✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
ما تنهایم یا او...


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



 

احمد بن علي بن ابي طالب الطبرسيّ في الاحتجاج ، بالاسناد الي اءبي محمد العسكري عليه السلام اءنّه قال ورد علي امير المومنين اءخوان له مومنان اءب و ابن فقام اليهما و اءكرمهما و اجلسهما في صدر مجلسه و جلس بين اءيديهما ثم اءمر بطعام فاءخضر فاءكلا منه ثم جاء قنبر بطست و ابريق خشب و منديل لبيس و جاء ليصبّ الرجل في التراب فقال يا اميرالمومنين الله يراني و انت تصبّ علي يدي قال اقعد واغسل يدك فان الله عزوجل يراك و اءخوك الذي لا يتميّز منك و لا يفضل عليك يخدمك يريد بذلك خدمة في الجنّة مثل عشرة اءضعاف عدد اهل الدنيا و علي حسب ذلك مماليكه فيها فقعد الرجل فقال له علي عليه السلام اءقسمت بعظيم حقي الذي عرفته و بجّلته و تواضعك لله حتي جازاك عنه باءن ندبني لما شرّفك به من خدمتي لك لمّا غسلت مطمئنا كما كنت تغسل لو كان الصّابّ عليك قنبرا ففعل الرجل ذلك فلمّا فرغ ناول الابريق محمد بن الحنفيّة و قال يا بنيّ لو كان هذا الابن حضرني دون اءبيه لصببت علي يده و لكن الله عز و جل ياءبي اءن يسوّي بين ابن و اءبيه اذا جمعهما مكان لكن قد صبّ الاءب علي الاءب فليصبّ الابن علي الابن فصبّ محمد بن الحنفية علي الابن ثم قال الحسن بن علي العسكري عليه السلام فمن اتبع عليّا عليه السلام علي ذلك فهو الشّيعيّ حقّا؛(1)
يك پدر و پسر مومن كه حضرت اميرالمومنين علي عليه السلام همانند برادر به آنان علاقه داشت ، بر آن حضرت وارد شد. امام عليه السلام براي پذيرايي و تكريم آنان قيام نمود. آن دو را بالاي مجلس خود نشاند و خودش مقابلشان نشست . دستور غذا داد. وقتي طعام آوردند و آن دو نفر غذا صرف نمودند، قنبر آفتابه و لگن براي شستن دست و پارچه براي خشك كردن آورد. زماني كه قنبر خواست آب بر روي دست مرد بريزد، ناگاه امام عليه السلام با حركتي سريع از جا برخاست و آفتابه را گرفت كه دست آن مرد را بشويد. اما او از عمل امام عليه السلام غرق شرمساري شد و از خجالت ، سر را تا نزديك زمين به زير آورد و گفت : ((اي اميرالمومنين ! خدا نبيند مرا كه شما آب روي دست من بريزيد؟!))
حضرت فرمودند: ((بنشين و دستت را بشوي كه خدا ببيند تو را كه برادر ديني ات دستت را مي شويد.))
حضرت جدا از او خواست كه دستش را بشويد، مرد ادب نمود و دستش را براي شستن پيش آورد ولي مي خواست كه هر چه زودتر اين صحنه پايان يابد. لذا آن طور كه بايد دست را نمي شست ، حضرت قسمش داد كه با آرامش خاطر، دستت را شستشو بده ! آن طور كه اگر قنبر آب مي ريخت مي شستي .
پس از آن كه امام عليه السلام دست پدر را شست ، ابريق را به دست محمد حنفيه داد و فرمود: ((فرزندم ! اگر اين پسر، تنها مهمان من مي بود، دستش را مي شستم . ولي خداوند ابا دارد از اين كه پدر و پسري در يك مكان باشند و هر دو به طور يكسان مورد تكريم قرار گيرند. از اين رو پدر آب روي دست پدر ريخت و شما هم آب روي دست پسر بريز! محمد حنفيه نيز طبق دستور امام عليه السلام دست پسر را شست .(2)

1- مستدرك الوسايل ، ج 16، ص 328.
2- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 2، ص 120.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




كودكان يا بزرگسالاني كه دچار نقص عضو و عيب هستند، از دو جهت رنج مي برند. اول از نقص و محروميتي كه در خود احساس مي نمايند. دوم از توهين و تمسخر ديگران .
كسي كه لال است مي بيند ديگران با هم سخن مي گويند. از محاوره با يكديگر لذت مي برند ولي او به سبب عيبي كه در يزبان دارد از سخن گفتن عاجز است . اين احساس عجز، روان او را فشار مي دهد، لذا خود را كوچك و حقير مي بيند و خاطرش از اين محروميت آزرده و ملول است . رنج ديگر او از اين جهت است كه افراد سالم او را تحقير مي كنند و به باد مسخره مي گيرند و عجز او را به صورت تقليد توهين آميزي وانمود مي نمايند. شايد رنج توهين مردم سنگين تر از نقص و محروميتي است كه در باطن خود احساس مي كند.
((جاحظ)) از مردان تحصيل كرده اي بود كه در قرن سوم هجري زندگي مي كرد. كتاب ها و آثاري نيز از او به جا مانده است . بسيار بدگل و قبيح المنظر بوده و چون نسبت به حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام ابراز مخالفت و دشمني مي كرد، خلفاي عباسي از وي حمايت مي كردند.
روزي با شاگردان خود مي گفت : در تمام دوران زندگي ، هيچ كس مانند يك نفر زن ، مرا شرمسار و خجلت زده نكرده است .
روزي در رهگذر با زني برخورد كردم . او از من خواهش كرد تا همراه او بروم . به دكان مجسمه سازي آمد و مرا به صاحب دكان نشان داد و گفت : ((مثل اين شيطان !)) متحير ماندم . وقتي زن مرا ترك گفت و رفت از صاحب دكان ، قضيه را سوال كردم . جواب داد: ((اين زن به من سفارش داده بود تا مجسمه شيطان را براي او بسازم .)) به او گفتم : ((من صورت شيطان را نديده ام كه شكل او را بسازم .)) او امروز شما را نزد من آورد و گفت : ((مجسمه شيطان را مانند قيافه شما بسازم .))(1)

1- تتمة المنتهي ، ص 370، كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 202.

 

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




 

((رشيد بن زبير مصري)) يكي از قضات عالي مقام و نويسنده لايقي بود و در علوم فقه و منطق و نحو و تاريخ ، اطلاعات كافي داشت . در قرن ششم هجري زندگي مي كرد. قدري كوتاه و رنگي تيره و لبهايي درشت و بيني پهني داشت . بسيار بدگل و كريه المنظر بود. او در ايام جواني در قاهره با عبدالعزيز ادريسي و سليمان ديلمي در يك خانه زندگي مي كرد. روزي از خانه خارج شد و خيلي دير به منزل برگشت .
رفقا علت تاءخير را پرسش نمودند. او از جواب ابا داشت . اصرار كردند ، سرانجام گفت : ((امروز از فلان محل عبور كردم ، با زن ماهرو و خوش اندامي برخورد نمودم . او با گوشه چشم اشاره كرد. من هم به دنبال او راه افتادم ، كوچه ها را يكي پس از ديگري پيمودم تا به منزل رسيديم . در را گشود، داخل شد و به من نيز اشاره كرد تا وارد شوم .
وقتي نقاب از صورت چون ماه خود گرفت ، دست ها را به هم زد و كسي را نام برد. دختركي بسيار زيبا از طبقه بالاي عمارت به صحن خانه آمد. زن به دختربچه گفت : ((اگر بار ديگر در بستر خواب ادرار كني ، تو را به اين قاضي مي دهم تا تو را بخورد.))
سپس رو به من كرد و گفت : ((اميدوارم خداوند احسان خود را در بزرگواري قاضي از ما سلب نفرمايد. عزت برقرار!))
من با سرافكندگي و شرمساري از خانه بيرون آمدم و از شدت خجلت و تاءثر راه خانه را گم كردم و در كوچه ها سرگردان مي گشتم . به اين جهت دير آمدم .(1)

1- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 178.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




نام خوب

رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم اسم بد افراد و همچنين اسم بد بلادي را كه مردم از انتساب به آن ناراحت بودند به اسامي خوبي تغيير مي داد و از اين راه شخص صاحب اسم يا سكنه آن شهرستان را از فشار عقده حقارت خلاص مي كرد.
عن جعفر عن آبائه عليهم السلام اءنّ رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان يغيّر الاسماء القبيحة في الرجال و البلدان ؛(1)
امام صادق عليه السلام فرمود كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم اسماء قبيح مردم و بلاد را تغيير مي داد.
عمر دختري داشت كه نامش عاصيه بود، يعني گناهكار و رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم آن اسم را تغيير داد و او را جميله ، يعني زيبا نام گذاري كرد.
زينب دختر ام سلمه ، اسمش ((برة)) بود كه يعني نيكوكار. از اين كلمه استشمام خودستايي و خودپسندي مي شد و كساني درباره آن زن مي گفتند كه با اين اسم مي خواهد، ادعاي پاكي نمايد. براي اين كه مورد تحقير و بي احترامي مردم واقع نشود، رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم اسم او را به زينب تغيير داد.
در خانواده هاي عرب قبل از اسلام بسيرا معمول بود كه فرزندان خود را به اسامي درندگان و گزندگان نام گذاري مي كردند و اين روش نامطبوع بعد از اسلام نيز در بعضي از خانواده ها كم و بيش مشاهده مي شد.
احمد بن هيثم از علي بن موسي الرضا عليه السلام سوال كرد چرا اعراب ، فرزندان خود را به نام هاي سگ و يوزپلنگ و نظاير آن ها نام گذاري مي كردند؟
حضرت در جواب فرمود: ((عرب ها مردان جنگ و نبرد بودند، اين اسم ها را روي فرزندان خود مي گذراند تا وقت صدا زدن در دل دشمن ايجاد هول و هراس نمايند.))(2)
با اين كه اين قبيل اسامي ناپسند بين مردم بسيار عادي و معمول بود، ولي در مواقع تحقير و توهين ، مانند حربه برنده اي به كار مي رفت و هر يك ، ديگري را به وسيله نام زشتش توبيخ و ملامت نمي نمود.
نام يكي از روستاهاي عشاير عرب جاريه بود. به طوري كه لغت اقرب الموارد مي گويد، يكي از معاني جاريه ، الحية من جلس الافعي ، جارية يك نوع ماري از جنس افعي است . جاريه مردي قوي و صريح اللهجه و با شخصيت بود. او و كسانش از حكومت ظالمانه معاويه ناراضي بودند و در دل نسبت به وي كينه و دشمني داشتند. معاويه كه بدبيني جاريه و كسانش را احساس كرده بود، تصميم گرفت روزي در محضر مردم به وي توهين كند و نامش را وسيله تمسخر و تحقير او قرار دهد.
فرصتي پيش آمد و جاريه با معاويه روبرو شد. معاويه گفت : ((تو چه مقدار نزد قوم و قبيله ات پست و ناچيزي كه اسم تو را مار گذارده اند؟))
جاريه فورا و بدون تاءمل گفت : ((تو چه مقدار نزد قوم و قبيله ات پست و ناچيزي كه اسم تو را معاويه گذارده اند، يعني سگ ماده !))
معاويه از اين جواب سخت ناراحت شد و گفت : ((بي مادر ساكت باش !))
جاريه بلافاصله جواب داد: ((من مادر دارم كه مرا زاييده است ، به خدا قسم دلهايي كه بغض تو را در خود مي پرورانند، در سينه هاي ماست و شمشيرهايي كه با آنها با تو نبرد خواهند كرد، در دست هاي ماست . تو قادر نيستي به ستم ما را هلاك كني و نمي تواني به زور بر ما حكومت نمايي . تو در زمامداري به ما عهد و پيمان سپرده اي ، ما نيز طبق آن پيمان ، عهد اطاعت و شنوايي داريم . اگر تو به پيمانت وفا كني ما هم به اطاعت وفاداريم و اگر تخلف نمايي بدان كه پشت سر ما گروه مردان نيرومند و نيزه هاي برنده است .))
معاويه كه از صراحت گفتار و روح آزاد جاريه سخت شكست خورده بود، گفت : ((خداوند مانند تو را در جامعه زياد نكند!))(3)

1- وسائل الشيعه ، ج 21، ص 390
2- صحيح مسلم ، ج 6، ص 173.
3- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 215.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت





كودك خردسال و موعظه

موقعي كه خلافت به عمربن عبدالعزيز منتقل شد، هياءت هايي از اطراف كشور براي عرض تبريك و تهنيت به دربار وي آمدند كه از آن جمله هياءتي از حجاز بود. كودك خردسالي در آن هياءت بود كه در مجلس خليفه به پا خاست تا سخن بگويد.
خليفه گفت : آن كس كه سنش بيشتر است ، حرف بزند.
كودك گفت : ((اي خليفه مسلمين ! اگر ميزان شايستگي ، سن بيشتر باشد، در مجلس شما كساني هستند كه براي خلافت شايسته ترند.))
عمر بن عبدالعزيز از سخن طفل به عجب آمد، او را تاءييد كرد و اجازه داد حرف بزند.
كودك گفت : از شهر دوري به اينجا آمده ايم . آمدن ما نه براي طمع است نه به علت ترس ! طمع نداريم براي آن كه از عدل تو برخورداريم و در منازل خويش با اطمينان و امنيت زندگي مي كنيم . ترس ندايم زيرا خويشتن را از ستم تو در امان مي دانيم . آمدن ما در اين جا فقط به منظور شكرگزاري و قدرداني است .
((عمربن عبدالعزيز)) به كودك گفت : ((مرا موعظه كن !))
كودك گفت : ((اي خليفه مسلمين ! بعضي از مردم از حلم خداوند و همچنين از تمجيد مردم دچار غرور شدند. مواظب باش اين دو عامل در شما ايجاد غرور ننمايد و در زمامداري گرفتار لغزش نشوي .))
عمر بن عبدالعزيز از گفتار كودك بسيار مسرور شد و از سن او سوال كرد. گفتند: ((دوازده ساله است .))(1)

1- المستطرف ، ج 1، ص 46؛ كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 279.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




رابطه دختر و پسر

اگر شهوت جنسي به درستي محدود شود و با اندازه گيري صحيح در راه مشروع و قانون اعمال گردد، تضادي بين آن و ساير تمايلات انساني و سجاياي اخلاقي ، وجود نخواهد داشت .
جوانان مي توانند از يك طرف خواهش هاي غريزي خود را ارضا كنند و از طرف ديگر به تمايلات اخلاقي و هدايت هاي عقلي خويش جامه عقلي بپوشانند و در نتيجه يك انسان واقعي باشند و با ارضاي همه خواهش ها موجبات سعادت خود را فراهم آورند.
اگر غريزه جنسي لجام گسيخته و خودسر باشد، اگر جوانان اسير شهوت و مطيع نفس سركش خود گردند، زمينه تضاد تمايلات در وجودشان آماده مي شود.
در اين موقع تمام شهوت ، جسم و جان جوانان را مسخر مي كند و تمام قدرت را به دست مي گيرد و آنان را براي ارضاي اين خواهش سوزان ، به ناپاكي و گناه وامي دارد.
در اين موقع است كه وجدان اخلاقي سركوت مي شودو شعله هاي فروزان عقل به خمودي مي گرايد. در اين موقع ممكن است جوانان به انواع پليدي ها و جنايات آلوده شوند و در معرض تيره روزي و سقوط قرار گيرند.
((مصطفي لطفي منفلوطي)) تحت عنوان ((غرفة الاحزان))؛ ((خانه غم ها)) زندگي تاءثربار دختر و پسر جواني را شرح مي دهد كه از خلال آن ارضاي نابه جاي شهوت جنسي و تضاد تمايلات و عوارض ناشي از آن به خوبي واضح مي شود. براي عبرت دختران و پسران جوان ترجمه كامل آن را در اين جا مي آورم .
او مي گويد: دوستي داشتم كه بيشتر علاقه من به او از جنبه دانش و فضلش بود، نه از جهت ايمان و اخلاق او. از ديدن وي همواره مسرور مي شدم و در محضرش احساس شادي مي كردم . نه به عبادت و طاعات او توجه داشتم نه به آلودگي و گناهانش . او براي من تنها رفيق انس بود. هرگز در اين فكر نبودم كه از وي علوم شرعي بياموزم يا آن كه دروس فضيلت و اخلاق را فراگيرم .
ساليان دراز با هم رفاقت داشتيم . در طول اين مدت نه من از او بدي ديدم و نه او از من رنجيده خاطر شد.
براي يك سفر طولاني ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم ولي تا مدتي با هم مكاتبه مي كرديم و بدين وسيله از حال يكديگر خبر داشتيم . متاءسفانه چندي گذشت و نامه اي از او به من رسيد و اين وضع تا پايان مسافرتم ادامه داشت . در طول اين مدت نگران و ناراحت بودم .

ادامه »

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




 

عن ابي عبدالله عليه السلام قال : اءبي اميرالمؤ منين عليه السلام برجل وجد في خربة و بيده سكين ملطّخ بالدّم و اذا رجل مذبوح يتشحّط في دمه فقال له اميرالمؤ منين عليه السلام : ما تقول قال : يا اميرالمؤ منين اءنا قتلته قال : اذهبوا به فاقتلوه به فلمّا ذهبوا به ليقتلوه به اءقبل رجل مسرعا فقال : لا تعجلوا و ردّوه الي اميرالمؤ منين عليه السلام فردّوه فقال : والله يا اميرالمؤ منين ما هذا صاحبه اءنا قتلته فقال اميرالمؤ منين عليه السلام : للاءول ما حملك علي اقرارك علي نفسك و لم تفعل فقال : يا اميرالمؤ منين و ما كنت استطيع اءن اءقول و قد شهد عليّ اءمثال هؤ لاء الرجل و اءخذوني و بيدي سكين ملطّخ بالدم و الرجل يتشحّط في دمه و اءنا قائم عليه و خفت الضرب فاءقررت و اءنا رجل كنت ذبحت بجنب هذه الخربة شاة و اءخذني البول قد خلت الخربة فراءيت الرجل يتشحّط في دمه فقمت متعجبا فدخل عليّ هؤ لاء فاءخذوني فقال اميرالمؤ منين عليه السلام خذوا هذين فاذهبوا بهما الي الحسن و قصّوا عليه قصتهما و قولوا له ما الحكمو فيهما فذهبوا الي الحسن عليه السلام و قصّوا عليه قصتهما فقال الحسن قولوا لاءميرالمومنين عليه السلام ان هذا ان كان ذبح ذاك فقد اءحيا هذا و قد قال الله عز و جل و من اءحياها فكاءنّما اءحيا الناس جميعا يخلّي عنهما و تخرج دية المذبوح من بيت المال . (1)
امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت علي عليه السلام مردي را ديد. او در خرابه اي بود و كارد خون آلودي در دست داشت و در كنارش كشته اي غرق به خون بود. حضرت از او پرسيد: ((تو او را كشتي ؟))
عرض كرد: ((بلي ! من او را كشتم .))
حضرت دستور داد او را ببرند و نگاه دارند تا قصاص شود. در حالي كه او را مي بردند، مردي با شتاب از راه رسيد و گفت : ((عجله نكنيد او را به علي عليه السلام برگردانيد!)) برگرداندند.
اين مرد دومي گفت : ((والله من او را كشتم و مرد دستگيرشده قاتل نيست !))
علي عليه السلام به اولي گفت : ((چه چيز تو را واداشت كه به قتل اقرار كني ؟))
عرض كرد: ((اين مردان مرا دستگير نمودند در حالي كه كارد خونين به دست داشتم و در كنار مقتول غرق به خون ايستاده بودم ، خائف بودم كه اگر انكار كنم ، مرا بزنند، لذا اقرار نمودم . من بيرون خرابه گوسفندي را كشته بودم ، دچار مضيقه ادرار شدم ، با كارد خونين براي رفع حصر، به خرابه آمدم . مرد غرق به خون را ديدم . با شگفتي او را نگاه مي كردم كه اينان وارد خرابه شدند و مرا دستگير كردند.))
علي عليه السلام دستور داد هر دو نفر را نزد امام حسن مجتبي عليه السلام ببرند و قصه آن دو را به عرض برسانند و بگويند: حكم خدا در اين باره چيست ؟
امام مجتبي عليه السلام فرمود: ((به اميرالمؤ منين عليه السلام بگوييد، اگر اين مرد دومي مقتول را كشته ، دستگير شده است و اولي را كه قاتل نبوده ، از مرگ خلاص كرده و در واقع او را احيا نموده است و كسي كه يك نفر را احيا كند، همانند آن است كه تمام مردم را احيا كرده است . پس هر دو نفر آزاد شوند و ديه مقتول از بيت المال پرداخت گردد.))(2)

1- الكافي ، ج 7، ص 290.
2- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 1، ص 326.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




 

عن محمد بن عجلان قال اءصابتني فاقة شديدة و اضاقة و لا صديق لمضيق و لزمني دين ثقيل و عظيم يلح في المطالبة فتوجهت نحو دار الحسن بن زيد و هو يومئذ امير المدينة لمعرفة كانت بيني و بينه و شعر بذلك من حالي محمد بن عبدالله بن علي بن الحسين عليه السلام و كانت بيني و بينه قديم معرفة فلقيني في الطريق فاءخذ و قال قد بلغني ما اءنت بسبيله فمن تؤ مل لكشف ما نزل بك قلت الحسن بن زيد فقال اذن لا يقضي حاجتك و لا تسعف بطلبتك فعليك بمن يقدر علي ذلك و هو اءجودالاجودين فالتمس ما تؤ مله من قبله سمعت ابن عمي جعفر بن محمد يحدث عن اءبيه عن جده عن اءبيه الحسين بن علي عن اءبيه علي بن اءبي طالب عليه السلام عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال اءوحي الله الي بعض اءنبيائه في بعض وحيه و عزتي و جلالي لاءقطعن اءمل كل آمل اءمل غيري بالاياس و لاءكسونه ذل ثوب المذلة في الناس و لاءبعدنه من فرجي و فضلي اء ياءمل عبدي في الشدائد غيري و الشدائد بيدي و يرجو سواي و اءنا الغني الجواد؛ (1)
محمد بن عجلان مي گويد: به فقر و تنگدستي شديدي دچار شدم و دوستي نداشتم كه در اين وضع سخت كمكم نمايد، بعلاوه دين سنگيني به ذمه ام بود و طلبكار هم مي خواست كه هر چه زودتر آن را وصول كند. به اميد حل اين مشكلات ، راه منزل ((حسن بن زيد)) را كه آن روز فرماندار مدينه بود، در پيش گرفتم . زيرا يكديگر را مي شناختيم .
((محمد بن عبدالله بن علي بن الحسين عليه السلام)) از مضيقه و تنگدستي من آگاه شده بود. من و او از قديم با يكديگر دوست بوديم . او خبر داشت كه قرار است من براي رفع مضيقه به منزل فرماندار بروم . بين راه كه مي رفتم به من رسيد و دستم را گرفت و گفت : ((از فكري كه به نظرت رسيده و تصميم گرفته اي ، مطلع شده ام . براي رفع گرفتاري خود به كار ناروا دست نزن و در غير راه صحيح قدم مگذار! بر تو باد به استعانت و ياري خواستن از كسي كه قدرت دارد مشكلاتت را حل نمايد و از گرفتاري ها نجاتت دهد! و بخشنده ترين بخشندگان است . تمناي خود را از او درخواست نما كه من از پسرعمويم حضرت صادق عليه السلام شنيدم كه او را از پدرش و آن حضرت از آباي گرامي اش از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم حديث نموده اند كه فرمود: ((خداوند به بعضي از پيامبران خود وحي نمود، ((به عزت و جلالم قسم ! قطع مي كنم آرزوي كسي را كه به غير من دل بندد. اميدش را به ياءس تبديل مي نمايم ، به وي جامه ذلت مي پوشانم و او را از گشايش زندگي و تفضل خود دور مي سازم .
آيا بنده من در سختي به غير من دل مي بندد، با آن كه شدايد و سختي ها در دست من است ؟
آيا بنده من به غير من ابراز اميد مي نمايد با آن كه من بي نياز و بخشنده ام ؟))
محمد بن عجلان گفت : اي فرزند پيامبر، اين حديث را دوباره براي من بخوان !
نوه امام سجاد عليه السلام سه بار حديث را تكرار نمود. سپس محمد بن عجلان قسم ياد كرد كه پس از شنيدن اين حديث از احدي درخواست حاجت نمي نمايم .
بعد خودش مي گويد: ((طولي نكشيد كه خداوند مرا از رزق و فضل خود برخوردار ساخت .))(2)


1- بحارالانوار، ج 90، ص 304.
2- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 2، ص 340.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت