✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
امروز نشستم دو سه خط نامه نوشتم


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



این داستان را «ابن جوزی» نقل می‏کند که:

در بلخ مردی علوی( از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی علیه السلام) زندگی می‏کرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم،
تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند
اتفاقا در سرمای شدید وارد این شهر شدم
و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده‏ اند، پرسیدم: او کیست؟
گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم،
ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟
و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
در راه پیر مردی را در مغازه ‏ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع‏ند،
پرسیدم: او کیست؟ گفتند:
او شخصی مجوسی است،
با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟
لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم را صدا زد و گفت:
برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد.
شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟
سیده می‏گوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه ‏اش به ما اختصاص داد
و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند
و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
در نیمه‏ های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید،
قیامت برپاست و پرچم پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟
پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)فرمود: از آن یک مسلمان
است.
شیخ جلو می‏رود و پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)از او روی می‏گرداند عرض می‏کند:
یا رسول اللَّه(صلی الله علیه وآله وسلم)من مسلمانم چرا از من اعراض می‏کنی؟
فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟
شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم )فرمود:
فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟
و این قصر از آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟
در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود می‏زد و می‏گریست.
آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند،
تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت:
نمی‏گذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: می‏خواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی‏پذیرم.
وقتی اصرار شیخ را دید، گفت:
همان خوابی را که دیشب تو دیده ‏ای من هم دیده ‏ام،
و سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان‏ شده ‏ایم
و رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.

إرشاد القلوب إلی الصواب، ج‏2، ص: ۴۴۵

موضوعات: داستان  لینک ثابت




حضرت آيت الله العظمى نجفى مرعشى مى‌فرمودند: در قم شيخى بود معروف به شيخ ارده شيره جهت معروف شدنش به اين نام آن بود كه او به ارده شيره بسيار علاقه داشت و حتى كتابى در وصف ارده شيره نوشته بود. آدم فقيرى بود خانه و منزلى نداشت. در حقيقت تارك دنيا بود ؛ يك شب در زمستان در ميان مقبره ميرزاى قمى در قبرستان شيخان خوابيد صبح براى نماز بلند شد ديد برف زيادى آمده پشت در را گرفته، شيخ هر كارى كرد در باز نشد، ماند در ميان مقبره ، از طرفى وسيله وضو حتى وسيله تيمم هم نبود چون مقبره با گچ و سيمان و ساير مصالح ساختمانى پوشيده شده بود نزديك طلوع آفتاب شد ديد نمازش قضا مى‌شود با همان حال بدون وضو و تيمم صحيح ، نماز را خواند بعد از نماز رو كرد به طرف آسمان و دستها را بلند نموده به شوخى به خداوند عرض كرد: خدايا! تا به حال تو به من هر چه دادى من چيزى نگفتم و قبول كردم ، گاهى نان و ارده شيره دادى شكر كردم، گاهى هم نان دادى و اصلا خورش ندادى باز هم قبول كردم ؛ خدايا تو هم امروز اين يك نماز بى‌طهارت را از من قبول كن و مرا مواخذه مكن. ناقل فرمود بعد از وفات شيخ، يكى از دوستان صالحش او را در خواب ديد پرسيد: خداوند با تو چگونه رفتار كرد؟ گفته بود: خدا مرا به واسطه همان يك نماز بخشيد.

[نماز اول وقت ، رجايى خراسانى ص 190]

موضوعات: داستان  لینک ثابت




داستانی پند آموز:


مردی به پیامبر خدا ، حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:

خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن!


حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!!!

 

پس بر ماست که امورمان را به او بسپاریم .

موضوعات: داستان  لینک ثابت




 

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .

کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟

درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .

آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟

درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .

ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .

موضوعات: داستان  لینک ثابت





روزی حضرت عیسی (علیه السلام) از صحرایی می گذشت در راه به عبادتگاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آنجاگذشت آن جوان وقتی چشمش به حضرت عیسی علیه السلام و مرد عابد افتاد پایش سست شد واز رفتن باز ماند وهمانجا ایستاد و گفت:خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند وسرزنش کند چه کنم؟خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را نبر.
مرد عابد تاآن جوان را دید سربه آسمان بلند کرد و گفت: خدایا مرا در قیامت با این جوان گنه کار محشور نکن.
در این هنگام خدا به پیامبرش وحی فرمودکه به این عابد بگو:ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه وپشیمانی،اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی،اهل دوزخ هستی.
مواظب باشیم به عباداتمان ننازیم و مغرور نشویم.

موضوعات: داستان  لینک ثابت




مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت …!!!

هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد …!

خدایا … جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن …!

طوری که مرد کافر می شنید …!!!

زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد …!!! دیگر نمی توانست غذا درست کند …! ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد …!

مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد …!!!

روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد …!!!

از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت …! خدایا … ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد …! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی …!!!

جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند …!!!

موضوعات: داستان  لینک ثابت




گفته اند: روزی هارون الرشید از بهلول خواست تا چهل حرامزاده برایش حاضر کند.
جناب بهلول فورا رفت و بعد از چند لحظه به همراه چهل نفر برگشت! !

هارون با تعجب پرسید: چطور به این زودی توانستی اینها را جمع کنی؟ !
بهلول در جواب گفت:
آسان است ای خلیفه!
رفتم روی قصر و صدا زدم: چه کسی دشمن علی بن ابی طالب است؟
با این ندا بیش از هزار نفر! آمدند و من تنها 40 نفر آنها را آوردم همانطور که خواسته بودی.

موضوعات: داستان  لینک ثابت




ﺩﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﻣﻨﻄﻖ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ؛ ﯾﮑﯽ ﺗﻤﯿﺰ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺜﯿﻒ ؛ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ
ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﻨﻨﺪ ؛ ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ
ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ ؟
ﻫﺮﺩﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﻣﺴﻠﻤﺎ ﮐﺜﯿﻔﻪ ،،،
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ؛ ﺗﻤﯿﺰﻩ ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ
ﮐﺜﯿﻔﻪ ﻗﺪﺭ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ؛ ﭘﺲ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟
ﺷﺎﮔﺮﺩﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺗﻤﯿﺰﻩ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻧﻪ ؛ ﮐﺜﯿﻔﻪ ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ؛ ﭘﺲ
ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ؟
ﺷﺎﮔﺮﺩﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺜﯿﻔﻪ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ؛ ﻫﺮ ﺩﻭ ؛ ﺗﻤﯿﺰﻩ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﻭ
ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ؛ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﮐﺪﺍﻡ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ؟
ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﻫﺮ ﺩﻭ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ : ﻧﻪ ؛ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ؛ ﭼﻮﻥ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ
ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﯿﺰﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ …
ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
ﻣﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺩﻫﯿﻢ ؟
ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ !!!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺐ ﭘﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﺪ ؛
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ : ” ﻣﻨﻄﻖ “
‏« ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺛﺎﺑﺖ
ﮐﻨﯽ ‏»
ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﺳﺖ…

موضوعات: داستان  لینک ثابت