✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
یوسف زهرا دگر بیرون ز قعر چاه شو


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 




روزي منصور (خليفه عباسي) مشغول طواف بود مردي به نام ربيع نزد او آمد و گفت : فلان غلام آزاد شده ات مرده و غلام ديگرت سر از بدن او جدا كرده است . منصور بسيار خشمگين شده اتفاقا ابن شبرمه و ابن ابي ليلي و چند تن از قضات و فقهاي ديگر نزد او بودند، منصور حكم مساءله را از آن جويا شد، ولي هيچكس از آنان به او پاسخ نداد. منصور متردد بود، نمي دانست او را بكشد يا نه ؟ بعضي از حاضران به منصور گفتند:

در اين ساعت شخصي آمده كه اگر اين مساءله پاسخي داشته باشد نزد اوست . او امام جعفر صادق عليه السلام است كه الان مشغول سعي شده است . ربيع به دستور منصور نزد امام رفت و موقعي كه آن حضرت در مروه بود مساءله را از آن حضرت سوال نمود. امام عليه السلام به وي فرمود: مي بيني كه من مشغول سعي هستم برو به منصور بگو فقها و دانشمندان نزد تو بسيارند مساءله را از آنها بپرس ! ربيع جريان عدم پاسخگويي آنان را خدمت امام عرضه داشت ولي دستور امام را اجرا كرده نزد منصور برگشت و پيغام آن حضرت را رساند. منصور مجددا او را خدمت امام فرستاد، ربيع خدمت آن حضرت رسيد، امام به او فرمود:

اندكي حوصله كن تا از سعي فارغ شوم . و چون فارغ گرديد در گوشه اي از مسجدالحرام نشست و به ربيع فرمود: نزد منصور برو و به او بگو كسي كه سر ميت را بريده صد دينار بدهكار است ربيع نزد منصور رفت و پاسخ آن حضرت را گفت . حضار به ربيع گفتند: برو از او بپرس چرا صد دينار؟ ربيع نزد امام برگشت و فلسفه حكم را سوال نمود. حضرت به وي فرمود: زيرا ديه نطفه بيست دينار، و علقه چهل دينار، و مضغه شصت دينار، و استخوان هشتاد دينار، و گوشت صد دينار، مي باشد، و خداوند مي فرمايد:

ثم انشاناه خلقا آخر يعني پس از مرحله گوشت ، او را آفرينشي ديگر پديد آورديم ، و ميت به منزله جنين است كه در رحم مادر گوشت و استخوان شده وليكن روح در او ندميده است كه ديه اش صد دينار مي باشد. ربيع نزد منصور برگشت و پاسخ آن حضرت را رساند، حضار از اين استنباط بسي در شگفت شده باز به ربيع گفتند: نزد حضرت برو و بپرس اين صد دينار مال چه كسي مي باشد؟ امام عليه السلام در پاسخ فرمود: مال ورثه نيستند، زيرا اين مال را پس از مرگ مستحق شده است ؛ و بايد با اين پول برايش حج بدهند، يا صدقه و يا در راه خير ديگري صرف نمايند.

 


قضاوت هاي امير المؤمنين علي (ع) / محمد تقي تستري

موضوعات: حکایات مذهبی, مکتب امام صادق(ع)  لینک ثابت




نصيحت امام صادق (علیه السلام)

امام صادق (ع) به غلامي داشت كه هر گاه امام به مسجد مي رفت ، همراه امام بود و استر امام را نگه مي داشت تا امام از مسجد بيرون آيد، به اين ترتيب سعادت ملازمت با امام صادق (ع) نصيب او شده بود. اتفاقا در آن ايام ، جمعي از شيعيان خراساني براي زيارت به مدينه آمده بودند، يكي از آنها نزد آن غلام آمد و گفت : من اموال بسيار دارم ، حاضرم بجاي تو غلامي امام كنم و تو صاحب همه آن اموال گردي ، نزد امام برو از او خواهش كن تا غلامي مرا بپذيرد، و سپس به خراسان برو و همه آن اموال مرا براي خود ضبط كن . غلام به حضور امام صادق (ع) آمد و عرض كرد: فدايت شوم ، مي داني كه خدمتكار مخلص هستم و سالها است بر اين خدمت مي گذرد، حال اگر خداوند خير و بركتي به من برساند، آيا شما از آن جلوگيري مي كنيد؟ امام فرمود: اگر آن خير نزد من باشد به تو مي دهم ، و اگر ديگري به تو رسانيد هرگز از آن جلوگيري نخواهم كرد. غلام قصه خود را با ثروتمند خراساني بيان كرد.
امام فرمود: مانعي ندارد اگر تو بي ميل شده اي ، ولي او خدمت را پذيرفته است ، او را بجاي تو پذيرفتم و تو را آزاد نمودم . آن غلام براي خداحافظي نزد امام آمد و خداحافظي نمود، و حركت كرد كه برود، چند قدم كه برداشت ، امام (ع) او را طلبيد و به او فرمود: به خاطر طول خدمتي كه نزد ما داشتي ، مي خواهم كه يك نصيحت به تو بكنم ، آنگاه مختار هستي ، آن نصيحت اين است كه وقتي روز قيامت شود، رسول خدا(ص) به نور خدا چسبيده ، و علي (ع) به رسول خدا(ص) چسبيده و ما امامان به اميرمؤمنان علي (ع) چسبيده ايم ، و شيعيان ما به ما آويخته اند، آنگاه هر جا ما وارد گرديم آنها نيز وارد گردند. غلام تا اين نصيحت را شنيد، پشيمان شد و گفت : من در خدمت خود باقي مي مانم ، و آخرت را به دنيا نمي فروشم ، سپس نزد آن مرد خراساني آمد، مرد خراساني از قيافه غلام دريافت كه پشيمان شده ، به او گفت : اين گونه كه چهره ات نشان مي دهد، آمادگي جابجائي نداري . غلام ، نصيحت امام را نقل كرد و گفت : اين نصيحت مرا منقلب كرد و از تصميم خود برگشتم ، آنگاه غلام ، مرد خراساني را نزد امام صادق (ع) برد، امام از محبت مرد خراساني تقدير كرد، و مقام ولاء و دوستي او را پذيرفت ، سپس دستور داد هزار دينار به غلام دادند.

 


داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

موضوعات: حکایات مذهبی, مکتب امام صادق(ع)  لینک ثابت






امام صادق (عليه السلام) فرمود: هرگاه يكي از شما حاجتي از خدا خواست كه حتما برآورده گردد، بايد دل به خدا ببندد و از مردم نااميد شود، و اميد جز خدا نداشته باشد، وقتي كه خداوند قلب مؤ من را چنين ديد، قطعا حاجت او را - اگر از خدا طلبيد - بر مي آورد، قبل از آنكه به حساب و باز خواست خداوند در قيامت كشيده شويد خود را به حساب بكشيد چرا كه در روز قيامت پنجاه ايستگاه (بازرسي) است كه توقف در هر ايستگاه ، مدت هزار سال است ، سپس آيه 5 سوره سجده را خواند :

ثم يعرج اليه من يوم كان مقداره خمسين الف سنه مما تعدون : - جبرئيل و فرشتگان به سوي خدا عروج مي كنند، در روز(قيامت) كه اندازه آن ، پنجاه هزار سال از آنچه مي شماريد (از سالهاي دنيا باشد).

 


داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




شیخ عباس قمی در فوائد الرضوی میگوید
کاروانی از سرخس به پابوس امام رضا علیه السلام اومدند یه مرد نابینایی هم به اسم

حیدر قلی همراه اونا بود اومدند امام رو زیارت کردند و از مشهد خارج شدند

و در منزلیه مشهد اطراق کردند و به اندازه یک روز راه از مشهد دور شده بودند

شب جوونها گفتند بریم یه ذره سربه سر این حیدر قلی بذاریم خسته ایم بخندیم و سرگرم بشیم

کاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تکون میدادند بعد به هم میگفتند تو از این

برگه ها گرفتی؟ یکی میگفت بله حضرت مرحمت کردند.. فلانی تو هم گرفتی؟

گفت آره منم یه دونه گرفتم حیدر قلی یه مرتبه گفت چی گرفتید؟

گفتند مگه تو نداری؟ گفت نه من اصلا روحم خبر نداره..!! گفتند امام رضا علیه السلام

برگه سبز میداد دست مردم …گفت چیه این برگه ها؟ گفتند امان نامه از آتش جهنم

ما اینا رو میذاریم تو کفن مون دیگه نمیسوزیم جهنم هم نمیریم چون از امام رضا علیه السلام

گرفتیم تا این رو گفتند این پیرمرد یدفعه دلش شکست با خودش گفت

امام رضا (علیه السلام) از تو توقع نداشتم بین کور و بینا فرق بذاری حتما من فقیر بودم کور

بودم از قلم افتادم به من اعتنایی نکردی

دیدن بلند شدراه افتاد طرف مشهد گفت به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیام

گفتند اقا ما شوخی کردیم ما هم نداریم ولی هرچه کردند آروم نمیگرفت خیال میکرد

الکی میگن که این نره

شیخ عباس میگه هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره برمیگرده

یه برگه سبز هم دستشه نگاه کردند دیدند نوشته

امان من النار انا ابن رسول الله علی بن موسی الرضا

گفتند این همه راه رو تو چه جوری یک ساعته رفتی؟ گفت چند قدم رفتم یه اقایی اومد

گفت نمیخواد زحمت بکشی من برات برگه امان نامه آوردم بگیر و برگرد…

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




پیامبر ( ص) قبل از اینكه به پیامبری برسد، از نظر صداقت و امانت و راستی، مورد اعتماد همگان بود و همه افراد مكه و اطراف او را دوست می داشتند، ولی وقتی كه در سن چهل سالگی به مقام پیامبری رسید و با بت پرستی و خرافات مبارزه كرد و مردم را به آیین یكتاپرستی دعوت نمود، با او دشمن شدند، و با انواع آزارها او را ناراحت می كردند، تا آنجا كه تصمیم گرفتند او را به قتل برسانند. ولی بنی هاشم با اینكه همه آنها - جز چند نفر- كافر بودند، راضی نبودند تا او كشته شود، از جمله ابولهب عموی پیامبر ( ص) از دشمنان سرسخت آن حضرت بود، ولی حاضر نبود كه برادرزاده اش را بكشند. سران قریش تصمیم گرفتند تا آن حضرت را در غیاب ابولهب بكشند، در این مورد به گفتگو پرداختند ام جمیل همسر ابولهب به آنها گفت:

من با اجرای برنامه ای، شوهر ابولهب را، فلان روز ( مثلا روز شنبه) در خانه سرگرم عیش و نوش می كنم و از همه جا بی خبر می سازم، شما همان روز، در غیاب ابولهب محمد ( ص) را بكشید. روز شنبه فرا رسید، ام جمیل دروازه خانه را محكم بست، و با شوهرش: ابولهب در اطاقی، نشست و از خوراكی ها و آشامیدنی ها نزد او گذاشت، و از هر دری با او سخن گفت و كاملا او را از بیرون خانه، بیخبر نگه داشت ابوطالب پدر بزرگوار علی ( ع) از توطئه باخبر شد، بی درنگ پسرش علی ( ع) را ( كه در آن روز حدود 11 یا 12 سال داشت) خواست و گفت: پسرم! به خانه عمویت ابولهب برو، و در را بزن، اگر باز كردند كه وارد خانه شو، و اگر باز نكردند، در را بشكن و خود را نزد عمویت برسان و به او بگو، پدرم گفت: ان امرء عینه فی القوم فلیس بذلیل همانا مردی كه عمویش ( مثل ابولهب) رئیس قوم باشد، آن مرد، ذلیل نخواهد شد علی ( ع) با شتاب به خانه ابولهب آمد، دید در بسته است، در زد، ولی در را باز نكردند، در را فشار داد و آن را شكست و وارد خانه شد و خود را نزد ابولهب رسانید. ابولهب گفت: برادرزاده، چه شده؟
علی ( ع) فرمود: پدرم گفت: كسی كه عمویش رئیس قوم باشد، ذلیل نمی شود ابولهب گفت: پدرت راست می گوید، مگر چه شده؟
علی ( ع) فرمود: برادرزاده ات در بیرون خانه كشته می شود و تو مشغول عیش و نوش هستی احساسات ابولهب به جوش آمد، برجهید و شمشیر خود را بدست گرفت تا از خانه بیرون بیاید، هماندم ام جمیل، سر راه او را گرفت، ابولهب كه عصبانی شده بود سیلی محكمی به صورت ام جمیل زد كه چشم او لوچ شد، و كنار رفت، و در همان حال ابولهب از خانه بیرون دوید، وقتی كه قریشیان او را شمشیر به دست با چهره خشمگین دیدند، پرسیدند: ای ابولهب!چه شده؟ ابولهب گفت: من با شما پیمان بستم كه برادرزاده ام محمد را هر گونه می خواهید آزار برسانید، ولی شما پا را فراتر نهاده می خواهید او را بكشید، سوگند به دو بت لات و عزی، تصمیم گرفته ام مسلمان گردم، آنگاه خواهید فهمید كه با شما چه خواهم كرد قریشیان دیدند توطئه بر باد رفت ( و اگر ابولهب مسلمان گردد، خیلی گران تمام می شود) به دست و پای ابولهب افتادند و از او عذر خواهی كردند، او نیز از تصمیم خود برگشت. به این ترتیب توطئه آنها خنثی گردید، آری عدو شود سبب خیر، گر خدا خواهد.


داستان های شنیدنی از چهارده معصوم(علیهم السلام)/ محمد محمدی اشتهاردی

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




 

پس از آن كه قضیّه جنگ خیبر پایان یافت و اموال خیبر به عنوان غنیمت، طبق دستور پیغمبر اسلام صلّی اللّه علیه و آله بین مسلمین تقسیم گردید، یك زن یهودی به نام زینب دختر حارث كه دختر برادر مَرْحَب باشد برّه ای كباب شده را به عنوان هدیه تقدیم آن حضرت و همراهانش كرد. زن یهودی پیش از آن كه برّه را تحویل دهد از اصحاب سؤ ال كرد كه پیغمبر خدا كجای گوسفند را بهتر دوست دارد؟ اصحاب در جواب آن زن، اظهار داشتند:

پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله، دست آن را بهتر از دیگر اعضایش دوست دارد. پس آن زن یهودی تمامی برّه را آغشته به زهر نمود، مخصوصا دست آن را بیشتر به زهر آلوده كرد و جلوی حضرت و یارانش نهاد. حضرت مقداری از دست برّه را تناول نمود و سپس به اصحاب خود فرمود: از خوردن آن دست بكشید، زیرا كه گوشت این برّه مسموم است: پس از آن حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله آن زن یهودی را احضار كرد و به او فرمود:

چرا چنین كردی؟ او در جواب گفت: برای آن كه من با خود گفتم: اگر این شخص پیغمبر باشد به او آسیبی نمی رسد وگرنه از شرّ او راحت می شویم: و چون حضرت سخنان او را شنید، او را بخشید،. ولی پس از آن جریان، حضرت به طور مكرّر می فرمود: غذای خیبر مرا هلاك ؛ و درونم را متلاشی كرده است:

روایات در چگونگی شهادت و مسموم شدن آن حضرت متفاوت است، لیكن آنچه در تاریخ و احادیث آمده است و به طور قطعی از آن استفاده می شود این است كه حضرت به وسیله زهر مسموم و به شهادت رسید. در برخی از كتب وارد شده است كه امام صادق علیه السلام فرمود: آن دو نفر زن حفصه و عایشه حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله را مسموم و شهید كردند.

 


چهل داستان و چهل حدیث از حضرت رسول خدا ( ص)/ عبدالله صالحی

 

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت




وقتی كه رسول خدا(ص) وارد مدینه منوّره شدند و پرچم اسلام را بلند كردند، شخصی به نام عبداللّه اُبَی كه یكی از دشمنان سرسخت پیامبر اسلام بود بر آن حضرت حسد بُرد و می خواست حضرت را به قتل برساند. عبداللّه، حضرت و اصحاب حضرت را به منزلش دعوت كرد و غذای مسمومی را ترتیب داد. جبرئیل به رسول خدا(ص) خبر داد. همینكه غذا حاضر شد رسول خدا(ص) فرمودند:

یا علی دعای پُرمنفعت را بر این غذا بخوان. علی ( ع) دعا را خواندند. بِسْمِ اللّهِ الشّافی، بِسْمِ اللّهِ الْكافی، بِسْمِ اللّهِ الَّذی لایضُرُّ مَعَ اسْمِهِ شَی ءٌ وَ لا داءٌ فی الاَْرْضِ وَ لا فی السَّماءِ وَ هُوَ السَّمیعُ العَلیمُ. وقتی دعا خوانده شد همه غذا را خوردند و سیر شدند و ضرری به آنها نرسید با صحت و سلامتی برخواستند و رفتند.

وقتی كه عبداللّه اُبی این صحنه را دید، گمان كرد آشپز فراموش كرده سمّ را داخل غذا كرده باشد، رفت و تمام رفقایش را جمع كرد و از غذا خوردند همه به جهنم رسیدند.


داستان هایی از اذکار ختوم و ادعیه مجرب / علی میر خلف زاده

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت





ام سله گفت: روزی سه كس از مشركان نزد پیامبر(ص) آمدند.یكی گفت: ای محمد! تو دعوی كرده ای كه از ابراهیم فاضلتری: ابراهیم خلیل بود و تو خلیل نه ای: خواجه صلی الله علیه و آله و سلم گفت: ابراهیم خلیل بود و من حبیب و صفی ام ؛ و حبیب و صفی بهتر باشد. دیگری گفت: تو گفتی كه از موسی بهترم: موسی كلیم بود و با حق تعالی سخن گفت و تو با حق سخن نگفتی: گفت: موسی سخن گفت در زمین و من وراء الحجاب، و من بر بالای هفت آسمان بر سرادق عرش با حق سخن گفت ( بی حجاب (. دیگری گفت: تو گفتی كه من از عیسی بهترم: عیسی مرده زنده كرد و تو نكردی: خواجه صلی الله علیه و آله و سلم دست بر هم زد و گفت: یا علی! یا علی! در حال علی علیه السلام از در درآمد. گفت: ای علی! كجا بودی؟ در فلان خرماستان آواز تو به من رسید، بیامدم: گفت:

بیا و این پیراهن نبوت من درپوش و با این سه تن به گور یوسف بن كعب شو و ما را از بهر ایشان زنده كن - تا علامت نبوت و كرامت امامت بینند. امیر المومنین علیه السلام پیراهن در پوشید و با ایشان رفت: ام سلمه گفت: من نیز از رسول اجازت خواستم و برفتم: شاه مردان در گورستان بقیع بر سر گور مدروس مطموس بایستاد و كلمه ای بگفت و گفت: ای صاحب گور! برخیز به فرمان حق تعالی تصدیق دعوی رسول كن:

گور در جنبش آمد. بار دیگر بگفت: گور شكافته شد. پیری برخاست و خاك از سر خود دور می كرد. شاه مردان گفت: تو كیستی؟ گفت: منم یوسف بن كعب صاحب الاخدود، و سیصد سال است كه بمردم: این ساعت آوازی شنیدم كه ای یوسف بن كعب! برخیز از برای تصدیق دعوی سید اولین و آخرین: آن مشركان به یكدیگر نگریستند و گفتند: مبادا كه قریش بدانند كه به سبب خواست ما محمد را، چنین معجز ظاهر شد. گفتند: ای علی! بگو تا به مقام خود رود. امیر المومنین علیه السلام بفرمود، در زمان در گور خود رفت و گور بر وی راست شد.
داستان عارفان / کاظم مقدم

موضوعات: حکایات مذهبی  لینک ثابت