✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
منتظران مهدی عج


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



جنگ يرموك از جنگ هاي بزرگ مسلمانان در صدر اسلام بود. در اين جنگ فرماندهان لشكر اسلام و كفر موافقت كرده بودند كه هر روز يك ستون از سربازان مسلمين و يك ستون از سربازان دشمن به عرصه پيكار بيايند و پس از چند ساعت زد و خورد، سربازان سالم با زخمي هاي غيرقابل حركت به لشكرگاه خود بپيوندند و عده كشته و زخمي هاي غيرقابل حركت در جاي خود مي ماندند تا براي آنها اقدام لازم انجام شود.
حذيفه مي گويد: در يكي از روزها پسرعموي من با ستون نظامي مسلمين به عرصه پيكار رفت ولي برنگشت . من ظرف آبي با خود برداشتم و به طرف ميدان جنگ رفتم تا اگر پسرعمويم زنده است و رمقي دارد، آبش دهم .
ناگهان پسرعمويم را بين كشته ها يافتم . بر بالين پسرعمويم نشستم و به او گفتم : مي خواهي آبت بدهم ؟ با اشاره جواب مثبت داد.
در اين موقع مجروح ديگري كه در آن نزديك افتاده بود و كلمه ((آب)) را شنيد گفت : ((آه !)) پسرعمويم با اشاره به من فهماند كه اول بروم او را آب بدهم . پسرعمو را گذاردم بر بالين دومي آمدم ، ديدم ((هشام بن عاص)) است . گفتم مي خواهي آبت بدهم ؟ با اشاره جواب داد: بلي ! كلمه ((آب)) را مجروح سومي كه در آن نزديك افتاده بود شنيد و گفت : ((آه !)) هشام اشاره كرد كه اول به او آب بدهم . هشام را گذاردم و بر بالين سومي آمدم . در اين فاصله كوتاه او مرده بود. برگشتم بر بالين هشام ، او نيز مرده بود. بالاي سر پسرعمويم آمدم ، او هم از دار دنيا رفته بود.
يكي از مورخين محقق درباره عللي كه موجب پيشرفت مسلمين گرديد بحث نموده و مي گويد: ((يكي از آن علل صفت ايثار بر نفس و ديگري را بر خود مقدم داشتن بود. سپس همين قطعه تاريخي را براي شاهد ذكر كرده و مي گويد: ((اين سه مجروح بر اثر جراحات و خونريزي شديد در آستانه مرگ قرار داشتند. در آن لحظات ، جاي خودنمايي و رياكاري نبود، اما مكتب اسلام حس فداكاري و ايثار را آن چنان در ضميرشان پايه گذاري نموده بود كه در دقايق آخر زندگي با آن كه تشنه بودند، آب نخوردند و برادران خويشتن را بر خود مقدم داشتند.
البته ملتي اين چنين ايثارگر و فداكار شايسته است به سرعت پيشروي كند و در جهان ، برتري و تقدم به دست آورد.(1)

1- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 2، ص 168.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




قال ابومحمد الحسن العسكري عليه السلام ان رجلا جاء الي علي بن الحسين عليه السلام برجل يزعم اءنه قاتل اءبيه فاعترف فاءوجب عليه القصاص و ساءله اءن يعفو عنه ليعظم الله ثوابه فكاءن نفسه لم تطب بذلك فقال علي بن الحسين عليه السلام للمدعي للدم الولي المستحق للقصاص ان كنت تذكر لهذا الرجل عليك فضلا فهب له هذه الجناية و اغفر له هذا الذنب قال يا ابن رسول الله له علي حق و لكن لم يبلغ اءن اءعفو من قتل والدي قال فتريد ماذا قال اءريد القودفان اءراد لحقه علي اءن اصالحه علي الدية صالحته و عفوت عنه فقال علي بن الحسين عليه السلام فماذا حقه عليك قال يابن رسول الله لقنني توحيد الله و نبوة محمد رسول الله و امامة علي و الائمة عليهم السلام فقال علي بن الحسين عليه السلام فهذا لا يفي بدم اءبيك و الله هذا يفي بدماء اءهل الاءرض ؛(1)
حضرت امام حسن عسكري عليه السلام فرمود:
مردي حضور علي بن الحسين عليهماالسلام شرفياب شد و شخصي را با خود آورده بود كه گمان داشت او پدرش را كشته اشت . متهم در محضر امام به قتلي كه مرتكب شده بود اعتراف نمود و با اقرار صريحش لزوم قانون قصاص تحقق يافت . اما از مشاهده وضع قاتل و اعترافش براي امام روشن شده بود كه او آدم جنايت كاري نيست .
حضرت عليه السلام از فرزند مقتول كه وليّ خون بود، خواست كه او را ببخشد تا مشمول اجر بزرگ باريتعالي واقع شود، اما دل جوان به اين عفو راضي نبود.
امام عليه السلام فرمود: ((اگر به ياد مي آوري كه او بر تو حقي دارد، به احترام آن حق از او بگذر و آزادش نما!))
عرض كرد: ((يابن رسول الله ! او به من حقي دارد ولي ارزش آن حق به قدري نيست كه از خون پدرم بگذرم .))
حضرت عليه السلام فرمود: ((پس مي خواهي چه كني ؟))
گفت : ((مي خواهم قصاص كنم . اما اگر او مايل باشد، حاضرم به احترام حقي كه به من دارد، قتل او را با ديه صلح كنم و آزادش نمايم .))
امام عليه السلام پرسيد: ((حق او بر تو چيست ؟))
عرض كرد: ((او توحيد خدا، نبوت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و امامت علي عليه السلام و ديگر ائمه را به من آموخت .))
حضرت عليه السلام فرمود: ((آيا اين ها كه به تو ياد داده به قدر خون پدرت نمي ارزد؟ قسم به خدا آموخته هاي او به قدر خون تمام مردم روي زمين ارزش دارد.))
قال بلي قال علي بن الحسين للقاتل اءفتجعل لي ثواب تلقينك له حتي اءبذل لك الدية فتنجو بها من القتل قال يا ابن رسول الله انا محتاج اليها و اءنت مستغن عنها فان ذنوبي عظيمة و ذنبي الي هذا المقتول اءيضا بيني و بينه لا بيني و بين وليه هذا قال علي بن الحسين عليه السلام فتستسلم للقتل اءحب اليك من نزولك عن هذا التلقين قال بلي يابن رسول الله .(2)
امام سجاد عليه السلام به قاتل فرمود:
((آيا حاضري ثواب آموزش توحيد و نبوت و امامتي را كه به اين شخص آموخته اي به من واگذار نمايي تا ديه خون پدر او را بدهم و تو از قتل نجات پيدا كني ؟))
عرض كرد: ((يابن رسول الله ! من نيازمند آمرزش خود هستم و تو نيازي نداري چون گناهان من بزرگ است و گناهي كه در قتل مرتكب شده ام ، بين من و مقتول است نه بين من و اين مرد كه وليّ خون است .))
حضرت سجاد عليه السلام فرمود: ((پس در نظر تو تسليم شدن براي قتل محبوبتر از اين است كه ثواب آموزشت را از دست دهي ؟))
آن مرد عرض كرد: ((بلي يابن رسول الله !))
خلاصه امام سجاد عليه السلام با وليّ خون سخناني فرمود كه سرانجام راضي شد قاتل را مورد عفو قرار دهد و از قتلش در گذرد.
از اين روايت به خوبي روشن مي شود كه اگر كسي جنايتكار نيست و مرتكب قتل گرديده اما وجود او حيات جامعه را در خطر قرار نمي دهد، شايسته است خيرخواهان در نجات او همت گمارند و به پيروي از امام سجاد عليه السلام آنقدر كوشش كنند تا حيات انساني را كه بر اثر رويدادي مرتكب قتل گرديده و از عمل خود سخت پشيمان شده است ، حفظ نمايند.(3)
آمادگي روح جوان
مردي به نام ابي جعفر احول ، از دوستان امام صادق عليه السلام مدتي به تبليغ مذهب تشيع و نشر تعاليم اهل بيت عليهم السلام اشتغال داشت . روزي شرفياب محضر آن حضرت شد.
قال و كيف راءيت مسارعة الناس الي هذا الاءمر و دخولهم فيه قال و الله انهم لقليل و لقد فعلوا و ان ذلك لقليل فقال : عليك بالاءحداث فانهم اءسرع الي كل خير(4)
امام عليه السلام از او سوال كرد: مردم بصره را در قبول روش اهل بيت عليهم السلام و سرعت پذيرش آيين تشيع چگونه يافتي ؟
عرض كرد: قليلي از مردم تعاليم اهل بيت عليهم السلام را پذيرفتند.
امام عليه السلام فرمود: توجه تبليغي خود را به نسل جوان معطوف دار و نيروي خويش را در راه هدايت آنان به كار انداز، زيرا جوانان زودتر حق را مي پذيرند و سريعتر به هر خير و صلاحي مي گرايند.
در اين حديث امام عليه السلام به صفاي باطن و فضيلت دوستي نسل جوان تصريح فرموده و به ابي جعفر احول ، كه مبلغ مذهبي و مربي مردم بوده ، يادآور شده است كه روح جوان خوبي ها را زودتر مي پذيرد و به صفات انساني سريعتر متصف مي شود. اين خود اشاره به اين مطلب است كه در ايام شباب ، خواهش جمال روحاني و ميل به فضايل اخلاقي در ضمير جوانان بيدار مي شود.
به شرحي كه در قرآن شريف و روايات اسلامي رسيده ، فرزندان يعقوب نسبت به حضرت يوسف برادر كوچك خود ستم كردند و او را به غلامي به كاروان مصر فروختند. پس از چند سالي كه يوسف در مصر به سلطنت رسيد و برادران از اين موضوع آگاه شدند، از ستم خويش درباره حضرت يوسف عليه السلام پشيمان شدند و نزد يعقوب و يوسف زبان به عذرخواهي گشودند و در برابر يعقوب گفتند:
قالوا يا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا كنا خاطئينَ قال سوف اءستغفر لكم ربي انه هو الغفور الرحيم ؛(5)
((اي پدر بزرگوار! درخواست داريم از درگاه الهي براي ما طلب عفو و مغفرت نمايي . ما به خطاي خود اعتراف داريم .))
حضرت يعقوب عليه السلام به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولي انجام آن را به بعد موكول كرد و فرمود: در آتيه نزديك از خداوند براي شما طلب بخشش خواهم كرد.
برادران در برابر حضرت يوسف عليه السلام هم گفتند:
قالوا تالله لقد آثرك الله علينا و ان كنّا لخاطئينَ قال لا تثريب عليكم اليوم يغفر الله لكم و هو اءرحم الراحمين ؛(6)
((به خدا قسم كه خداوند تو را بر ما برتري داده و ما خطاكار بوده ايم .))
يوسف عليه السلام در جواب فرمود: شما را بخشيدم . اكنون بر شما ملامتي نيست . خداوند نيز شما را ببخشد كه او از هر رحيمي مهربان تر است .
اسماعيل بن فضل هاشمي از امام صادق عليه السلام سوال كرد: چرا حضرت يعقوب بخشش خود را به بعد موكول كرد ولي حضرت يوسف برادران گناهكار خود را بخشيد و براي آمرزش آنان دعا كرد؟
قال لاءن قلب الشاق اءرق من قلب الشيخ و كانت جناية ولد يعقوب علي يوسف و جنايتهم علي يعقوب انما كانت بجنايتهم علي يوسف فبادر يوسف الي العفو عن حقه و اءخر يعقوب العفو لاءن عفوه انما كان عن حق غيره فاءخرهم الي السحر ليلة الجمعة (7)
حضرت دو جواب داد: اول آن كه جوان از پير رقيق القلب تر است . به اين جهت يوسف از عذرخواهي برادران زودتر متاءثر شد و آنان را فورا بخشيد.
دوم آن كه فرزندان يعقوب به يوسف ستم كرده بودند. يوسف خود صاحب حق بود و آنان را فورا بخشيد، ولي يعقوب كه بايد حق ديگري را ببخشد، به تعويق انداخت كه سحر شب جمعه براي آنان طلب آمرزش نمايد.
در اين حديث نيز امام صادق عليه السلام از قلب رئوف و رقيق جوانان سخن گفته و اشاره فرموده است كه روح جوان براي گذشت هاي اخلاقي و عواطف انساني آماده تر است .(8)

1- بحارالانوار، ج 2، ص 12.
2- بحارالانوار، ج 2، ص 13.
3- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 2، ص 186.
4- الكافي ، ج 8، ص 94.
5- سوره مباركه يوسف ، آيه 98.
6- سوره مباركه يوسف ، آيه 97.
7- سفينة البحار، واژه ((قلب))، ص 442.
8- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 1، ص 48.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




كسي كه گناه را كوچك مي شمرد و بي پروا آن را مرتكب مي شود بايد بداند با دو خطر بزرگ مواجه است ، اول آن كه با عمل نارواي خويش به حريم رفيع باريتعالي اسائه ادب مي كند و دوم آنكه وقتي گناه را كوچك تلقي نمود، در ادامه آن بي باك مي شود و به تكرار آن اصرار مي ورزد.
وقتي هم معاصي صغيره به هم پيوست ، كبيره مي شود و عذاب بزرگ الهي را در پي خواهد داشت . حضرت امام هفتم عليه السلام اين مطلب را از قول حضرت مسيح ابن مريم به حواريين نقل فرموده است :
في تحف العقول ، عن مواعظ المسيح عليه السلام قال : بحق اقول لكم ان الصغار الخطايا و محقّراتها لمن مكايد ابليس يحقّرها لكم و يصغّرها في اءعينكم فتجتمع فتكثر فتحيط بكم ؛(1)
حضرت موسي بن جعفر عليه السلام فرمود:
((مسيح بن مريم عليهماالسلام به حواريين گفت : شيطان گناهان را نزد شما كوچك مي كند و آنها را در نظرتان صغير و حقير جلوه مي دهد. آن گناهان مجتمع مي شوند و بسيار مي گردند و سرانجام شما را به احاطه خود درمي آورند و محصورتان مي نمايند.))
رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم براي آن كه خطر اصرار در معاصي صغيره و گرد آمدن آنها را به طور محسوس به مسلمانان بفهماند، در يكي از سفرها با اطرافيان اين قضيه را روشن نمود. جريان اين امر به صورت حديثي در كتب روايات نقل شده كه متن آن در اين جا به عرض مي رسد:
قال ابوعبدالله عليه السلام ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نزل باءرض قرعاء فقال لاءصحابه ائتوا بخطب فقالوا: يا رسول الله نحن باءرض قرعاء ما بها من حطب .
قال : فلياءت كلّ انسان بما قدر عليه فجاءوا به حتي رموا بين يديه بعضه علي بعض .
فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : هكذا تجتمع الذنوب ثم قال اياكم و المحقّرات من الذنوب فان لكل شي ء طالبا اءلا و ان طالبها يكتب ما قدّموا و آثارهم و كل شي ء اءحصيناه في امام مبين .(2)
امام صادق عليه السلام فرمود: رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به سرزمين خشك كه در آن گياهي نمي روييد نزول نمود. سپس به اصحاب خود فرمود: ((برويد هيزم جمع كنيد و بياوريد.))
عرض كردند: ((در اين زمين چيزي نمي رويد و هيزمي يافت نمي شود.))
حضرت فرمود: ((برويد و هر كدام هر چه يافتيد با خود بياوريد.))
تجسس نمودند و در گوشه و كنار زمين بوته هاي كوچك خار يافتند، آنها را كندند و حضور حضرت آورند. و روي هم انباشتند كه توده اي خار شد.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: ((گناهان اين طور جمع مي شود. سپس تذكر داد كه از گناهان كوچك بپرهيزيد كه هر چيز طالبي دارد و طلب كننده معاصي گناهان را ثبت مي كند.))
گويي پيشواي اسلام خواست با دستور جمع آوري هيزم در آن بيابان بدون گياه ، اصحاب خود را متوجه كند كه گناهان صغيره كه آنها را حقير مي شمريد، همانند بوته هاي كوچك خار است كه در اين بيابان به نظر نمي آمدند و شما در طلبشان رفتيد و آنها را گرد آورديد و در نتيجه به صورت توده بزرگ خار در آمده است . طالب گناهان كه فرشتگان الهي هستند، گناهان صغيره شما را مي نويسند و مجموعشان به صورت گناهي بزرگ در مي آيد.(3)

1- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 2، ص 223.
2- الكافي ، ج 2، ص 288.
3- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 2، ص 210.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




 

پيشواي بزرگ اسلام صلي الله عليه و آله و سلم در سخنراني حساس خود در مسجد خيف ، سه مطلب لازم را خاطرنشان ساخت كه يكي از آنها ملازمت و هماهنگي با جماعت مسلمين است .
ثلاث لا يغلّ عليهن قلب امري ء مسلم اخلاص العمل لله و النصيحة لاءئمة المسلمين واللزوم لجماعتهم ؛(1)
سه چيز است كه بايد قلب هر مسلماني نسبت به آن خالي از غل و غش باشد:
اول : اخلاص عمل براي خدا.
دوم : خلوص نبوت نسبت به پيشوايان مسلمين .
سوم : ملازمت و هماهنگي با جمعيت مسلمين .
مطلب مهم در حديث رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم شناخت جماعت مسلماني است كه بايد حتما ملازمتشان را گزيد و با آنها همگام و همصدا بود.
امام صادق عليه السلام فرمود:
((از رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم سوال شد كه جماعت امتش كيانند؟))
حضرت فرمود: ((جماعت امت من اهل حق هستند. اگر چه عددشان كم باشد.))
قيل لرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما جماعة اءمتك ؟
قال : من كان علي الحق و ان كانوا عشرة ؛(2)
به پيامبر گرامي عرض شد: ((كدامين مردم جماعت امت شما هستند؟))
در پاسخ فرمود: ((آنانكه بر حق هستند اگر چه عددشان ده نفر باشد.))
((سفيان ثوري)) مردي تحصيل كرده و حافظ احاديث بود. او مكرر به حضور امام صادق عليه السلام شرفياب شده و مطالبي را فراگرفته بود، اما در باطن نسبت به آن حضرت دلبستگي و علاقه نداشت .
مردي از قريش كه اهل مكه بود و دوستدار ائمه معصومين عليهم السلام مي گويد:
روزي سفيان ثوري به من گفت به منزل امام صادق عليه السلام برويم . من با او رفتم . درب منزل امام عليه السلام كه رسيديم ، ديديم حضرت بر مركب خود سوار شده و قصد رفتن دارد. سفيان عرض كرد: ((حديث خطبه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را كه در مسجد خيف براي مردم فرموده است به من بفرما!))
حضرت گفت : ((بگذار بروم از پي كاري كه دارم ، در مراجعت خواهم گفت .))
سفيان حضرت را به قرائت و بستگي با رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم قسم داد كه همين الان بگويد.
حضرت پياده شد، سفيان عرض كرد: ((بفرماييد براي من دوات و كاغذ بياورند تا آن را بنويسم .))
حضرت هم دستور داد كه كاغذ و قلم بياورند. آنگاه حضرت فرمود: ((بنويس !)) از اول تا آخر خطبه را بيان نمود و سفيان هم نوشت . آنگاه نوشته را به حضرت ارائه داد. سپس امام عليه السلام سوار شد و از پي كار خود رفت . من و سفيان با هم برگشتيم . بين راه از من خواست تا توقف كنيم و در حديث دقت نماييم . به او گفتم : ((قسم به خدا كه امام صادق عليه السلام تو را به چيزي ملزم نمود كه هرگز از آن رهايي نداري .))
فقال و اءيّ شي ء ذلك فقلت له ثلاث يغلّ عليهن قلب امري ء مسلم اخلاص العمل لله قد عرفناه و النصيحة لاءئمة المسلمين من هؤ لاء الائمة الذين يجب علينا نصيحتهم معاوية بن اءبي سفيان و يزيد بن معاوية و مروان بن الحكم و كلّ من لا تجوز شهادته عندنا و لا تجوز الصلاة خلفهم و قوله و اللزوم لجماعتهم فاءيّ الجماعة مرجي يقول من لم يصلّ و لم يصم و لم يغتسل من جنابة و هدم الكعبة و نكح اءمّه فهو علي ايمان جبرئيل و ميكائيل اءو قدريّ يقول لا يكون ما شاء الله عز و جل و يكون ما شاء ابليس اءو حروريّ يتبرّاء من علي بن اءبي طالب و شهد عليه بالكفر اءو جهميّ يقول انما هي معرفة الله وحده ليس الايمان شي ء غيرها قال ويحك و اءيّ شي ء يقولون فقلت يقولون ان علي بن اءبي طالب عليه السلام و الله الامام الذي يجب علينا نصيحته و لزوم جماعتهم اءهل بيته قال فاءخذ الكتاب فخرقه ثم قال لا تخبر بها اءحدا؛(3)
پرسيد: به چه چيز ملزمم نموده است ؟
گفتم : سه چيز است كه بايد قلب هر مسلمان از غل و غش در آنها خالي باشد:
اول : اخلاص عمل براي خدا، كه مي دانيم .
دوم : نصيحت نسبت به پيشوايان مسلمين و ائمه مسلمين كه نصيحت آنان بر ما واجب شده است .
حال منظور از اين پيشوايان چه كساني هستند؟ جواب داده شده كه اينان معاوية بن ابي سفيان ، يزيد بن معاويه ، مروان بن حكم و خلاصه آنهايي هستند كه شهادتشان مقبول نيست و نمي توان پشت سر آنان نماز خواند. و اين كه فرمود بايد ملازم جمعيت مسلمين بود، كدام جماعت ؟ منظور گروهي است كه مي گويند: ((كسي كه نماز نخواند، روزه نگيرد، غسل جنابت ننمايد، كعبه را خراب كند و با مادر خود بياميزد، با اين همه ناروايي ها، ايمانش همانند ايمان جبرئيل و ميكائيل است .))
يا گروه قدريه كه مي گويند: ((خواست خداوند معيار نيست ، بلكه معيار خواست ابليس است يا گروهي كه از علي عليه السلام تبري مي جويند و به كفر او شهادت مي دهند يا گروه جهنمي كه مي گويند معرفت فقط مخصوص خداست و ايمان چيزي جز آن نيست .))
سفيان ثوري از سخنان مرد قريشي سخت ناراحت شد و گفت : ((واي بر تو! شماها چه مي گوييد؟))
گفتم : ((ما مي گوييم علي بن ابي طالب عليه السلام امامي است كه مودت خالص او بر ما واجب است و بايد ملازم ائمه معصومين عليهم السلام كه جماعت اهل بيتند، باشيم .))
سفيان از شدت ناراحتي نوشته را گرفت و پاره كرد و به من گفت : ((اين جريان را براي كسي نقل ننمايم .))(4)

1- الكافي ، ج 2، ص 403.
2- ميزان الحكمه ، ج 2، ص 67.
3- الكافي ، ج 1، ص 404؛ تنقيح المقال ، ج 2، ص 37.
4- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 2، ص 223.

 

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




لقب نيز مانند اسم يا نام خانوادگي معرف صاحب لقب است و داراي اثر رواني است . لقب اگر بد و نامطبوع باشد منشاء احساس حقارت مي شود و مانند اسم يا نام خانوادگي بد، صاحبش را همواره رنج مي دهد و باعث عذاب روحي وي مي گردد.
مردم كشور ما در گذشته به لقب ، توجه بسياري داشتند و القاب ، معرف شخصيت و ارزش اجتماعي افراد بود. مردان بزرگ علمي و سياسي و رجال عالي مقام لشكري و كشوري هر يك به موجب فرماني مخصوص ، لقبي داشتند. گرچه وضع اجتماعي امروز ما در موضوع القاب با گذشته تفاوت بسياري كرده و لقب ، ارزش سابق خود را از دست داده است ، ولي كم و بيش القابي در اجتماع ما وجود دارد كه بعضي موجب افتخار و سربلندي صاحب لقب است و بعضي مايه رنج روحي و احساس حقارت است .
پاره اي از القاب ، جنبه عمومي دارد و تابع نوع شغل يا درجه يا مقام است و هر كس كه واجد شرايط مربوطه باشد، به آن لقب خوانده مي شود. بعضي از القاب را اشخاص براي خود يا فرزندان خويش مانند اسم انتخاب مي كنند و رفته رفته در جامعه به آن لقب معرفي و مشهور مي شوند.
گاهي وقايع و قضاياي خوب يا بد در طول زندگي اشخاص ، اتفاق مي افتد و در اجتماع اثر مطلوب يا نامطلوبي مي گذارد و مردم آن اثر را در يك كلمه يا يك جمله خلاصه مي كنند و آن را لقب صاحب اثر قرار مي دهند.
((عبيدالله بن زبير)) از طرف برادرش عبدالله زبير فرماندار مدينه بود و حوزه ماءموريت خويش را در كمال قدرت اداره مي كرد.
روزي بر منبر با حضور جمعيت زيادي دچار لغزش سخن شد. او در ضمن اندرز و موعظه از ((شتر صالح)) نام برد و ستم قوم صالح را به آن حيوان بيان نمود. گفت : ديديد خداوند با آن امت كه به شتر پنج درهمي ظلم نمودند، چه معامله كرد و چگونه آنان را گرفتار عذاب خود نمود.))(1)
اصل موعظه صحيح ، ولي قيمت كردن شتر لغزش بزرگي بود. مردم به او لقب ((مقوّم الناقة)) دادند، يعني ((فرماندار شتر قيمت كن .)) اين لقب زبانزد همه شد و به شخصيت وي ضربه عظيمي زد. ((عبدالله زبير)) ناگزير او را از كار بركنار نمود و ((مصعب بن زبير)) را به جاي وي گمارد.
در اثر يك پيش آمد و يك لغزش در سخن ، فرماندار نيرومند مدينه - عبيدالله زبير - ساقط شد. مردم به وي لقب ((شتر قيمت كن .)) دادند و او را به باد مسخره و استهزاء گرفتند و در باطنش طوفاني از حقارت و پستي ايجاد كردند. فرمانداري كه مورد تحقير و توهين مردم واقع شد و در ضمير خود احساس حقارت نمايد، هرگز نمي تواند با قدرت بر آنان حكومت كند.
در جوامع بشري مردم بسياري هستند كه با سوء انتخاب براي خويشتن لقب بدي برگزيده اند يا رفتار زشت آنان در طول زندگي باعث شده است كه جامعه آنها را به كلمه بدي ملقب نمايد و در نتيجه ايام عمر را با ناراحتي رواني و احساس حقارت بگذرانند.(2)

1- كامل ابن اثير، ج 4، ص 87.
2- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 223.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




در حديث است كه حق مومن بر برادرش اين است كه او را به بهترين اسم بنامد.
عموم مسلمين موظفند كه از ذكر اسامي و القابي كه باعث تحقير و هتك حرمت صاحبانش مي شود، خودداري نمايند و آنان را به آن اسم ها و لقب ها نخوانند و موجب ملامت خاطر و شرمندگي آنان نشوند.
ولي همه مردم عملا مراعات اين دستور را نمي كنند. بعضي بر اثر بداخلاقي و بي اعتنايي به وظايف خويش و بعضي به علت نفهمي و نارسايي فكر، مردم را به اسما و القاب بد، نام مي بردند و موجبات تحقير و توهين آنان را به عمل زشت و نادرست خود فراهم مي آورند.
در اوايل قرن سوم هچري شخصي به نام ((ابوحفص)) در عراق زندگي مي كرد كه در اثر پاره اي از اعمال ، مردم به او لقب لوطي دادند و در غياب وي با اين لقب او را تحقير مي نمودند. اين شهرت او را سخت ناراحت داشت و به شخصيت وي ضربه غيرقابل جبراني وارد كرد.
زماني يكي از همسايگان او مريض شد. ابوحفص به عيادت او رفت . بيمار در كمال ضعف و ناتواني در بستر افتاده بود. ابوحفص از وي اوالپرسي كرد و به او گفت : ((مرا مي شناسي ؟)) بيمار با صداي بسيار ضعيف جواب داد: ((چرا نشناسم ؟! تو ابوحفص لوطي هستي !))
((ابوحفص)) از اين لقب ، سخت برآشفت و گفت : ((از حد شناسايي گذشتي . اميدوارم از اين بستر هرگز برنخيزي !)) اين سخن را گفت و از كنار بيمار برخاست و رفت .
چه بسيار مردان عالم و تحصيل كرده اي كه لايق مشاغل بزرگ مملكتي و شايسته مقامات عالي اجتماعي بودند و در اثر لقب بد و سوء شهرت ، تمام ارزش خويش را در افكار عمومي از دست دادند و مردم آنان را با چشم پستي و حقارت نگريستند! سرانجام نه تنها از مراتب لياقت خود بهره نبردند، بلكه نتوانستند مانند يك فرد عادي به زندگي خود ادامه دهند.
اينان پيوسته دچار رنج رواني بوده و تمام عمر را با محروميت تواءم با احساس حقارت و پستي گذرانده اند!
((اسحاق بن ابراهيم)) معروف به ((ابن النديم)) از مردان تحصيل كرده و از افراد كم نظير زمان خود بود. او در چند رشته از علوم مانند كلام ، فقه ، نحو، تاريخ ، لغت ، شعر، زحمت بسيار كشيده بود و به همه آنها تسلط كامل داشت . در مجالس بحث علمي پهلوان توانايي بود و همواره بر فضلاي عصر خود پيروز مي شد. او در فنون مختلف قريب به چهل مجلد كتاب نوشته و آثار مهمي از وي باقي مانده است .
ابن نديم آهنگ گرم و جذابي داشت و به آواز خواندن نيز بسيار علاقه مند بود. مكرر در مجالس بزم خلفا و رجال كشور شركت مي كرد و با آواز خويش مجلس را گرم و حضّار را مجذوب مي نمود. در اثر تكرار اين عمل رفته رفته معلوماتش تحت الشعاع آوازش قرار گرفت و در جامعه به اين صفت معروف شد و مردم به او لقب ((مغني و مطرب)) دادند. اين شهرت به او ضربه غيرقابل جبراني زد و ديگر نتوانست به عنوان يك مرد علم و دانش در جامعه قد علم كند و مراتب شايستگي و لياقت خود را آشكار نمايد.
با آن كه خلفا و رجال وقت به او احترام بسيار مي كردند، ولي از ترس افكار عمومي نمي توانستند به وي شغل شايسته اي بدهند و او را به يكي از كارهاي مهم مملكتي بگمارند.
ماءمون خليفه عباسي مي گفت : ((اگر شهرت غنا و آوازه خواني ابن النديم مانع نبود، من او را به مقام رفيع قضاوت منصوب مي كردم . زيرا از نظر فضل و دانش از تمام قضات امروز كشور، شايستگي و لياقت بيشتري دارد.))(1)

1- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 226.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




در طول قرن هاي متمادي خانواده هايي كه تعاليم اسلام را در برنامه تربيت كودك به خوبي اجرا نمودند و فرزندان خود را طبق دستور رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم پرورش دادند، به نتايج درخشاني نايل شدند و فرزندان لايق و شايسته بار آوردند.
به طور نمونه چند جمله تاريخي را درباره دو كودك مستقل و متكي به نفس به عرض شما مي رسانم :
عبدالملك مروان بر ((عباد بن اسلم بكري)) خشمگين شد. به ((حجاج بن يوسف))، والي عراق دستور داد او را به قتل برساند و سر بريده اش را به شام نزد وي بفرستد. حجاج قسي القلب و خونخوار براي اجراي امر عبدالملك ، ((عباد بن اسلم)) را احضار كرد و مطلب را به او گفت . عباد سخت ناراحت شد. حجاج را قسم داد كه از قتل من بگذر، زيرا اداره زندگي بيست و چهار نفر زن و كودك به عهده من است و با قتل من زندگي آنها به كلي متلاشي مي شود. حجاج بعد از شنيدن اين سخنان ، دستور داد عائله او را به دارالاماره آوردند. موقعي كه بيست و چهار زن و بچه به دارالاماره قدم گذاردند و از تصميم حجاج ، آگاه شدند و وضع رقت بار سرپرست خود را در برابر وي مشاهده كردند، به كلي خود را باختند، ولي برخلاف انتظار، ميان شيون و فرياد آنها دختربچه ماهرويي از جا برخاست تا سخن بگويد.
حجاج پرسيد: ((تو با عباد بن اسلم چه نسبتي داري ؟))
جواب داد: ((دختر او هستم .)) و سپس در كمال اطمينان و صراحت گفت : ((امير! سخنان مرا گوش كن و اين اشعار را خواند:
احجاج اما ان تمن بتركه
علينا و اما ان تقلنا معا
احجاج لا تفجع به ان قتنته
ثمانا و عشرا اثنتين و رابعا
احجاج لا تترك عليه بناته
و خالاته يند بنه الدمر انجعا
اي حجاج ! يا بر ما منت بگذار و از كشتن او بگذر يا همه ما را با او به قتل برسان !
اي حجاج ! راضي نشو با كشتن او بيست و چهار نفر زن و بچه را به مصيبت طاقت فرسايي دچار كني .
اي حجاج ! كاري نكن كه عائله اي يك عمر در مصيبت او داغدار و اشكبار باشند.))
سخنان محكم و نافذ دختربچه ، حجاج سنگدل را به گريه درآورد و از كشتن عباد بن اسلم گذشت و با عبدالملك درباره او مكاتبه كرد و سرانجام عفو خليفه را جلب نمود.(1)

1- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 379.

 

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت




عرب قبل از اسلام در بدترين شرايط مادي و معنوي زندگي مي كرد و در منجلاب فساد و پليدي غوطه ور بود و به انواع جنايات دست مي زد و هر قسم گناهي را مرتكب مي شد.
نه سرمايه علمي و فرهنگي داشت و نه ارزش ايماني و اخلاقي . نه واجد بنيه اقتصادي و مالي بود و نه اهل كار و كوشش . آن مردم پست و عقب افتاده به شديدترين درجات تكبر و خشن ترين مراتب جباريت گرفتار بودند، زيرا خويشتن را از هر جهت خوار و كوچك مي ديدند و انواع ذلت ها و حقارت ها را در خود احساس مي نمودند.
علي عليه السلام وضع زندگي ننگين آن مردم را در چند جمله كوتاه خلاصه كرده و فرموده است :
خداوند حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم را كه ترساننده مردم جهان از عذاب الهي و امين آيات منزله او بود، برگزيد و شما اي گروه عرب ! در آن موقع از بدترين آيين پيروي مي كرديد و در بدترين محيط به سر مي برديد. در زمين هاي سنگلاخ و ميان مارهاي خطرناك آب لجن آلود مي نوشيديد و غذاي خوك مي خورديد و يكديگر را مي كشتيد و قطع رحم مي كرديد. بت ها در بين شما نصب شده و گناه و نافرماني ، شما را احاطه كرده بود.(1)
گرچه پيشواي گرامي اسلام در راه نجات آن قوم عقب افتاده و متكبر تمام جديت و كوشش خود را به كار بست و در پرتوي تعاليم حيات بخش خويش بسياري از عقده هاي دروني آن مردم را گشود و آنها را از آن همه ذلت و خواري خلاص كرد، ولي خوي ناپسند تكبر و خودستايي در طول قرن هاي متمادي چنان در اعماق جان ها ريشه كرده بود كه پس از گذشت چندين سال از قيام آسماني پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم باز هم كساني به خلق ناپسند تكبر و جباريت مبتلا بودند و ديگران را با ديده پستي و حقارت مي نگريستند.
به طور نمونه يك قصه كوتاه تاريخي را به عرض مي رسانم .
((علقمة بن وائل)) به عزم ملاقات رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ، به مدينه منوره آمد. شرفياب محضر آن حضرت شد و مطالب خود را به عرض رسانيد. علقمه تصميم داشت در مدينه به منزل مردي از محترمين انصار وارد شود. خانه او در يكي از محلات دوردست شهر بود و علقمه راه را نمي دانست . معاوية بن ابي سفيان در مجلس حاضر بود.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به او فرمود كه علقمه را راهنمايي كند و او را به خانه مرد انصاري ببرد.
معاويه مي گويد: من به اتفاق علقمه از محضر آن حضرت خارج شديم . او بر ناقه خود سوار شد و من پياده با پاي برهنه در شدت گرما با وي حركت كردم . بين راه به او گفتم كه از گرما سوختم . مرا به ترك خودت سوار كن !
علقمه در جواب گفت : تو لايق نيستي كه در رديف سلاطين و بزرگان سوار شوي !
معاويه گفت : من فرزند ابوسفيانم .
علقمه گفت : مي دانم ! پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم قبلا به من گفته بود.
معاويه گفت : اكنون كه مرا سوار نمي كني ، لااقل كفشت را از پاي درآور و به من بده كه پايم نسوزد.
جواب داد: كفش من براي پاي تو بزرگ است ، ولي همين قدر به تو اجازه مي دهم كه در سايه شتر من راه بروي و اين خود از طرف من ارفاق بزرگي است و براي تو نيز مايه شرف و افتخار است . يعني تو مي تواني نزد مردم مباهات كني كه در سايه شتر من راه رفته اي !(2)
اين بلندپروازان نادان كه نمي خواهند يا نمي توانند واقع را درك كنند، همواره خواب بزرگي خود را مي بينند و در عالم وهم و خيال زندگي مي كنند و اغلب مايه بدبختي خود و ديگران مي شوند و در بعضي از مواقع دست به كارهاي خطرناكي مي زنند و مصائب غيرقابل جبراني به بار مي آورند.(3)
جباريت عرب قبل از اسلام
عن اءبي عبدالله عليه السلام قال : سمعته يقول الكبر قد يكون في شرار الناس من كل جنس و الكبر رداء الله فمن نازع الله عز و جل رداء لم يرده الله الا سفالا ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مرّ في بعض طرق المدينة و سوداء تلقط السرقين فقيل لها: تنحّي عن طريق رسول الله فقالت : ان الطريق لمعرض فهمّ بها بعض القوم اءن يتناولها فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم دعوها فانها جبّارة ؛(4)
امام صادق عليه السلام فرمود: ممكن است تكبر در طبقات پست و شر جامعه ، از هر نژادي بروز كند. بر سبيل مثال فرمود كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در يكي از كوچه هاي مدينه گذر مي كرد. زن سياهي در راه ، زباله و فضولات حيوانات را جمع آوري مي نمود. كساني كه در معيت آن حضرت بودند به وي گفتند: ((از سر راه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم به كناري برو!)) زن سياه كمترين اعتنايي به گفته آنان نكرد و در كمال خونسردي و تكبر گفت : ((جاده وسيع است ، شما از آن طرف برويد.))
بعضي از همراهان خواستند تا او را دستگير كنند. رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود:
((رهايش كنيد! اين زن جبار و متكبر است .))
سياه پوستان از آن جهت كه همواره مورد تحقير و اهانت نژاد سفيد بودند، در آتش عقده حقارت مي سوختند، احساس ذلت و پستي ، آنان را به سختي رنج مي داد. عجيب نيست كه يك زن سياه زجركشيده ، به علت احساس حقارت نژادي ، دچار جباريت شود و با مردم اين چنين متكبرانه سخن بگويد.(5)

1- نهج البلاغه ، ص 83.
2- آداب النفس ، ج 1، ص 302.
3- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 401.
4- الكافي ، ج 2، ص 309.
5- كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 401.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت