می گویندسلطانی وزیری داشت دیداین وزیرخیلی کارایی ندارد دنبال بهانه بوداورابرکنارکند.آخرشب اورافراخواندوگفت۳سوال میکنم فردااگرجواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی
گفت سوال اول:خداچه میخورد؟

سوال دوم:خداچه می پوشد؟
سوال سوم:خداچه کارمیکند؟
وزیربه خانه آمدازاینکه جواب سوالهارانمیدانست ناراحت بود
غلامی فهمیده وزیرک داشت گفت جناب وزیرامشب حال شماخوب نیست وزیرگفت دست روی دلم نذاراگرفردامشکلم حل نشودباید کناربروم غلام به وزیرگفت مشکلت چیست گفت سلطان ۳سوال کرده اگرجواب ندهم برکنارمیشوم گفت چیست.گفت:خداچه میخورد؟چه می پوشد؟چه کارمیکند؟

غلام گفت اتفاقاهرسه راخوب میدانم وزیرگفت راست میگوئی گفت بله منتها دوتاراالان میگویم وسومی رافردا
اماسوال اول که خداچه میخورد؟خداغم بندهایش رامیخورد
امااینکه چه میپوشد؟خداعیبهای بندهای خودرامی پوشد
اماپاسخ سوم غلام گفت اجازه بدهیدفردابگویم فرداوزیرغلام خودرابرداشت ونزدسلطان رفت گفت جوابهارابگو.

وزیربه دوسوال اول جواب دادگفت درست است ولی بگوجوابهاراخودت گفتی یاازکسی پرسیدی وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ای هست جوابهارااوداده گفت پس لباس وزارت رادربیاورو به این غلام بده غلام هم لباس نوکری رادرآوردوبه وزیردادبعدازجابجا شدن.

وزیر گفت جواب سوال سوم چیشدغلام گفت اماجواب سوال سوم:آیا هنوز نفهمیدی خداچکار میکند! خدا دریک لحظه غلام راوزیر میکندووزیرراغلام میکند.

(بارخدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس راکه خواهی فرمانروائی بخشی وازهرکه خواهی فرمانروائی را بازستانی.(سوره آل عمران آیه 26)

موضوعات: داستان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...