✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
زن منتظر و منتظر پروری


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



عربی بيابانی و وحشی ، وارد مدينه شد و يكسره به مسجد آمد ، تا مگر از رسول خدا سيم و زری بگيرد . هنگامی وارد شد كه رسول اكرم در ميان انبوه‏ اصحاب و ياران خود بود . حاجت خويش را اظهار كرد و عطائی خواست .
رسول اكرم چيزی به او داد ، ولی او قانع نشد و آن را كم شمرد ، بعلاوه سخن‏ درشت و ناهمواری بر زبان آورد ، و نسبت به رسول خدا جسارت كرد . اصحاب و ياران سخت در خشم شدند ، و چيزی نمانده بود كه آزاری به او
برسانند ، ولی رسول خدا مانع شد .
رسول اكرم بعدا اعرابی را با خود به خانه برد ، و مقداری ديگر به او كمك كرد ، ضمنا اعرابی از نزديك مشاهده كرد كه وضع رسول اكرم به وضع رؤسا و حكامی كه‏ تاكنون ديده شباهت ندارد ، و زر و خواسته‏ای در آنجا جمع نشده .
اعرابی اظهار رضايت كرد و كلمه‏ای تشكر آميز بر زبان راند . در اين‏ وقت رسول اكرم به او فرمود : ” تو ديروز سخن درشت و ناهمواری برزبان‏ راندی كه ، موجب خشم اصحاب و ياران من شد . من می‏ترسم از ناحيه آنها به‏
تو گزندی برسد ، ولی اكنون در حضور من اين جمله تشكر آميز را گفتی ، آيا ممكن است همين جمله را در حضور جمعيت بگويی تا خشم و ناراحتی كه آنان‏ نسبت به تو دارند ، از بين برود ؟ ” اعرابی گفت : ” مانعی ندارد ” .
روز ديگر اعرابی به مسجد آمد ، در حالی كه همه جمع بودند ، رسول اكرم‏ رو به جمعيت كرد و فرمود : ” اين مرد اظهار می‏دارد كه از ما راضی شده‏ آيا چنين است ؟ ” اعرابی گفت : ” چنين است ” و همان جمله تشكر آميز كه در خلوت گفته بود تكرار كرد . اصحاب و ياران رسول خدا خنديدند .
در اين هنگام رسول خدا رو به جمعيت كرد ، و فرمود : ” مثل من و اين‏ گونه افراد ، مثل همان مردی است كه شترش رميده بود و فرار می‏كرد ، مردم‏ به خيال اينكه به صاحب شتر كمك بدهند فرياد كردند ، و به دنبال شتر دويدند . آن شتر بيشتر رم كرد و فراری‏تر شد . صاحب شتر مردم را بانگ زد و گفت ، خواهش می‏كنم كسی به شتر من كاری نداشته باشد ، من خودم بهتر می‏دانم كه از چه راه شتر خويش را رام كنم .
” همينكه مردم را از تعقيب بازداشت ، رفت و يك مشت علف برداشت‏ و آرام آرام از جلو شتر بيرون آمد ، بدون آنكه نعره‏ای بزند و فريادی بكشد و بدود ، تدريجا در حالی كه علف را نشان می‏داد جلو آمد . بعد باكمال‏ سهولت مهار شتر خويش را در دست گرفت و روان شد .
” اگر ديروز من شما را آزاد گذاشته بودم ، حتما اين اعرابی بدبخت به‏ دست شما كشته شده بود - و در چه حال بدی كشته شده بود ، در حال‏ كفر و بت پرستی - ولی مانع دخالت شما شدم ، و خودم با نرمی و ملايمت او را رام كردم ” ( 1) .
پاورقی :
. 1 كحل البصر ، صفحه . 70

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




در آن ايام، در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامی، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته‏ بود كه، چه فرمانی صادر می‏كند و چه تصميمی می‏گيرد. در خارج اين شهر دو نفر، يكی مسلمان و ديگری كتابی (يهودی يامسيحی‏ يا زردشتی) روزی در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند.
معلوم شد كه مسلمان به كوفه می‏رود، و آن مرد كتابی درهمان نزديكی، جای‏ ديگری را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقداری از مسافرت‏
راهشان يكی است باهم باشند و بايكديگر مصاحبت كنند.
راه مشترك، با صميميت، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طی شد. به‏ سر دو راهی رسيدند، مرد كتابی با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق‏ مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت، و از اين طرف كه او می‏رفت،‏ آمد .
پرسيد : «مگر تو نگفتی من می‏خواهم به كوفه بروم ؟»
-مسلمان: «چرا».
-کتابی: «پس چرا از اين طرف می‏آئی؟ راه كوفه كه آن يكی است».
-مسلمان: «می‏دانم، می‏خواهم مقداری تورا مشايعت كنم. پيغمبر ما فرمود: “هرگاه دو نفر در يك راه بايكديگر مصاحبت كنند، حقی بريكديگر پيدا
می‏كنند". اكنون تو حقی بر من پيدا كردی. من به خاطر اين حق كه به‏ گردن من داری می‏خواهم چند قدمی تو را مشايعت كنم. و البته بعد به راه‏ خودم خواهم رفت».
-کتابی: «اوه، پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتی در ميان مردم پيدا كرد، و باين سرعت دينش در جهان رائج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه‏اش بوده».
تعجب و تحسين مرد كتابی در اين هنگام به نهایت درجه رسيد، كه برايش‏ معلوم شد، اين رفيق مسلمانش، خليفه وقت، علی ابن ابيطالب(ع) بوده. طولی نكشيد كه همين مرد مسلمان شد، و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب علی(عليه‏السلام) قرار گرفت».

پاورقی :
. 1 اصول كافی، ج 2، باب “حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر"،
صفحه670

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 

قافله‏ای از مسلمان كه آهنگ مكه داشت، مدينه که رسيد چند روزی توقف و استراحت كرد، و بعد به مقصد مكه به راه افتاد.
در بين راه مكه و مدينه، در يكی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف‏ شدند كه با آنها آشنا بود. آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی‏ درميان آنها شد كه سيمای صالحين داشت، و با چابكی و نشاط مشغول خدمت و رسيدگی به كارها و حوائج اهل قافله بود، در لحظه اول او را شناخت. با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد: «اين شخصی را كه مشغول خدمت و انجام‏ كارهای شماست می‏شناسيد؟»
-اهل قافله: « نه، او را نمی‏شناسيم ، اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد. مردی‏ صالح و متقی و پرهيزگار است. ما از او تقاضا نكرده‏ايم كه برای ما كاری‏ انجام دهد، ولی او خودش مايل است كه در كارهای ديگران شركت كند و به‏
آنها كمك بدهد.»
-مرد: «معلوم است كه نمی‏شناسيد، اگر می‏شناختيد اين طور گستاخ نبوديد ، هرگز حاضر نمی‏شديد مانند يك خادم به كارهای شما رسيدگی كند.»
- اهل قافله: «مگر اين شخص كيست ؟»
- مرد: «اين، علی بن الحسين زين العابدين است.»
جمعيت آشفته به پاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گله گفتند: «اين چه كاری بود كه شما با ما كرديد؟! ممكن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بكنيم، و مرتكب گناهی بزرگ بشويم.»
امام: «من عمدا شمارا كه مرا نمی‏شناختيد برای همسفری انتخاب كردم، زيرا گاهی با كسانی كه مرا می‏شناسند مسافرت‏ می‏كنم ، آنها به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهربانی می‏كنند، نمی‏گذارند كه من عهده‏دار كار و خدمتی بشوم، از اينرو مايلم همسفرانی‏ انتخاب كنم كه مرا نمی‏شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می‏كنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم».۱
پاورقی :
۱. بحار، جلد 11، چاپ كمپانی، صفحه 21، و در صفحه 27 بحار

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 

همينكه رسول اكرم و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند، و بارها را بر زمين نهادند، تصميم جمعيت براين شد كه برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده كنند. يكی از اصحاب گفت: «سر بريدن گوسفند با من»
ديگری: «كندن پوست آن بامن»
سومی: «پختن گوشت آن بامن»
چهارمی: . . .
رسول اكرم : «جمع كردن هيزم از صحرا بامن ».
جمعيت: «يا رسول الله شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد، ما خودمان‏
با كمال افتخار همه اينكارها را می‏كنيم»
رسول اكرم: «می‏دانم كه شما می‏كنيد، ولی خداوند دوست نمی دارد
بنده‏اش را در ميان يارانش با وضعی متمايز ببيند كه، برای خود نسبت به‏
ديگران امتيازی قائل شده باشد».
سپس به طرف صحرا رفت. و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و
آورد. پاورقی :
۱. كحل البصر، صفحه 68

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 

قافله چندين ساعت راه رفته بود. آثار خستگی در سواران و در مركبها پديد گشته بود. همينكه به منزلی رسيدند كه آنجا آبی بود، قافله فرود آمد. رسول اكرم نيز كه همراه قافله بود، شتر خويش را خوابانيد و پياده‏ شد. قبل از همه چيز ، همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم كنند.
رسول اكرم بعد از آنكه پياده شد، به آن سو كه آب بود روان شد، ولی‏ بعد از آنكه مقداری رفت، بدون آنكه با احدی سخنی بگويد، به طرف مركب‏ خويش بازگشت. اصحاب و ياران با تعجب باخود می‏گفتند آيا اينجا را برای فرود آمدن نپسنديده است و می‏خواهد فرمان حركت بدهد؟! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنيدن فرمان بود. تعجب جمعيت‏ هنگامی زياد شد كه ديدند همينكه به شتر خويش رسيد ، زانوبند را برداشت‏ و زانوهای شتر را بست ، و دو مرتبه به سوی مقصد اولی خويش روان شد.
فريادها از اطراف بلند شد: «ای رسول خدا! چرا مارا فرمان ندادی كه‏ اين كار را برايت بكنيم، و به خودت زحمت دادی و برگشتی؟ ما كه با كمال افتخار برای انجام اين خدمت آماده بوديم ». در جواب آنها فرمود: “هرگز از ديگران در كارهای خود كمك نخواهيد، و بديگران اتكا نكنيد، ولو برای يك قطعه چوب مسواك باشد».1

پاورقی :
1. كحل البصر، محمد قمی، صفحه 69

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 

شخصی باهيجان و اضطراب، به حضور امام صادق(ع) آمد و گفت: «درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، كه‏
خيلی فقير و تنگدستم».
امام : «هرگز دعا نمی‏كنم» .
شخص: «چرا دعا نمی‏كنيد؟!»
امام: «برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است، خداوند امر
كرده كه روزی را پی‏جويی كنيد، و طلب نماييد. اما تو می‏خواهی در خانه‏
خود بنشينی، و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی!»


موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




مستمند و ثروتمند( داستانی از کتاب داستان راستان شهید مطهری )

 

رسول اكرم ” ص ” طبق معمول ، در مجلس خود نشسته بود . ياران‏ گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند . در اين بين يكی از مسلمانان - كه مرد فقير ژنده‏ پوشی بود - از در رسيد . و طبق سنت اسلامی - كه هر كس در هر مقامی هست ، همين كه وارد مجلسی می‏شود بايد ببيند هر كجا جای خالی هست همانجا بنشيند ، و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شأن من چنين اقتضا می‏كند در نظر نگيرد - آن مرد به اطراف‏ متوجه شد ، در نقطه‏ای جايی خالی يافت ، رفت و آنجا نشست . از قضا پهلوی مرد متعين و ثروتمندی قرار گرفت . مرد ثروتمند جامه ‏های خود را جمع‏ كرد و خودش را به كناری كشيد ، رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت :
” ترسيدی كه چيزی از فقر او بتو بچسبد ؟ ! “
- ” نه يا رسول الله ! “
- ” ترسيدی كه چيزی از ثروت تو به او سرايت كند ؟ “
- ” نه يا رسول الله ! “
- ” ترسيدی كه جامه ‏هايت كثيف و آلوده شود ؟ “
- ” نه يا رسول الله ! “
- ” پس چرا پهلو تهی كردی و خودت را به كناری كشيدی ؟ “
- ” اعتراف می‏كنم كه اشتباهی مرتكب شدم و خطا كردم . اكنون به جبران‏ اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمی از دارايی خودم را به اين برادر مسلمان خود كه درباره ‏اش مرتكب اشتباهی شدم ببخشم ؟ “
مرد ژنده پوش : ” ولی من حاضر نيستم بپذيرم ” .
جمعيت :
” چرا ؟ “
- ” چون می‏ترسم روزی مرا هم غرور بگيرد ، و بايك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بكنم كه امروز اين شخص با من كرد ” ( 1 ) .

پاورقی :
 1 اصول كافی ، جلد 2 ، باب فضل فقراء المسلمين ، صفحه 260.

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




پیامبر اكرم صلی اللّه علیه و آله به یكی از خانه های خود وارد شد و اصحاب او به محضرش مشرف شدند تعداد اصحاب بسیار بود و اتاق پر شده بود.

جریربن عبداللّه در این هنگام وارد شد اما جایی برای نشستن نیافت و در نزدیكی در نشست.

پیامبر صلی اللّه علیه و آله عبای خود را برداشت و به او داد و فرمود: این عبا را زیر انداز خود قرار دهد. جریر عبا را گرفت و بر صورت خود گذارد و آن را می بوسید و گریه می كرد، آنگاه آن را جمع كرد و به پیامبر صلی اللّه علیه و آله رو كرد و گفت:

من هرگز بر روی جامه شما نمی نشینم: خداوند تو را گرامی بدارد همان گونه كه مرا گرامی داشتی:

پیامبر صلی اللّه علیه و آله نگاهی به سمت چپ و راست خود كرد و سپس فرمود:

هر گاه شخص محترمی نزد شما آمد او را گرامی بدارید و همچنین هر كسی كه از گذشته بر شما حقی دارد او را نیز گرامی بدارید.

 

قصه های تربیتی چهارده معصوم ( علیهم السلام)/ محمد رضا اکبری

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت