عفوم را نگیر .
هنگامی تندرستی ام دادی،
ایمانم را نگیر . و آنگاه که فراموشت کردم ، فراموشم مکن

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

کیمیای سعادت

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻟﺒﺖ ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ؟
ﻣﺎﺭ ﮔﻔﺖ : ﺳﺰﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺪﯼ ﺍﺳﺖ …
ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﮑﻨﻨﺪ ، ﺑﻪ ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ .
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺣﮑﻢ ﮐﻨﻢ , ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ
ﺩﺭﻭﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ، ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﺑﺮﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺭﺳﻢ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﺩ …
ﻧﺘﻴﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﻰ :
ﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ
ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺑﻮﺩ
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ …
“ﮐﻠﯿﻠﻪ ﻭ ﺩﻣﻨﻪ

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت




چهل و پنج دقيقه اي مي شد که در آن سوز سرما ايستاده بود. زن٬ کنار جاده منتظر کمک ايستاده بود. ماشين ها يکي پس از ديگري رد مي شدند. انگار با آن پالتوي کرمي اصلا توي برف ها ديده نمي شد. به ماشينش نگاه کرد که رويش حسابي برف نشسته بود. شالش را محکم تر دور صورتش پيچيد و کلاه پشمي اش را تا روي گوش هايش کشيد.
يک ماشين قديمي کنار جاده ايستاد و مرد جواني از آن پياده شد. زن ، کمي ترسيد اما بر خودش مسلط شد مرد جوان جلو آمد و به او سلام کرد و مشکلش را پرسيد. زن توضيح داد که ماشينش ، پنچر شده و کسي هم به کمک او نيامده است. مرد جوان از او خواست بيش از اين در آن سرماي آزار دهنده نماند و تا او پنچرگيري مي کند زن در ماشين بماند. او واقعا از خداوند متشکر بود که مرد جوان را برايش فرستاده است. در ماشين نشسته بود که مرد جوان تق تق به شيشه زد. زن پولي چند برابر پول پنچرگيري در مغازه را، برداشت و از ماشين پياده شد و بعد از اينکه از وي تشکر کرد، پول را به طرفش گرفت. مرد جوان، با ادب، پول را پس زد و گفت که اين کار را فقط براي رضاي خاطر خداوند انجام داده است و به او گفت: “در عوض ، سعي کنيد آخرين کسي نباشيد که کمک مي کند.”
از هم خداحافظي کردند و زن که به شدت گرسنه بود به طرف اولين رستوران به راه افتاد. از فهرست غذاي رستوران يکي را انتخاب کرده بود که زن جواني که ماه هاي آخر بارداري خود را مي گذراند با لباس بسيار کهنه و مندرسي به طرفش آمد و با مهرباني از او پرسيد چه ميل دارد. زن، غذايي 80 دلاري سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد، يک اسکناس صد دلاري به زن جوان داد. زن جوان رفت تا بيست دلار بقيه را برگرداند. اما وقتي بازگشت خبري از آن زن نبود. در عوض، روي يک دستمال کاغذي روي ميز يادداشتي ديده مي شد.زن جوان يادداشت را برداشت. در يادداشت نوشته شده بود که آن بيست دلار به علاوه ي چهارصد دلار زير دستمال کاغذي براي وي گذاشته شده است تا براي زايمان دچار مشکل نشود. يادداشت براي آن زن بود و در آخر نوشته شده بود: “سعي کن آخرين نفري نباشي که کمک مي کند.”
شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بسيار محزون بود و گفت که به خاطر پول بيمارستان نگران است چون نزديک زمان زايمان است و آن ها آهي در بساط ندارند. زن جوان ماجراي آن روز را برايش تعريف کرد: درباره ي زني با پالتوي کرم روشن که مبلغ کافي براي او گذاشته بود و نامه را هم به او نشان داد.
قطره ي اشکي از گوشه ي چشم مرد جوان فرو ريخت و براي همسرش تعريف کرد که آن روز صبح در جاده به همين زن براي رضاي خداوند کمک کرده است .
تا “خدا” هست، هيچ لحظه اي آنقدرسخت
نميشود که نشود تحملش کرد! شدني ها را
انجام ده و تمام نشدني هايت رابه “خداوند”

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت