✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
سعودیه و دستهای پنهان دیگر


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



ورزش در سيره ائمه عليهم السلام (2)

رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بر مردمي از انصار كه مشغول تيراندازي بودند، گذر كرد و داوطلب شد كه در مسابقه آنها شركت كند. فرمود: من با گروهي كه ابن اردع در آن است همكاري مي كنم . دسته مقابل با شنيدن سخن آن حضرت ، از تيراندازي دست كشيدند و گفتند: گروهي كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در آن تيراندازي كند، هرگز مغلوب نخواهد شد.
براي آنكه مسابقه تعطيل نشود، فرمود: من با هر دو گروه همكاري مي كنم . مجددا مسابقه شروع شد و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم با هر دو دسته تيراندازي كرد.(1)

1- مبسوط، سبق و رمايه ؛ جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 2، ص 451.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




ورزش در سيره ائمه عليهم السلام (1)

طبق روايت (1) امام صادق عليه السلام شخصا در تيراندازي حاضر مي شد.
امام صادق عليه السلام فرمود: من در معيت پدرم به مجلس هشام بن عبدالملك در شام وارد شديم . او بر كرسي خلافت نشسته بود. نظاميان و نزديكانش در اطراف وي برپا ايستاده بودند. در ديدگاه خليفه ، هدفي براي تيراندازي قرار داشت و بزرگان قومش در حضور وي تيراندازي مي كردند. به محض آنكه وارد مجلس شديم ، از پدرم خواست كه با شيوخ عرب تيراندازي كند.
حضرت فرمود: ((من پير شده ام ، ممكن است مرا معاف بداري ؟))
او قسم ياد كرد غيرممكن است و به يكي از شيوخ بني اميه اشاره كرد كه كمانت را به امام باقر بده ! پدرم ناچار كمان را گرفت . تيري در آن گذارد و رها كرد. تير در وسط هدف نشست . سپس تير ديگري گرفت و آن را روي تير اول نشاند. و آن را شكافت و خلاصه چند تير روي هم زد.
اين قدرت تيراندازي و هدف گيري ، هشام را مبهوت و پريشان خاطر ساخت . به امام باقر عليه السلام عرض كرد: مهارت شما از تمام تيراندازان عرب و عجم بيشتر است و سپس آن حضرت را به سرير خود دعوت كرد. از جا برخاست ، دست در گردن پدرم انداخت و او را طرف راست خود نشاند. آنگاه دست به گردن من انداخت و مرا در سمت راست پدرم نشاند و به امام باقر گفت : اين تيراندازي را از چه كسي و در چه مدتي آموخته ايد؟
حضرت فرمودند: ((مي داني كه اهل مدينه مسابقات تيراندازي به پا مي كردند و با علاقه در آن شركت مي نمودند. من نيز در ايام جواني به اين كار علاقه داشتم و در آن وارد بودم و سپس ترك كردم . اكنون كه از من خواستي ، به روزگار جواني برگشتم و تير انداختم .))
هشام گفت : ((من هرگز تصور نمي كردم كسي باشد كه اين طور تيراندازي كند! آيا فرزند شما جعفر نيز مثل شما تيرانداز است ؟))
حضرت باقر عليه السلام فرمودند: ((ما همه وارث كمالات پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم هستيم .))
گرچه مسابقات اسب دواني و تيراندازي از اين جهت كه عضلات را به فعاليت وامي دارد و باعث تقويت جسم مي شود، جنبه ورزشي دارد و از اين نظر كه در ساعات فراغت وسيله اساسي پيشواي اسلام در تشويق اين مسابقه ، عالي تر از جهات ورزشي و تفريحش بود، پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي خواست عموم مردم در آن روز فنون نظامي و تعاليم سربازي را فراگيرند و براي مقابله با دشمن مجهز شوند تا در ميدان جنگ به خوبي از حقوق اسلام و مسلمين دفاع نمايند و كشورشان را از هجوم بيگانگان محافظت كنند.
در دنياي امروز وضع سربازي و تمرين هاي نظامي تغيير كرده است ، اگر بعضي از جوانان در اوقات فراغت به مسابقه اسب دواني و تيراندازي دست يابند، مي توانند از جنبه ورزشي و تفريحي آن به خوبي استفاده كنند.
از طرفي به سلامت و نيرومندي خود كمك كنند و از طرف ديگر قسمتي از شناوري براي جوانان يكي ديگر از ورزش هاي مفيد و ثمربخش و از تفريحات سالم و نشاطآور است كه مورد توجه پيشواي اسلام قرار گرفته و پيروان خود را به فراگيري آن تشويق كرده است .

1- وسائل الشيعة ، ج 4، ص 231.


ادامه دارد…

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت





ازدواج با كنيز

حضرت امام زين العابدين عليه السلام كنيزي داشت . او را در راه خدا آزاد كرد و سپس وي را به همسري قانوني خود درآورد و با او ازدواج كرد.
جاسوس مخصوص خليفه ، اين جريان را براي عبدالملك مروان گزارش داد. عبدالملك به حضور حضرت زين العابدين عليه السلام نامه تندي به اين مضمون نوشت :
((به اطلاع من رسيده است كه با كنيز آزادكرده خود، ازدواج نموده ايد؛ با آن كه مي دانستيد در خاندان قريش ، زنان وزين و با شخصيتي وجود داشت كه ازدواج با آنها باعث مجد و عظمت شما مي شد و فرزندان نجيب و شايسته اي مي آوردند. شما با اين ازدواج ، نه بزرگي خود را در نظر گرفتي و نه حيثيت فرزندان خويش را مراعات كردي !))
حضرت سجاد عليه السلام در جواب نوشت :
((نامه شما كه حاوي نكوهش من در ازدواج كنيز آزادشده ام بود، رسيد. نوشته بوديد كه در زنان قريش كساني هستند كه ازدواج با آنها سبب افتخار من و مايه پديد آمدن فرزندان نجيب است . بدانيد فوق مقام رفيع رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مقامي نيست و كسي در شرف و فضيلت بر آن حضرت فزوني ندارد.))
يعني ازدواج با خانواده قريش براي فرزندان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم باعث مجد و عظمت نخواهد شد.
((ما هرگز به دگران افتخار نمي كنيم . كنيزي داشتم براي رضاي خدا آزاد كردم تا از اجر الهي برخوردار شوم . سپس وي را بر طبق قانون اسلام به همسري خود درآوردم . او زني شريف و با ايمان ، متقي و پرهيزگار است . كسي كه در دين خدا به پاكي و نيكي قدم برداشته ، فقر گمنامي يا سابقه كنيزي ، به شخصيت او ضرر نمي زند.
اسلام ، اختلافات طبقاتي را محو كرد. اسلام ، پستي هاي موهوم را از ميان برد و نقايص را با تعاليم عاليه خويش جبران كرد. اسلام ريشه هاي ملامت و سرزنش هاي دوران جاهليت را از بيخ و بن برانداخت .))
فلا لؤ م علي امري ء مسلم انما اللؤ م لؤ م الجاهلية و السلام ؛
((بر يك مرد مسلمان كه وظايف خود را به درستي انجام مي دهد، ملامت نيست . ملامت شايسته كساني است كه انديشه هاي نادرست در مغز مي پرورند و همچنان مانند دروان جاهليت فكر مي كنند.))
عبدالملك نامه حضرت سجاد عليه السلام را خواند. مضامين محكم نامه ، روحش را فشرد. آنگاه نامه را به طرف فرزند جوانش ، سليمان بن عبدالملك كه در مجلس نشسته بود، افكند كه بخواند. پسر جوان وقتي نامه را خواند، برافروخته و خشمگين شد. نتوانست خود را نگاه دارد.
با ناراحتي به پدر گفت كه حضرت سجاد عليه السلام با پيوندي كه به رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم دارد، سخت بر شما افتخار كرده و صريحا برتري و مزيت خويش را خاطرنشان نموده است .
عبدالملك گفت : فرزند! اين مطلب را فراموش كن ، و از آن سخني به ميان نياور! زبان گوياي بني هاشم سنگ سخت را مي شكند و امواج دريا را مي شكافد.
فرزند عزيز! چيزي كه ساير مردم را پست و كوچك مي سازد، براي علي بن الحسين عليه السلام مايه رفعت و عظمت مي شود.(1)
حضرت سجاد عليه السلام در پاسخ نامه عبدالملك به مقام شامخ نبي اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و افتخار فرزندان عزيز آن حضرت اشاره كرد و ضمنا به طور كنايه و غير مستقيم عبدالملك مروان را در سخن جاهلانه اش ملامت نمود و انديشه نادرستش را از بقاياي افكار مطرود و محكوم دوران جاهليت معرفي كرد.
بديهي است دريافت چنين نامه اي براي عبدالملك و پسرش بسيار سنگين و ناراحت كننده بود.
عبدالملك نمي بايست از اول به علي بن الحسين عليه السلام نامه انتقادآميز بنويسد و بي جهت عمل صحيح و قانوني آن حضرت را مورد اعتراض و خرده گيري قرار دهد.
اكنون كه نامه نوشته و به اين عمل نادرست مبادرت كرده است ، بايد خود را براي دريافت پاسخ محكم و متقن آن جناب آماده نمايد و به عوارض نوشته نابجاي خويش تن در دهد.
عبدالملك كه دوران جواني را پشت سر گذارده است ، عبدالملك كه با گذشت زمان ، عقلش به رشد طبيعي خود رسيده و از حوادث روزگار به مقدار قابل ملاحظه اي تجربه آموخته است ، تا اندازه اي بر احساسات خويش مسلط است و مي تواند خود را از هيجان هاي بي مورد و خطرناك نگاه دارد. ولي فرزند جوانش كه اكنون دوران شباب را طي مي كند و هنوز به رشد عقلي نرسيده و سرد و گرم جهان را نديده است ، بعيد به نظر مي رسد كه بتواند خويشتن دار باشد و در مواقع تحريك احساسات ، از تندروي و تصميم هاي ناروا بركنار ماند.
پاسخ قاطع حضرت سجاد عليه السلام به پدر و پسر، ضربه روحي زد و هر دو از مضمون نامه آن حضرت ناراحت و رنجيده خاطر شدند. با اين تفاوت كه پدر كارآزموده و تجربه ديده ، هيجان هاي خود را پنهان نگاه داشت و چيزي نگفت ، ولي پسر جوان و كم تجربه نتوانست خود را نگاه دارد و مراتب ناراحتي و هيجان خويش را به زبان آورد.
اگر اختيار در دست پسر نادان و كوتاه فكر مي بود، براي ارضاي احساسات برانگيخته خود انتقام مي گرفت . او از قدرت هاي نظامي و انتظامي مملكت استفاده مي كرد و به منظور جبران شكست معنوي خويش به آن حضرت آسيب مالي و جاني مي رساند و كمترين توجهي به نتايج شوم عمل خود نمي نمود. ولي پدر پخته و عاقل كه به تمام جهات قضيه متوجه است و با خود حساب مي كند؛ گر چه پاسخ حضرت سجاد عليه السلام تلخ و سنگين است ، ولي عوارض انتقام جويي و تجاوز به آن حضرت به مراتب ، تلخ تر و انزجار افكار عمومي واقع مي شود، ممكن است مردم بر وي بشورند و باعث سقوط حكومتش گردند.
عبدالملك روي فكر و عاقبت انديشي به اين نتيجه رسيد كه بايد فشار رواني نامه حضرت سجاد عليه السلام را تحمل كند و از انتقام جويي كه خطر بزرگتري در بر دارد، چشم بپوشد.
بايد به ناراحتي و شكست روحي پاسخ زين العابدين عليه السلام تن در دهد و از تنفر افكار عمومي كه شكست بزرگتر و شر ناراحت كننده تري است ، بركنار بماند. او عملا به همين روش عاقلانه تصميم گرفت و به فرزند جوان و برافروخته خود نيز توصيه كرد كه ساكت باش و اين سخن را دوباره به زبان نياور! و اين خود نشانه خردمندي و عاقبت انديشي است .(2)

 

1- بحارالانوار، ج 11، ص 45.
2- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 1، ص 252.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت





نسل جوان و تحولات روحي

مقالات انقلابي و سخنان آتشين رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ، در آغاز دعوت ، بيش از همه در نسل جوان تحول روحي ايجاد كرد. جواناني كه طبعا تجددطلب و انقلابي هستند، گرد آن حضرت جمع شدند و صميمانه به آيين مقدسش گرويدند و به پيروي از برنامه هاي عقلي و علمي رهبر عاليقدر خود، مبارزه خويش را با سنن فاسد و روش هاي ناپسند جامعه شروع كردند و همه جا در سفر و حضر، در محيط خانواده و اجتماع ، مخالفت خود را با عقايد و افكار باطل مردم صريحا اظهار مي نمودند.
سعد بن مالك ، از جوانان پرشور و انقلابي صدر اسلام بود. او در 17 سالگي به آيين نبي اكرم صلي الله عليه و آله و سلم گرويد و در شرايط مشكل قبل از هجرت ، همه جا مراتب وفاداري خود را به دين اسلام و مخالفت خويش را با سنن نادرست جاهليت ابراز مي كرد.
جوانان با ايمان ، براي آن كه از شر مشركين مصون باشند، همه روزه براي اقامه نماز به دره هاي اطراف مكه مي رفتند و فريضه يوميه را دور از چشم مخالفين انجام مي دادند.
در يكي از روزها كه جمعي از جوانان مسلمان در يكي از دره ها به نماز مشغول بودند، گروهي از مشركين رسيدند و با مشاهده عبادت آنان ، لب به توبيخ و سرزنش گشودند و به آيين آنها بدگويي كردند و كار آن دو گروه به زد و خورد كشيد. در آن ميان ، سعد بن مالك ، كه از سخنان مشركين و اهانت به اسلام خشمگين شده بود، با استخوان فك شتر، سر يكي از آنها را شكست و خون جاري شد و اين اولين خوني بود كه در راه اسلام به زمين ريخته شد.
در آن روزها مشركين در كمال قدرت و مسلمين در نهايت ضعف و ناتواني بودند و زد و خورد با آنان ممكن بود به حوادث سنگين و خطرناكي منجر شود ولي جواناني كه خود را براي تحمل هر آزار و شكنجه اي آماده كرده بودند، از دورنماي خطر نهراسيدند و در دفاع از حريم اسلام از كفر نترسيدند.
سعد مي گويد: من نسبت به مادرم خيلي مهربان و نيكوكار بودم . موقعي كه اسلام را قبول كردم و مادرم آگاه شد، روزي به من گفت : ((فرزند اين چه ديني است كه پذيرفته اي ؟ يا بايد از آن دست برداري و بت پرستي برگردي ، يا من آن قدر از خوردن و آشاميدن امساك مي كنم تا بميرم . سپس مرا در دين جديدم سرزنش و ملامت نمود.))
سعد كه به مادر علاقه زيادي داشت با كمال مهرباني و ادب به وي گفت :
((من از دينم دست نمي كشم و از شما درخواست مي كنم كه از خوردن و آشاميدن خودداري نكني .))
مادر به گفته فرزند اعتنا نكرد. يك شبانه روز غذا نخورد و فرداي آن روز سخت ضعيف و ناتوان شد.
مادر تصور مي كرد كه سعد با آن همه علاقه و مهري كه نسبت به وي دارد، اگر او را با حال ضعف ببيند، از دين خود دست مي كشد، غافل از آن كه مهر الهي آنچنان در عمق جانش نفوذ كرده كه مهر مادري نمي تواند در برابر آن مقاومت نمايد. به همين جهت روز دوم وضع سخن گفتن سعد، تغيير كرد.
او با منطقي خشن و قاطع به مادر گفت : ((به خدا قسم اگر هزار جان در تن داشته باشي و يك يك از بدنت خارج شود، من از دينم دست برنمي دارم .))
وقتي مادر از تصميم جدي فرزند آگاه شد و از تغيير عقيده سعد ماءيوس گرديد، امساك خود را شكست و غذا خورد.(1)

1- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 2، ص 136؛ اسدالغابة ، ج 2، ص 290.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




عمار ياسر در صفين

حضرت زين العابدين عليه السلام در پيشگاه خداوند عرض مي كند: و لا مفرقة من اجتمع اليك ؛(1)
بار الها! مرا مبتلا مكن كه جدا شوم از افرادي كه پاكدل و با ايمان بودند و در تمام زمان ها قولا و عملا در اعلاي حق كوشيدند، با دشمنان خدا مبارزه كردند و از حريم دين حق دفاع نمودند.
بعضي از آنان در جنگ هاي عصر رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام و حادثه خونين كربلا حاضر بودند، مرگ را استقبال نمودند و براي رضاي خدا جان دادند و مايه عزت اسلام و مسلمين گرديدند.
عمار ياسر صحابي معظم پيشواي اسلام ، يكي از آنان بود. در موقعي كه عده زيادي از دوستان علي عليه السلام آن حضرت را ترك گفتند و به معاويه پيوستند، عمار ياسر چون كوهي استوار به جاي ماند و همه آن مراتب علاقه مندي و ثبات خود را نسبت به مقام شامخ علي عليه السلام ابراز نمود.
موقعي كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم حيات داشت ، فرموده بود: فئة باغية يعني گروه ستمكار، عمار را مي كشند و اين مطلب در بسياري از كتب عامه و خاصه آمده است .
فاذا وقع صفين خرج عمار بن ياسر الي امير المومنين عليه السلام فقال له : يا اءخا رسول الله اء تاءذن لي في القتال ؟
قال : مهلا رحمك الله .
فلما كان بعد ساعة اءعاد عليه الكلام فاءجابه بمثله فاءعاده ثالثا فبكي اميرالمومنين عليه السلام فنظر اليه عمار فقال : يا اميرالمومنين ! انه اليوم الذي وصف لي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فنزل اميرالمومنين صلوات الله عليه عن بغلته و عانق عمار و ودعه ثم قال : يا اءبااليقظان جزاك الله عن الله و عن نبيك خيرا فنعم الاءخ كنت و نعم الصاحب كنت ثم بكي عليه السلام و بكي عمار ثم قال : والله يا اميرالمومنين ما تبعتك الا ببصيرة فاني سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول يوم حنين يا عمار ستكون بعدي فتنة فاذا كان ذلك فاتبع عليا و حزبه فانه مع الحق و الحق معه .(2)
چون روز صفين فرارسيد، عمار حضور علي عليه السلام شرفياب شد و عرض كرد: ((اي برادر رسول خدا! آيا به من اجازه قتال مي دهي ؟))
حضرت در جواب فرمودند: ((خدايت رحمت كند!)) بعد از ساعتي دوباره عمار آمد و استجازه نمود. امام عليه السلام همانند اول پاسخ داد. دفعه سوم آمد، در اين موقع علي عليه السلام گريست . عمار نظري به حضرت افكند و گفت : ((اي اميرالمومنين ! امروز آن روزي است كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم براي من توصيف فرموده است .))
علي عليه السلام از مركب خود پياده شد و عمار را در آغوش گرفت و با او وداع نمود و فرمود: ((خداوند از خود و از پيامبرت به تو جزاي خير بدهد. تو براي من برادر و مصاحب خوبي بودي .))
سپس علي عليه السلام و عمار گريستند. عمار گفت : ((اي اميرالمومنين ! قسم به خدا من از تو پيروي ننمودم ، مگر با آگاهي و بصيرت . زيرا من از رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم چنين شنيدم كه فرمود: ((اي عمار! بزودي بعد از من ، فتنه اي رخ مي دهد، وقتي چنين شد تو از علي عليه السلام و حزب او تبعيت نما كه او با حق است و حق با اوست .))(3)

تاثير محيط اجتماعي

قال علي عليه السلام : الناس بزمانهم اءشبه منهم بآبائهم (4)
شباهت اخلاقي مردم به محيط اجتماعي و مقتضيات زمان خودشان بيشتر از شباهت به صفات خانوادگي و خلقيات پدران آنهاست .
انسان داراي يك غريزه اجتماعي است و اين غريزه وي را بر آن مي دارد كه در داخل گروه زندگي كند و از آن هرگز خارج نشود. به همين جهت است كه انسان همواره نسبت به گروه خود حساسيت فراوان دارد و تابع افكار و عقايد اوست . به عقيده بعضي از روانشناسان ، تاثير و نفوذ گروه انساني بر فرد مقاومت ناپذير است و فرد آن چه را كه جمع درست بداند، قبول مي كند و آنچه را كه جمع ، تقبيح يا ممنوع كند، مكروه مي شمرد و امكان قليلي براي آزادي فكر و عقيده وجود دارد. مخالفت با اصول و رفتار اجتماع ، وجدان را ناراحت مي كند و در آدمي احساس ارتكاب بزه ايجاد مي نمايد.(5)
هرگاه بدعت تازه اي از رسوم پيشين بهتر باشد يا به عللي مورد پسند افراد جامعه قرار گيرد، عموم بدان مي گرايند و تبديل به عادت مي گردد و به كليه افراد جامعه ، براي تطبيق يافتن با آن فشار وارد مي آورد و آدمي ناگزير بدان خوي مي گيرد.
قدرت اجتماع نه تنها در امور سطحي زندگي و روي رفتار و گفتار عادي فرد اثر مي گذارد و مي تواند نيك و بديها را در نظرش دگرگون جلوه دهد، بلكه محيط اجتماعي قادر است تا اعماق جان افراد نفوذ كند و بر روي عقايد مذهبي و افكار ايماني آنان نيز موثر واقع شود و سرانجام از راه حق و حقيقت منحرفشان سازد.
بني اسرائيل در طول ساليان دراز اسير دست فراعنه بودند و با بدترين وضعي زندگي مي كردند.
حضرت موسي بن عمران ، به امر الهي قيام كرد. با حكومت جبار فرعون به مخالفت برخاست و مردم را به خداي يگانه دعوت كرد. بني اسرائيل تيره روز و بدبخت به رهبري آن پيامبر بزرگ از ذلت و اسارت رهيدند و با عنايت خداوند توانا از درياي نيل ، به سلامت عبور كردند و از آن محيط خفت آور و كشنده نجات يافتند.
بديهي است كه چنين قومي بايد همواره شكرگزار خداي يگانه باشند، لحظه اي به شرك و انحراف نگرايند و هرگز از تعاليم آسماني رهبر بزرگ خويش ، سرپيچي نكنند.
متاسفانه چنين نشد و تنها ورود در يك جامعه مشرك و مشاهده پرستش بت ، توانست افكار آنان را از مسير صحيح بگرداند و به بت پرستي متمايلشان سازد.
قرآن شريف مي گويد: و جاوزنا ببني اسرائيل البحر فاءتوا علي قوم يعكفون علي اصنام لهم قالوا يا موسي اجعل لنا الها كما لهم آلهة قال انكم قوم تجهلون ؛ (6)
((ما بني اسرائيل را از دريا عبور داديم . بر سر راه خود با مردمي مشرك و بت پرست برخورد كردند.)) محيط اجتماعي مشركين چنان در آنها اثر گذارد كه به موسي عليه السلام گفتند: ((همان طور كه اين مردم خداياني دارند و آنها را پرستش مي كنند، تو نيز براي ما بت هايي مهيا كن تا ما هم آنها را بپرستيم .))
موسي عليه السلام از اين حق ناشناسي و توقع بيجا سخت رنجيده خاطر شد و به بني اسرائيل گفت : ((راستي كه شما مردم نادان و بي خردي هستيد.))
آري ! جامعه مشرك قادر است فرد موحد را از يكتاپرستي باز دارد و به شرك و بت پرستي متمايل سازد. جامعه بي دين و گناهكار مي تواند فرد متدين و صحيح العمل را از صراط مستقيم پاكي و فضيلت بگرداند. پرده حياي ايماني و اخلاقي او را بدرد و به راه فساد و تباهي سوق دهد.(7)

 

1- الصحيفة السجادية ، ص 96.
2- بحارالانوار، ج 8، ص 525.
3- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 2، ص 279.
4- ناسخ التواريخ ، حالات علي عليه السلام ، ص 869، خصائص الائمة عليهم السلام ، ص 115.
5- جامعه شناسي ، ص 403.
6- سوره مباركه اعراف ، آيه 138.
7- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 2، ص 81.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




براي آن كه نيت رشيد و مصون ماندن از شك ، هر چه بهتر و بيشتر براي خوانندگان محترم روشن گردد، در اين جا به طور نمونه بحث و گفت وگوهايي كه بين منصور بن حازم و جمعي از مخالفين در مورد علي عليه السلام و لزوم پيروي از آن حضرت رد و بدل گرديده است ، ذكر مي شود.
منصور بن حازم از اصحاب امام صادق عليه السلام است . مشكل بزرگ در آن زمان براي اصحاب و دوستان آن حضرت مسئله امامت بود. شيعيان و دوستداران اهل بيت عليه السلام و گروه مخالفين در اصل ايمان به خدا و توحيد و همچنين درباره رسالت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم متفق القول بودند و همه عقيده داشتند به اين كه قرآن شريف ، وحي حضرت رب العالمين است و به عنوان كتاب آسماني اسلام نازل شده و مردم بايد از آن تبعيت نمايند. همه مي دانستند كه قرآن حاوي بعضي از مجملات است و براي اين كه آن مجملات تبيين شود و واضح گردد، خداوند تبيين آيات را به عهده نبي اكرم صلي الله عليه و آله و سلم گذارد:
و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزّل اليهم و لعلهم يتفكرون ؛(1)
((ما قرآن را بر تو نازل نموديم تا براي مردم ، آن را كه بر آنها فرو فرستاديم ، بيان كني .))
((منصور بن حازم)) اين زمينه مورد قبول تمام مسلمين را پايگاه اساسي بحث خود قرار داد، با آنان سخناني را رد و بدل نمود و موقعي كه شرفياب محضر امام صادق عليه السلام گرديد، خلاصه مطالب خود را به عرض مقدس آن حضرت رساند.
قلت انّ من عرف اءنّ له ربّا فقد ينبغي له اءن يعرف اءن لذلك الرب رضا و سخطا و اءنّه لا يعرف رضاه و سخطه الا بوحي اءو رسول فمن لم ياءته الوحي فينبغي له اءن يطلب الرسل فاذا لقيهم عرف اءنّهم الحجّة و اءنّ لهم الطاعة المفترضة (2)
((گفتم : كسي كه دانست او را خالق و مالكي است سزاوار است كه بداند براي آن مالك ، خشنودي و خشمي است و بداند كه خشنودي و خشمش جز از راه وحي يا به وسيله فرستاده او شناخته نمي شود.
كسي كه بر وي مستقيما وحي نازل نمي شود، شايسته است كه از پي رسولان خدا برود و موقعي كه آنان را ملاقات كند، از راه شواهد و دلايل متوجه مي شود كه اينان حجت الهي هستند و اطاعتشان بر مردم واجب است .))
و قلت للناس تعلمون اءن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان هو الحجة من الله علي خلقه قالوا بلي قلت فحين مضي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من كان الحجة علي خلقه فقالوا القرآن فنظرت في القرآن فاذا هو يخاصم به المرجي و القدري و الزنديق الذي لا يؤ من به حتي يغلب الرجال بخصومته فعرفت اءنّ القرآن لا يكون حجة الا بقيّم فما قال فيه من شي ء كان حقا(3)
((به آنان گفتم : مي دانيد كه رسول گرامي صلي الله عليه و آله و سلم ، حجت خدا بر مردم بود؟ گفتند: بلي ! گفتم : موقعي كه آن حضرت از دنيا رفت ، حجت الهي بر مردم كيست ؟
پاسخ دادند: ((قرآن شريف)). من در قرآن نظر نمودم ، ديدم آن كتابي است كه فرقه گمراه مرجئه و گروه قدري و حتي افراد زنديق كه اصلا ايمان ندارند، به آن استدلال مي كنند تا در بحث خود بر خصم خويش غلبه نمايند و او را شكست دهند. با توجه به اين نكته دانستم كه قرآن شريف به تنهايي حجت خدا نيست ، مگر آن كه در كنار قرآن ، قيمي عالم و آگاه به تمام دقايق باشد و رموز آن را بيان كند كه هرچه درباره آن آيات مي گويد بر وفق حق و مطابق با واقع باشد.
فقلت لهم من قيّم القرآن فقالوا ابن مسعود قد كان يعلم و عمر يعلم و حذيفة يعلم قلت كلّه قالوا لا فلم اءجد اءحدا يقال انه يعرف ذلك كلّه الا عليا عليه السلام و اذا كان الشي ء بين القوم فقال هذا لا اءدري و قال هذا لا اءدري و قال هذا لا اءدري و قال هذا اءنا اءدري فاءشهد اءن عليا عليه السلام كان قيّم القرآن و كانت طاعته مفترضة و كان الحجة علي الناس بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و اءنّ ما قال في القرآن فهو حق فقال رحمك الله .(4)
((از آنان پرسيدم : قيم قرآن كيست ؟
گفتند: ((ابن مسعود)) قرآن را مي داند، عمر مي داند، حذيفه مي داند.
گفتم : اينان تمام قرآن را مي دانند؟
در پاسخ گفتند: ((نه ! پس نمي يابيم احدي را كه درباره اش گفته شود، ((تمام قرآن را مي داند))، جز حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام !
پس اگر چيزي مبتلا به مردم شود و ابن مسعود بگويد: ((نمي دانم ،)) عمر بگويد: ((نمي دانم ،)) حذيفه بگويد: ((نمي دانم ،)) و علي عليه السلام بگويد: ((مي دانم ،)) شهادت مي دهم كه اميرالمومنين علي عليه السلام قيم قرآن است و طاعتش بر مردم واجب است و او بعد از رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ، حجت خداوند بر مردم است و آنچه درباره قرآن بگويد، حق است .))
امام صادق عليه السلام سخنان او را شنيد و تاييد فرمود و درباره اش دعا كرد و فرمود: ((خداوند تو را مشمول رحمت و عنايت خودش قرار دهد.))
از سخنان منصور بن حازم برمي آيد كه او شخصي عالم و آگاه است و گفته هايش متكي به دليل و برهان است . او از سخنان پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم درباره علي عليه السلام آگاهي كامل داشت ، ولي به آن روايت استدلال نكرد، زيرا مخالفين هر جا ببينند كه حديثي به ضرر آنان و به نفع شيعيان است ، آن را نفي مي كنند و مي گويند: رسول گرامي صلي الله عليه و آله و سلم چنين سخني نفرموده است . از هم اكنون مدتي است در تجديد چاپ بعضي از كتب علماي عامه ، احاديثي را كه به نفع علي عليه السلام است ، از آن كتب حذف مي نمايند كه نسل بعد، از آن اخبار بي خبر باشد.
((منصور بن حازم)) به همين جهت در مقام استدلال ، به روايات پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم تكيه نكرد و كلام خود را متكي به احاطه دانش و سلطه علمي علي عليه السلام بر قرآن شريف قرار داد و اين مطلبي نبود كه آنان بتوانند تكذيب كنند. لذا كلام منصور بن حازم بي جواب ماند و آنان با سكوت خود در واقع اعتراف كردند كه قيم لايق و شايسته كه جامع جميع جهات و واقف به كليه نكات قرآن باشد و بتواند نيازهاي مسلمين را در هر موقع و مقام پاسخ دهد و حوايج آنان را از نظر ديني برآورده سازد، شخص علي بن ابي طالب عليه السلام است .
منصور بن حازم با اين بحث علمي و استدلالي خود اثبات نمود كه داراي نيت رشيد است و آنقدر در عقيده خود قوي است و آنقدر نيتش مسبوق به علم و آگاهي است كه وقتي به علي عليه السلام اقتدا مي كند و از گفتار و رفتار آن حضرت پيروي مي نمايد، كمترين شك و ترديدي در خلال علمش پيدا نمي شود و اطمينان دارد راهي را كه مي پيمايد، راه حق و حقيقت و بر وفق رضاي حضرت باريتعالي است .
زماني كه مردم در امر خلافت با علي عليه السلام بيعت نمودند و زمام امور كشور را به آن حضرت سپردند، افرادي در گوشه و كنار وجود داشتند كه مي خواستند علي عليه السلام در راءس كشور قرار گيرد، زيرا آگاه بودند كه عمل آن جناب بر اساس عدل و دادگري خواهد بود و اين كار بر وفق ميل آنان نبود، چون مي خواستند از شرايط محيط به نفع خود استفاده ها كنند و مقاماتي را به دست بگيرند و به منويات نارواي خود جامه عمل بپوشانند و علي عليه السلام شخصي نبود كه به اين كارها تن در دهد و اعمال نارواي آنان را بپذيرد. لذا بر ضد آن حضرت دسته بندي آغاز شد و در پس پرده توطئه هاي خائنانه شروع گرديد و اولين اثر سوئي كه از آن خيانت ها پديد آمد، اين بود كه جنگ بصره را براي علي عليه السلام ايجاد كردند و آن صحنه دردناك را به وجود آوردند و عده زيادي از مسلمانان اغفال شده را گرد هم آوردند و بر اثر آن ، ((جنگ ناكثين)) را راه انداختند.
امام علي عليه السلام كه واقف به تعاليم قرآن شريف و مقررات اسلامي بود، از اتمام حجت دست نكشيد و گاهي به طور خصوصي با افراد اخلالگر مذاكره مي كرد و تذكرات لازم را بيان نمود و گاه در مقابل جمعيت بسيار سخنراني كرد و شنوندگان را از انحراف فكري آنان آگاه مي ساخت .
متاءسفانه تذكرات حكيمانه و بيانات عالمانه امام علي عليه السلام ، لشكريان عايشه و طلحه و زبير در مقابل امام عليه السلام ايستادند و علي عليه السلام براي آخرين بار و به منظور اتمام حجت ، جوان لايقي را برگزيد و به او فرمود: قرآن را به مقابل مردم ببر و از قول من بگو: ((علي عليه السلام مي گويد، بياييد جنگ را كنار بگذاريم و حاكم بين ما و شما قرآن باشد.))
آن جوان رفت . اما اينان نه تنها اعتنا نكردند، بلكه دست هاي او را قطع كردند و او را كشتند و ديگر از نظر شرعي ، مطلب براي علي عليه السلام تمام شد و لذا جنگ را با عزمي ثابت و اراده اي جدي آغاز نمود و بدون شك و ترديد به آنان حمله كرد و قضاياي سنگين اتفاق افتاد و عده كثيري به خون غلطيدند.
نيت علي عليه السلام در حمله به آنان كه در صحنه ((جنگ جمل)) گرد آمده بودند، نيتي رشيد و مسبوق به علم و آگاهي بود، نيتي بر وفق حق و حقيقت بود و خلاصه نيتي بود كه در آن كمترين شك و ترديد وجود نداشت . از اين رو علي عليه السلام در كمال قوت نفس و قدرت اراده به عمل خويش ادامه داد و به صحنه اخلالگري آن مردم خائن كه بر ضداسلام پايه گذاري شده بود، پايان بخشيد.(5)

 

1- سوره مباركه نحل ، آيه 44.
2- الكافي ، ج 1، ص 167.
3- الكافي ، ج 1، ص 169.
4- الكافي ، ج 1، ص 169.
5- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 1، ص 266.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت





آزار و اذيت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم

براي حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله مكرر موارد ناامني و نگران كننده اي پيش آمده و ايشان به منظور رفع خطر و حل مشكل ، دست دعا به پيشگاه الهي برداشته و از ذات اقدسش استمداد نموده اند و خداوند خطر را برطرف ساخته است .
در اين جا به ذكر يك مورد اكتفا مي شود.
موقعي كه ابوطالب از دنيا رفت ، قريش در ايذاء و اذيت خود نسبت به رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم افزودند و به كارهايي دست زدند كه در حيات ابوطالب مرتكب نمي شدند. حضرت تصميم گرفت مدتي مكه را ترك گويد و به تنهايي به طائف برود تا از محيط خطر دور باشد و در ضمن ترويج اسلام را در آن منطقه آغاز نمايد. در آن موقع سه برادر از شخصيت هاي بزرگ طائف بودند. حضرت وقتي وارد طائف شد به ملاقاتشان رفت و دعوت خود را با آنان در ميان گذاشت . هر يك از آن سه نفر پاسخ نامناسب به دعوت آن حضرت دادند و رسالتش را با بي اعتنايي تلقي نمودند.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم از جا برخاست در حالي كه از آنان ماءيوس شده بود، از آنان خواست كه اين جلسه را مكتوم نگه دارند و به كسي نگويند.
آن سه نفر نه تنها خواسته آن حضرت را اجابت ننمودند و جلسه را پنهان نداشتند، بلكه جهال و بردگان قوم خود را تحريك نمودند تا آن حضرت را آزار نمايند. گردش جمع شدند، دشنام گفتند، فرياد كشيدند، مردم در اطراف آن حضرت اجتماع كردند، پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم را ملجاء نمودند كه از رهگذر خارج شود و به محوطه باغ انگور كه متعلق به دو نفر از اهل آن شهر بود، پناهنده شود. دو نفر صاحبان باغ خودشان در باغ بودند. حضرت كه وارد آن باغ شد، آنان كه دشمن حضرت بودند و همراهانشان پراكنده شدند.
حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم رفت و در سايه درخت انگوري نشست و دو مالك باغ ، آن حضرت را مشاهده مي كردند و ديدند نادان هاي طائف با او چه كردند.
وقتي حضرت در جايگاه خود قرار گرفت ، با اين كه اضطراب دروني خويش را فرونشاند و با خارج شدن از باغ انگور دوباره گرفتار جهال و بردگان نشود، لب به دعا گشود و در پيشگاه خداوند عرض كرد: بار الها! از نيروي كم توانم و قلت چاره جويي ام و تحقيري كه مردم نسبت به من معمول مي دارند به تو شكايت مي كنم . به تو اي مهربان ترين مهربانان ! تو مالك مستضعفين و مالك من هستي ! مرا به چه كسي حواله مي دهي ؟ به آن كس كه از حقيقت دور است و با ديدن من روي درهم مي كشد يا كارم را به دشمنم محول مي فرمايي ؟
بار الها! اگر تو به من خشمگين نيستي ، باكي از بي مهري مردم ندارم . دفاع تو براي من بسيار وسيع تر و گسترده تر است . پناه مي برم به نور رويت كه تيرگي ها از آن برطرف مي شود و امر دنيا و آخرت از آن به صلاح مي گرايد.
پناه مي برم به نرو رويت از اين كه غضب تو بر من نازل شود، يا سخط تو مرا فراگيرد. شايستگي مؤ اخذه براي توست تا راضي شوي . هيچ حركت و قدرتي نيست مگر به حمايت و دلالت ذات اقدس تو.))
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم براي رفع ترس و ناامني محيط طائف از احدي ياري نخواست ، فقط از پيشگاه الهي نصرت طلبيد. خداوند دعاي او را مستجاب فرمود و خوف را از پيشگاه و از ضميرش برطرف ساخت و به وي آرامش و اطمينان قلب عطا فرموده و بدون احساس خطر و اضطراب از طائف خارج شد.(1)


1- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 2، ص 328.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




شكر حقيقي

عن ابي عبدالله عليه السلام قال : من انعم الله عليه بنعمة فعرفها بقلبه فقد اءدّي شكرها؛(1)
امام صادق عليه السلام فرمود:
((كسي كه خداوند به وي نعمتي را عطا مي فرمايد و دل او عارف است كه آن نعمت عطيه الهي است ، با همان معرفت قلبي شكر نعمت را به جاي آورده است .))
قال موسي عليه السلام الهي كيف استطاع آدم اءن يؤ دّي شكر ما اءجريت عليه من نعمتك خلقته بيديك و اءسجدت له ملائكتك و اءسكنته جنتك فاءوحي الله اليه اءن آدم علم اءن ذلك كله مني و من عندي فذلك شكره ؛(2)
روايت شده است كه حضرت موسي بن عمران عليه السلام در مناجات خود به پيشگاه خداوند عرض كرد:
((بار الها! آدم را به دست خودت آفريدي ، در بهشت خودت او را جاي دادي ، حوا را به همسريش گزيدي ، او چگونه تو را شكر نمود؟))
خداوند فرمود: ((آدم دانست كه هه آن نعمت ها از من است و او با اين معرفت ، شكر مرا به جاي آورد.))
كسي كه در دل باور دارد، تمام نعمت ها از خداوند است و با اين باور، عالي ترين شكر را به جاي آورده و اداي وظيفه قلبي را نموده است .
البته انسان بايد مراقبت نمايد كه در مقام عمل نيز شكرگزار نعمت هاي الهي باشد و هر نعمت در جايي صرف شود كه مرضيّ صاحب نعمت است .
يعني با هيچ يك از عطاياي الهي مرتكب گناه نشود خواه آن عطايا جوارح و اعضاي بدن او باشد كه به اختيار اراده او به كار مي رود و خواه نعمت هاي خارج از وجود انسان باشد. مانند آمال ، مقام عبوديت ، نفوذ كلام ، و ديگر نعمت هايي از اين قبيل ، و شكر جامع ، به كار بردن نعمت بر وفق رضاي الهي و اجتناب از گناهان است .(3)

صراحت لهجه

روزي حجاج در منبر، خطابه خود را طولاني كرد. مردي از وسط جمعيت با صداي بلند گفت : ((موقع نماز است ، سخن را كوتاه كن ! نه وقت به احترام شما توقف مي كند، نه خداوند عذرت را مي پذيرد.))
حجاج از اين صراحت ، آن هم در يك مجلس عمومي ناراحت شد، دستور داد مرد را زنداني كردند. كسان او به ملاقات حجاج رفتند و به وي گفتند:
((امير! مرد زنداني از فاميل ماست و ديوانه است . دستور فرماييد آزاد شود.))
حجاج گفت : ((اگر خودش به ديوانگي اقرار كند، آزادش خواهم كرد.))
كسانش به زندان رفتند و گفتند: ((به جنونت اقرار كن ، تا آزاد شوي .))
مرد گفت : ((هرگز چنين اعترافي نمي كنم ، من مريض نيستم . خداوند مرا سالم آفريده است .))
وقتي جواب هاي صريح و صادقانه زنداني به گوش حجاج رسيد، دستور داد به احترام راستگويي آزادش كردند.(4)
ضرر بسيار زياد رياست !
عن معمّر بن خلّاد عن ابي الحسن عليه السلام اءنّه ذكر رجلا فقال انه يحب الرئاسة فقال ما ذئبان ضاريان في غنم قد تفرّق رعاؤ ها باءضرّ في دين المسلم من الرّئاسة ؛(5)
در محضر حضرت رضا عليه السلام نام مردي به ميان آمد كه سخت دوستدار رياست بود. حضرت فرمود: ((ضرر و زيان دو گرگ درنده اي كه به گله بي نگهباني هجوم برده باشند، از ضرر رياست ، براي دين يك مسلمان نيست .))
عبدالملك مروان در جواني زندگي آرامي داشت . عطوف و رقيق القلب بود و نسبت به خلق ، دلسوز و مهربان بود. مردم آزار نبود و از كسي بد نمي گفت .
خواهش هاي نفساني و تمايلات غريزي اش در اثر نداشتن صحنه فعاليت خفته و خاموش بودند. هرگز گمان نمي كرد روزي زمامدار كشور پهناور اسلام شود و مقدرات ميليون ها مردم را در دست بگيرد. گذشت زمان و تحولات غيرمنتظره اوضاع را به نفع او تغيير داد. پدرش كه روزي فرماندار مدينه بود و بعدا معزول شد، در اثر پيشامدهايي به خلافت رسيد و بر مسند زمامداري تكيه زد و پسرش عبدالملك همان جوان عطوف و مهربان ، به ولايت عهدي منصوب گرديد. چندماهي نگذشت كه مروان مسموم شد و از دنيا رفت .
عبدالملك به جاي او نشست و تمايلات نفساني و شهوات خفته او بيدار شدند و ميدان پهناوري براي تاخت و تاز به دست آوردند. تا ديروز وجدان اخلاقي بدون مزاحم در مزاج عبدالملك حكومت مي كرد، به همين جهت از ستم خوددار بود و از كارهاي غيرانساني اجتناب داشت . امروز كه غرائز خفته بيدار شده و شعله هاي خانمان سوز شهوت مالي و مقام زبانه كشيده اند، نيروي وجدان اخلاقي دچار شكست شده و چنان عقب نشيني نموده كه گويي اساسا در نهاد عبدالملك ، وجداني وجود نداشته است ! خود و عمالش در كمال خشونت و بيرحمي دست به خونريزي و مردم كشي زدند و در بلاد اسلامي طوفاني سهمگين و جنايت بار به وجود آوردند.
عبدالملك مروان قبل از آن كه به مقام خلافت برسد اغلب اوقات در مسجد سرگرم عبادت بود، تا جايي كه مردم او را كبوتر مسجد مي خواندند. موقعي كه خبر مرگ پدر وي رسيد، مشغول تلاوت قرآن بود. از شنيدن اين خبر و اين كه نوبت رياست و فرمانروايي به او رسيد است ، سخت به هيجان آمد. قرآن را برهم گذارد و گفت : اكنون زمان جدايي من از تو رسيده است .
در تاريخ آمده است ، موقعي كه يزيد براي قتل عبدالله زبير، لشكري به مكه فرستاد، عبدالملك مهربان و رقيق القلب مي گفت : ((پناه به خدا! مگر كسي به حرم خداوند لشكر مي كشد؟)) ولي وقتي خودش زمام امور را به دست گرفت ، لشكري عظيم تر به فرماندهي ((حجاج بن يوسف))، جنايتكار معروف را به مكه فرستاد و مردم زيادي را در حريم حرم خداوند كشت تا بر عبدالله زبير دست يافت . سرش را بريد و براي عبدالملك به شام فرستاد و جسد بي سرش را به دار آويخت !
عبدالملك مي گفت : ((من از كشتن يك مور ضعيف ، مضايقه داشتم و اينك كه حجاج گزارش قتل مردم را براي من نويسد، كمترين اثري در من ايجاد نمي كند!))
يكي از علما به نام زهري روزي به عبدالملك گفت : ((شنيده ام شراب مي خوري !))
گفت : ((بلي ، به خدا قسم هم شراب مي نوشم هم خون مردم را مي خورم !))
در سراسر تاريخ گذشته بشر و مردم امروز جهان ، نظاير عبدالملك بسيار است ! اغلب مردم در حال عادي پيرو ضمير اخلاقي و انساني خود هستند، ولي در موقع تهييج يكي از غرايز، عملا وجدان ، لگدكوب مي شود و ميدان فعاليت به دست تمايلات نفساني مي افتد، مگر آن كه ايمان واقعي و نيروي خداپرستي از وجدان اخلاقي حمايت كند و جلوي هواي نفس و تندروي غرايز را بگيرد.(6)

1- الكافي ، ج 2، ص 96. اءبوعلي الاءشعري عن عيسي بن اءيّوب عن علي بن مهزيار عن القاسم بن محمد عن اسماعيل بن اءبي الحسن عن رجل …
2- روضة الواعظين ، ج 2، ص 474، جامع السعادات ، ج 3، ص 232.
3- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 2، ص 2.
4- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 59؛ المستطرف ، ج 2، ص 8.
5- الكافي ، ج 2، ص 297؛ تتمة المنتهي ، ص 84.
6- بزرگسال و جوان از نظر افكار و تمايلات ، ج 1، ص 96.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت