✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
چفیه می گیو...


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 




وقتی كه اخبار نبوت پیامبر اسلام ( ص) به حبشه رسید، نجاشی پادشاه عادل و حقجوی حبشه به وزرای خود گفت: من می خواهم این شخصی را كه در مكّه ادعای پیامبری می كند، امتحان كنم، به این ترتیب كه هدایائی را نزد او می فرستم، و در میان هدایا نگین یاقوت و نگین عقیق می گذارم، اگر او دنیا طلب باشد و ادعای پیامبری را برای رسیدن به پادشاهی، نموده باشد، از آن نگین ها، یاقوت را برای خود بر می دارد، و اگر پیغمبر به حق باشد، عقیق را بر می دارد. به دنبال این تصمیم، هدایای گرانقیمتی تهیه كرد و در میان آنها نگین یاقوت و عقیق گذاشت و برای پیامبر(ص) فرستاد. هنگامی كه این هدایا به پیامبر(ص) رسید، آنها را پذیرفت و بین اصحاب خود تقسیم نمود، و برای خود چیزی برنداشت جز نگین عقیق را كه سرخ بود، سپس آن را به علی ( ع) و فرمود:

ای علی! یك سطر ( جمله) روی این نگین بنویس و آن جمله لااله الاالله باشد. امام علی ( ع) آن نگین را گرفت و نزد حكاك ( نگین ساز) برد و فرمود: روی این نگین دو جمله بنویس، یك جمله را كه رسول خدا(ص) دوست دارد و آن لااله الاالله است و یك جمله را كه من دوست دارم و آن: محمد رسول الله است: نگین ساز به همین سفارش عمل كرد، امام علی ( ع) نزد او آمد و نگین راگرفت و به حضور پیامبر ( ص) آورد، پیامبر ( ص) دید روی آن به جای یك جمله سه جمله نوشته شده است، به علی ( ع) فرمود: من گفته بودم یك جمله ( لااله الاالله) نوشته، نه سه جمله: علی ( ع) عرض كرد:

سوگند به حق تو، من به نگین ساز گفتم: یك جمله را كه تو دوست داری ( لااله الا الله) بنویسد و یك جمله را كه من دوست دارم ( محمد رسول الله) بنویسد، ولی از جمله سوم هیجگونه خبری ندارم: هماندم جبرئیل بر رسول خدا ( ص) نازل شد و عرض كرد: پروردگار بزرگ می فرماید: تو آنچه را دوست داشتی ( یعنی لااله الا الله) نوشتی، و علی ( ع) آنچه را دوست داشت ( یعنی محمد رسول الله) را نوشت، و من نیز در آن نگین جمله ای را كه دوست دارم یعنی علی ولی الله را نوشم.
داستان دوستان / محمد محمدی اشتهاردی

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




روزی رسول خدا(ص) به بازار مدینه آمد و عبور می كرد، چشمش به طعامی ( مانند نخود) افتاد، دید بسیار پاكیزه و مرغوب است، پرسید قیمت این طعام، چند است؟

در همین هنگام خداوند به او وحی كرد، دستت را داخل آن طعام كن و زیر آن را روبیاور، پیامبر(ص) چنین كرد، ناگاه دید زیر آن، پست و نامرغوب است، به آن بازاری رو كرد، و فرمود:

ما اراك الا و قد جمعت خیانه و غشا للمسلمین: تو را نمی نگرم مگر اینكه خیانت و نیرنگ به مسلمین را در اینجا جمع كرده ای: روز دیگر از بازار عبور كرد، طعامی در میان كیسه بزرگی دید، دستش را داخل آن نمود، دستش تر شد، دریافت كه زیر طعام را آب زده اند و نمناك است، به فروشنده فرمود:

این چه طعامی است كه رویش خشك است و زیرش تر است؟ او عرض كرد: باران بر آن باریده است:

پیامبر(ص) فرمود: چرا آن قسمت تر را نشان مشتریان نداده ای تا بنگرند؟ من غشنا فلیس منا:كسی كه باما ( و مسلمین) نیرنگ كند.


داستان دوستان/ محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




شخصی به حضور پیامبر ( صلی الله علیه وآله) آمد و مسلمان شد، پس از مدتی به حضور آن حضرت رسید و عرض كرد: آیا توبه من قبول است؟. پیامبر ( صلی الله علیه وآله) فرمود: خداوند توبه پذیر مهربان است: او گفت: گناه من بسیار بزرگ است! پیامبر فرمود: وای بر تو، عفو و بخشش خدا بزرگتر است، حال بگو بدانم گناهت چیست؟

او عرض كرد: من به یك مسافرت طولانی رفتم، همسرم باردار بود، پس از چهار سال به خانه برگشتم، همسرم به استقبال من آمد، و پس از احوال پرسی دیدم در خانه ما دختركی رفت و آمد می كند، به همسرم گفتم: این دخترك كیست؟ ( از ترس اینكه او را نكشم) گفت: دختر همسایه است، با خود گفتم لابد پس از ساعتی می رود، ولی دیدم او همچنان در خانه من است و همسرم او را پنهان می كند، به همسرم گفتم: راستش را بگو این دخترك كیست؟

گفت: یادت هست كه وقتی مسافرت رفتی من باردار بودم، این دخترك نتیجه همان بارداری است و دختر تو است! وقتی فهمیدم كه دختر من است، شب تا صبح ناراحت بودم، كه با او چه كنم، وجود او ننگ است، سرانجام صبح زود از خواب بیدار شدم، نزدیك بستر دختر، رفته دیدم خوابیده، او را بیدار كردم و به او گفتم با من بیا به نخلستان برویم، بیل و كلنگ را برداشتم و براه افتادم، او نیز به دنبال من می آمد، وقتی به نخلستان رسیدیم، زمینی را در نظر گرفتم، و به كندن گودالی مشغول شدم، دخترك مرا كمك می كرد و خاكها را بیرون می ریخت، وقتی كه گودال به وجود آمد، پاهای دخترك را گرفتم و او را به گودال انداختم.. .

اشك در چشمان پیامبر ( صلی الله علیه وآله) حلقه زد… و آن حضرت منقلب شد… سپس دست چپم را روی شانه او گذاشتم و به روی او با دست راست خاك می ریختم، او پابپا می كرد و می گفت: پدرم چه می كنی؟ به او اعتنا نكردم و همچنان به كارم ادامه دادم، در این میان مقداری خاك به ریش من پاشید، او دست خود را دراز كرد و خاك ریشم را پاك نمود، در عین حال همچنان خاك بر سرش ریختم تا زیر خاك ماند. رسول اكرم ( صلی الله علیه وآله) در حالی كه اشك چشمش را پاك می كرد و گریه گلویش را گرفته بود، فرمود: اگر رحمت خدا بر غضبش پیشی نگرفته بود، هماندم انتقام آن دخترك بی گناه را از تو می گرفت!
داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




امام باقر ( علیه السلام) فرمود:

رسول خدا ( صلی الله علیه وآله) خالد بن ولید را ( كه یكی از شجاعان بود) همراه جمعی به سوی طایفه ای از بنی المصطلق بنام طایفه بنی خزیمه كه تا آن زمان تسلیم حكومت اسلامی نشده بودند ( و از ناحیه آنها احساس خطر می شد) فرستاد، با توجه به اینكه بین آنها و طایفه بنی مخزوم ( كه خالد از این طایفه بود) كینه و عداوتی وجود داشت: هنگامی كه خالد با همراهان بر آن قوم وارد شدند، آنها اطاعت از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را پذیرفتند و در این مورد نامه ای تنظیم نموده بودند ( و در این صورت نمی بایست به آنها حمله شود). خالد ( كه آدم بی توجه و بی احتیاطی بود) اعلام كرد كه مردم نماز صبح جمع شوند، پس از نماز دستور حمله به آنها را داد و خود نیز جلودار حمله بود، عده ای از طایفه بنی خزیمه را كشتند و اموال آنها را به غارت بردند و نامه آنها را گرفته و به حضور پیامبر ( صلی الله علیه وآله) باز گشتند.

وقتی كه پیامبر ( صلی الله علیه وآله) از ماجرا مطلع شد، رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا من از آنچه كه خالد انجام داده است بیزارم: فورا علی ( علیه السلام) را خواست و به او فرمود: برو نزد طایفه بنی خزیمه، و از آنها در مورد آنچه خالد با آنها رفتار ( وحشیانه) كرده معذرت خواهی كن و رضایت آنها را جلب نما و برگرد، سپس پیامبر ( صلی الله علیه وآله) پای خود را بلند كرد و به زمین گذاشت و فرمود: قضاوت زمان جاهلیت را زیر دو پایت قرار بده: امیرالمؤ منین علی ( علیه السلام) نزد طایفه بنی خزیمه رفت و آنها را خشنود و راضی نمود و نزد پیامبر ( صلی الله علیه وآله) برگشت:

پیامبر ( صلی الله علیه وآله) به علی(علیه السلام) فرمود: آنچه كه انجام دادی به من خبر بده: علی ( علیه السلام) عرض كرد: ای رسول خدا! رفتم و برای هر خونی كه از آنها ریخته شده بود، دیه ( خونبها) قرار دادم و به صاحبانش پرداختم و حتی در مورد جنین آنها مالی دادم، از اموالی كه برده بودم زیاد آمد، از زیادی آن مال قیمت كاسه سگ آنها و ریسمان آبكشی آنها را كه شكسته و پاره شده بود نیز پرداختم، و باز از مال زیاد آمد، در برابر ترس و وحشتی كه به زنان و كودكان آن طایفه وارد شده بود، مبلغی پرداختم، باز زیاد آمد، زیادی را برای آنچه آشكار و پنهان ( از نظرها) بود پرداختم، باز دیدم هنوز اموالی دارم همه آنها را به آنها دادم تا از تو ای رسول خدا راضی گردند. پیامبر ( صلی الله علیه وآله) فرمود: یا علی اعطیتهم لیرضو عنی رضی الله عنك یا علی انما انت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لانبی بعدی: ای علی به آنها آن قدر مال دادی تا از من راضی شدند، خداوند از تو راضی باشد، ای علی جز این نیست كه نسبت توبه من همچون نسبت هارون به موسی بن عمران است، جز اینكه بعد از من پیامبری نخواهد بود.


داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




یعلی بن ابی عمره گوید: پیری نام تنوخی را در شهر حمص شام دیدم، به من گفت:

من نامه رسان هرقل ( قیصر روم) بودم او نامه ای برای پیامبر ( صلی الله علیه وآله) نوشت و به من داد، به مدینه رفتم و به محضر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) رسیدم و نامه قیصر روم را به پیامبر ( صلی الله علیه وآله) دادم، حضرت نامه را گشود كه قیصر در آن نامه نوشته بود:

تو ( ای پیامبر) مرا به بهشتی دعوت كرده ای كه پهنای آن همه آسمانها و زمین است اگر چنین باشد پس دوزخ در كجاست؟

پیامبر ( صلی الله علیه وآله) در پاسخ وی فرمود:

سبحان الله فاین اللیل اذا جاء النهار: پاك و منزه است خدا پس وقتی روز آمد، شب كجاست؟.


داستان صاحبدلان / محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





اعتقاد مادر شهيد
21 دقیقه پیش / قمرخانم / انجمن یاران منتظر
اعتقاد مادر شهيد

حارثه پسر سراقه يكي از دلاوران مخلص و ثابت قدم اسلام در صدر اسلام بود، و بقدري شيفته اسلام بود كه آروز داشت در راه دفاع از اسلام جان عزيزش را فدا كند،
از اين رو به پيامبر (صلی الله علیه وآله) عرض كرد: دعا كن تا خداوند مقام شهادت را نصيب من كند. پيامبر (صلی الله علیه وآله) نيز براي او چنين دعا كرد: خدايا مقام شهادت را به حارثه روزي گردان . حارثه در جنگ بدر شركت ، با كمال دلاوري به حمايت از اسلام پرداخت ، سرانجام تيري از ناحيه دشمن به گلوي او اصابت كرد و به شهادت رسيد؛ خبر شهادت او به مادر و خواهرش رسيد.
مادر و خواهر او همراه ساير بانوان كه به استقبال پيامبر (صلی الله علیه وآله) مي رفتند، حركت كردند، مادر او مي گفت : سوگند به خدا تا پيامبر (صلی الله علیه وآله) نيايد و از او نپرسم كه آيا پسرم در بهشت است يا در دوزخ ، گريه نمي كنم ، وقتي كه پيامبر (صلی الله علیه وآله) آمد و در پاسخ سئوال من فرمود: در دوزخ است آنقدر گريه كنم كه پايان نيابد، و اگر فرمود: پسرت در بهشت است ، هرگز گريه نمي كنم ، بلكه بسيار شادمان خواهم شد. پيامبر(صلی الله علیه وآله) به سوي مدينه مي آمد، مادر حارثه در راه به حضور پيامبر(صلی الله علیه وآله) رسيد و عرض كرد: ميداني كه من پسرم را بسيار دوست داشتم ،
او نورديده ام بود، در عين حال با شنيدن خبر شهادتش گريه نكردم ، با خود گفتم پس از آمدن
پيامبر(صلی الله علیه وآله) از آن حضرت مي پرسم كه آيا پسرم در بهشت است يا در دوزخ ، اگر فرمود: در دوزخ است ، آن گاه ناله و گريه ام بلند مي شود.
پيامبر(صلی الله علیه وآله) به فرمود : بهشت درجاتي دارد، پسرت در فردوس اعلي در بالاترين مقام بهشت است.
مادر گفت : بنابراين هرگز براي او گريه نمي كنم . پيامبر(صلی الله علیه وآله) آبي طلبيد و اندكي از آن برداشت و مضمضه كرد و سپس از آن آب آشاميدند و به دستور پيامبر(صلی الله علیه وآله) اندكي از آن آب به گريبان خود پاشيدند، سپس به مدينه بازگشتند، نوشته اند: بعد از جنگ بدر (تا مدتي) هيچ زني در مدينه ديده نشد كه خوشحال تر و چشم روشن تر از اين مادر و خواهر شهيد باشد.


داستان دوستان/محمدمحمدي اشتهاردي

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





عمّه شجاع پيامبر(صلی الله علیه وآله)

يكي از عمّه هاي پيامبر(صلی الله علیه وآله) اروي دختر عبدالمطّلب بود، او با عميربن وهب بن عبدمناف ازدواج كرد و از او داراي يك پسر بنام طليب گرديد، طليب در سالهاي اول بعثت اسلام قبول كرد و موجب شد كه مادرش اروي نيز مسلمان شود.
طليب از افرادي است كه با مسلمين ، همراه جعفر طيار به حبشه پناهنده شد، او در جنگ بدر شركت كرد، و سرانجام در عصر خلافت ابوبكر در جنگ اجنادين يا يرموك كه در سرزمين شام واقع شد، به شهادت رسيد.
اروي مادر شهيد، همواره با امام علي (علیه السلام) و در خط عقيدتي او گام برمي داشت .
در آن هنگام كه معاويه در اوج قدرت بود(بعد از شهادت علي عليه السلام)، اروي بر او وارد شد، او در اين وقت پيره زن بود، وقتي معاويه او را ديد گفت : مرحبا خوش آمدي اي خاله ! بعد از آنكه ما از حجاز خارج شديم ، بر شما چگونه گذشت ؟


اروي گفت : اي برادرزاده ! نسبت به كسي كه به تو خدمت كرد، كفران نعمت نمودي ، و با پسر عمويت (علي عليه السلام) بد رفتاري كردي ، و خود را به عنوان خليفه ، كه شايسته تو نيست ، خواندي ، و آنچه را كه حق تو نبود با زور گرفتي ، بي آنكه در راه اسلام رنجي ديده باشي ، تو و پدرانت در پيشرفت اسلام هيچ سهمي نداريد، و به رسول خدا(صلی الله علیه وآله) كفر ورزيديد، خداوند بزرگان شما را هلاك كرد و شما را خوار ساخت و حق را به صاحبش محمد (صلی الله علیه وآله) برگردانيد، هر چند مشركان خشنود نبودند، سخن ما بالا آمد و پيامبر(صلی الله علیه وآله) پيروز شد، ولي بعد از پيامبر(صلی الله علیه وآله) برخلاف حق ، شما بر ما حاكم شديد، و شما براي رسيدن به مقصود، خويشاوندي با پيامبر(صلی الله علیه وآله) را دليل مي آوريد، با اينكه خويشاوندي ما به پيامبر(صلی الله علیه وآله) نزديكتر است ، و ما به مقام رهبري سزاوارتر هستيم ، ولي ما امروز در ميان شما بسان بني اسرائيل در برابر آل فرعون هستيم ، علي (علیه السلام) نسبت به پيامبر(صلی الله علیه وآله) همانند هارون نسبت به موسي (علیه السلام) بود، اين را بدان كه سرانجام ما بهشت است ، و عاقبت شما در دوزخ خواهد بود.


عمروعاص ، شخص دوم دستگاه طاغوتي معاويه ، گفت : سخن را كوتاه كن ، اي پيره زن گمراه كه عقلت را از دست داده اي ، و شهادت تو يك نفر براي تقسيم بهشت و دوزخ كافي نيست .


اروي نگاه تندي به عمروعاص كرد و گفت : اي پسر نابغه ! تو چه مي گوئي ؟ كه مادرت مشهورترين زن ناپاك بود و از طريق ناپاكي مزد مي گرفت ، پنچ نفر از قريش مدّعي فرزندي تو شدند، از مادرت پرسيدند، او گفت : همه اين ها با من رابطه داشتند، نگاه كنيد به هر كدام شبيه تر است ، به او نسبت دهيد، و چون به عاص بن وائل بيشتر شباهت داشتي تو را به او ملحق كردند.


پس ‍ از گفتگوي ديگر، معاويه گفت : از اين حرف ها بگذر و خداوند گذشتگان را عفو كند، اكنون بگو چه حاجتي داري تا برآورده كنم ؟ اروي گفت : مالي اليك حاجة : به تو حاجتي ندارم سپس از نزد معاويه خارج شد.


داستان دوستان/محمدمحمدي اشتهاردي

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




مردی از اصحاب پیامبر صلی اللّه علیه و آله به سخنی معیشت گرفتار شد. همسرش به او گفت: ای كاش به محضر پیامبر صلی اللّه علیه و آله می رفتی و از او چیزی در خواست می كردی.
مرد تنگدست به خدمت پیامبر صلی اللّه علیه و آله آمد و و حضرت از او را مشاهده كرد فرمود: هر كسی از ما بخواهد به او عطا خواهیم كرد و هر كس بی نیازی جوید خداوند او را بی نیاز كند.
مرد فقیر با خود گفت: مقصود او من بودم: سپس به سوی همسرش بازگشت و او را از سخن حضرت خبردار كرد.
همسرش گفت: رسول خدا صلی اللّه علیه و آله هم بشر است(از حال تو خبر ندارد) او را آگاه كن.


آن مرد دوباره به محضر پیامبر صلی اللّه علیه و آله شرفیاب گشت و چون حضرت او را دید فرمود: هر كسی از ما بخواهد به او خواهیم داد و هر كس بی نیازی جوید خداوند بی نیازیش سازد. سه بار این تكرار شد و او به محضر پیامبر صلی اللّه علیه و آله می رفت و بر می گشت: آنگاه رفت و كلنگی عاریه كرد و برای كندن هیزم حركت كرد و قدری هیزم آورد و به مقداری آرد فروخت و آردها را به منزل برد و از آن استفاده كردند.

روز بعد هم رفت و هیزم بیشتری آورد و فروخت و. همواره كار می كرد و می اندوخت تا خود كلنگی خرید و گردید. آنگاه به محضر پیامبر صلی اللّه علیه و آله مشرف گردید و به اطلاع او رسانید كه چگونه برای درخواست نزد او آمد و چه جمله ای را از او شنید. پیامبر اكرم صلی اللّه علیه و آله فرمود: كه من گفتم: هر كه از ما بخواهد به او می دهیم و هركه بی نیازی گرداند.


قصه های تربیتی چهارده معصوم ( علیهم السلام)/ محمد رضا اکبری

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت
1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 10 11