گردان را بردیم برای تمرین.کلی سینه خیز بردیم.بعد رسیدیم به یک کانال.پر از گل و لای بود.گفتم: همه باید سینه خیز بروند!
صحنه جالبی بود.وقتی بچه ها از کانال خارج شدند از همه وجودشان گل می چکید.
حتی موهای آن ها غرق در گل بود.بعد به همان صورت برگشتیم سمت اردوگاه.
من جلوی تویوتا بودم.
بچه ها به همراه محمد در عقب ماشین ها بودند.
رسیدیم به سه راه، چند مغازه آنجا بود.
محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت: حاجی وایسا!
همه ریختند پایین! محمد داد میزد: فرمانده باید چی بخره؟؟همه میگفتند: نوشابه ، نوشابه
وقتی محمد ب شوخی و خنده می پرداخت دیگر ول کن نبود.
بچه ها خیلی از دست او میخندیدند.
خلاصه مشغول خوردن نوشابه شدیم.
یکی از مسئولین از آنجا رد میشد.
محمد اشاره کرد و گفت: یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کت و شلوار قشنگی داره.
آن مسئول و محافظین او پیاده شدند.
محمد جلو رفت و باهمان سر و وضع گلی سلام کرد و دست داد.بعد هم او را در آغوش گرفت! چندنفر دیگر از بچه ها هم این کار را کردند.
سرتاپای آن مسئول گلی شده بود.محافظین او هم همینطور.
بعدهم از آن شخص خواست برای ما صحبت کند.
بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی در یک جلسه آمده بود.
دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم.همه به قصد روبوسی و در آغوش گرفتن به سراغ او رفتیم.
آقای قرائتی قسم داد و گفت: من لباس اضافه نیاوردم.
خلاصه آنروز حکایتی داشتیم.بعد هم ب حمام رفتیم آنجا هم ماجراهایی داشتیم.همه از دست کارهای محمد می خندیدیم.

خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...