روزی صوفیی در یک باغ زیبا سر بر زانو نشسته بود و به مراقبه رفته بود تا اینکه:
صوفیى در باغ از بهر گشاد
صوفیانه روى بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که شخصی از آنجا گذشت و مراقبه صوفی را برهم زد و به او گفت :
که چه خسبى آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفته ست انظروا
سوى این آثار رحمت آر رو
شخص به صوفی گفت که چرا خوابیدی؟ مگر خدا نفرموده است که به آثار نگاه کنید پس چرا خوابیدی و به این درخت و گل و بلبل و… نگاه نمی کنی؟ صوفی جواب داد:
گفت آثارش دل است اى بو الهوس
آن برون آثار آثار است و بس
باغها و سبزه ها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
 مثنوی؛ دفتر ششم

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...