✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
برندگان جنگ یمن و عربستان


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد
مار گفت:انسان ها از ترس ظاهر خوفناک من می میرند نه به خاطر نیش زدنم.
اما زنبور قبول نکرد.
مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت:
آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی
خوابیده بود ِ
مار رو به زنبور کرد و گفت من او را می گزم و مخفی
می شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.
مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد.
چوپان فورا از خواب پرید و گفت"ای زنبور لعنتی"و
شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد
مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد چندی بهبودی یافت
اینبار که باز چوپان در همان حالت بود
مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند
اینبار زنبور نیش می زد و مار خودنمایی می کرد
اینچونین شد
چوپان از خواب پرید
و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت
و به خاطر وحشت از مار
دیگر زهر را تخلیه نکرد وضمادی هم استفاده نکرد
چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد…
برخی بیماری ها و کارها نیز همینگونه هستند..فقط به خاطر ترس از آنها افراد نابود می شوند…بیماری سرطان از جمله بیماری هاییست که دلیل عمده مرگ ومیر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنهاست…

موضوعات: داستان  لینک ثابت




مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.

در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛

آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟”

آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.

اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟

بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.

” مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!

” مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.

” آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.

” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”

موضوعات: داستان  لینک ثابت




داستان کوتاه و تاثیر گذار جوجه عقاب اثر گابریل گارسیا مارکز روانشناسی جنبش سایبری صامدون

 

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.

او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید

و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.

اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

 

تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

موضوعات: داستان  لینک ثابت




مرحوم فيض كاشاني روايتي را در مورد تكرار گناه از وجود مقدس امام حسن عسكري (ع) نقل مي‌كند كه چه بلايي را بر سر انسان‌ مي‌آورد. حضرت عسكري‌ (ع) مي‌فرمايد: وقتي گناه انسان را احاطه كرد و مهار اعضا و جوارح و حالات درون انسان را به دست خودش گرفت، شروع به نابود كردن ريشه‌هاي ايمان‌ مي‌كند، چون ايمان در مقابل گناه طاقت‌ نمي‌آورد.ايمان شجرۀ طيبه است، ولي گناه مانند اسيدي است كه پاي درخت ايمان بريزند كه ريشه آن درخت را مي‌سوزاند. شما ده روز گناه‌ نمي‌كنيد و چه عبادات خوبي نصيب شما مي‌شود، اما يك بار كه گناه‌ مي‌كنيد تا يك ماه‌ نمي‌توانيد آن حالات و آن عبادات را داشته باشيد، پس معلوم‌ مي‌شود كه آن يك گناه با ريشه ايمان درگير مي‌شود و حال انسان را عوض‌ مي‌كند.

من يك مقدار صريح‌تر براي شما بگويم كه اگر گناه ادامه پيدا كند، انسان را از وجود مقدس حضرت حق متنفّر‌ مي‌كند!

موضوعات: داستان  لینک ثابت




در اوايل زمان قاجاريه فرد بي‌ديني را براي استانداري شيراز فرستاده بودند. او نمايندگان اصناف مختلف را روز پنج‌شنبه‌اي به باغ ارم دعوت كرد. يك دسته مطرب يهودي را هم دعوت كرد كه بعد از غذا براي مردم مجلس طرب برپا كنند. يكي دو نفر از افرادي كه هميشه در نماز جماعت حاج ميرزا حسين يزدي شركت مي‌كردند نيز در آن جلسه شركت كرده بودند.

آنها از اين كه دعوت استاندار ستمگر را اجابت نكنند ترسيده بودند. روز جمعه كه خبر اين جلسه را به حاج ميرزا حسين يزدي دادند، ايشان بعد از نماز ظهر شنبه آمد روي پله اول منبر نشست و بسيار گريه كرد و گفت خبر به من رسيده كه از مسجدي‌هاي من، ديروز دو نفر در آن مجلس معصيت شركت داشته‌اند. شما اگر متعهد به خدا هستيد چرا در جلسه شياطين شركت كرده‌ايد؟ شما اگر شنونده صداي قرآن هستيد و اگر مسلمانيد چرا حاضر شديد به مراسم خلاف قدم بگذاريد و شما باعث جان من شديد! من از ديشب تا به حال نخوابيده‌ام.

ديگر نماز عصر را نيز طاقت نياورد كه بخواند و بي‌حال شد. او را به منزل بردند و طبيب بالاي سرش آوردند. طبيب گفت كه او را براي استراحت بايد از شهر بيرون ببريد. او را به باغي در مصلاي شيراز بردند، اما سرانجام هم بهبود نيافت و از دار دنيا رفت. بنابراين، آنان كه از گناه ترس داشته‌اند، از شنيدن خبر گناه ديگران نيز يكه مي‌خوردند و گاه جان مي‌دادند.

موضوعات: داستان  لینک ثابت





می گویندسلطانی وزیری داشت دیداین وزیرخیلی کارایی ندارد دنبال بهانه بوداورابرکنارکند.آخرشب اورافراخواندوگفت۳سوال میکنم فردااگرجواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی
گفت سوال اول:خداچه میخورد؟

سوال دوم:خداچه می پوشد؟
سوال سوم:خداچه کارمیکند؟
وزیربه خانه آمدازاینکه جواب سوالهارانمیدانست ناراحت بود
غلامی فهمیده وزیرک داشت گفت جناب وزیرامشب حال شماخوب نیست وزیرگفت دست روی دلم نذاراگرفردامشکلم حل نشودباید کناربروم غلام به وزیرگفت مشکلت چیست گفت سلطان ۳سوال کرده اگرجواب ندهم برکنارمیشوم گفت چیست.گفت:خداچه میخورد؟چه می پوشد؟چه کارمیکند؟

غلام گفت اتفاقاهرسه راخوب میدانم وزیرگفت راست میگوئی گفت بله منتها دوتاراالان میگویم وسومی رافردا
اماسوال اول که خداچه میخورد؟خداغم بندهایش رامیخورد
امااینکه چه میپوشد؟خداعیبهای بندهای خودرامی پوشد
اماپاسخ سوم غلام گفت اجازه بدهیدفردابگویم فرداوزیرغلام خودرابرداشت ونزدسلطان رفت گفت جوابهارابگو.

وزیربه دوسوال اول جواب دادگفت درست است ولی بگوجوابهاراخودت گفتی یاازکسی پرسیدی وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ای هست جوابهارااوداده گفت پس لباس وزارت رادربیاورو به این غلام بده غلام هم لباس نوکری رادرآوردوبه وزیردادبعدازجابجا شدن.

وزیر گفت جواب سوال سوم چیشدغلام گفت اماجواب سوال سوم:آیا هنوز نفهمیدی خداچکار میکند! خدا دریک لحظه غلام راوزیر میکندووزیرراغلام میکند.

(بارخدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس راکه خواهی فرمانروائی بخشی وازهرکه خواهی فرمانروائی را بازستانی.(سوره آل عمران آیه 26)

موضوعات: داستان  لینک ثابت




پادشاهی دیدکه خدمتکارش بسیار شاد است.از او علت شاد بودنش را پرسید؟! خدمتکار گفت : قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن چراراضى و شاد نباشم؟ !!

پادشاه موضوع را به وزیر گفت .
وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است !
پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید.،
و چنین هم شد .
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، ۹۹ سکه ؟؟!!؟ او بارها شمرد و تعجب کرد که چرا۱۰۰ تا نیست؟ !! همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود !
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود…
وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما راضی نیستند.

خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ، استفاده از امروز، امید به فردا
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ، اتلاف امروز ، ترس از فردا. تا خدا. هست ترس فردا مدار

موضوعات: داستان  لینک ثابت




امام باقر(ع)فرمودند:یکی ازپیامبران بنی اسرائیل ازجایی عبورمی کردکه دیدمردمومنی درحال جان دادن است درحالی که نصف بدنش زیردیواری قرارگرفته ونصف دیگربدنش بیرون ازدیواراست وپرندگان وسگهادرحال متلاشی کردن ودریدن بدن اوهستند.سپس ازآنجاگذشتندودرمسیرخودبه شهری رسیدندودیدندحاکم آن شهرکه مردی فاسق وستمکاربودازدنیارفته است وجنازه ی اوراروی تختی گذاشته باابریشم کفن کرده اندودراطراف آن تخت منقل هایی روشن است که بوی خوش عودازآن برخاسته است.آنگاه ایشان به خداوندعرض می کند:خداوندا!!من گواهی می دهم که توحاکم عادل هستی وبه کسی ظلم نمی کنی.آن مرده ی اولی که بنده تواست وبه اندازه ی یک چشم برهم زدن نیزبرای توشریک نگرفته مرگ اوراآنگونه وباآن وضع رقت بارقراردادی واین امیرکه به اندازه ی یک چشم برهم زدن به توایمان نیاورده این چنین است سبب چیست؟خداوندبه اووحی کرد:ای بنده ی من!همان گونه که گفتی من حاکم عادل هستم وبه کسی ظلم نمی کنم.آن بنده ی من (مرده ی اولی)نزدمن گناهی داشت من نیزمرگ اوراباآن وضع قراردادم تامجازات گناه اوباشدتاوقتی برمن واردشدهیچ گونه گناهی نداشته باشد.ولی این بنده(امیر)نزدمن کارنیکی داشت من هم مرگ اوراچنان قراردادم تاپاداش کارنیک اوباشدتانزدمن هیچ گونه نیکی طلب نداشته باشد.

موضوعات: داستان  لینک ثابت