داستان آهنگر

 

آورده اند که ( ابوالفرج جوزی ) نقل میکند که یکی از مردان صالح این چنین گفت : من در مصر آهنگری دیدم که دست در کوره آهنگری می برد و آهن را با دست خود می گرفت و بیرون می کشید و روی سندان می گذاشت ولی آتش به دست او اثر نمی کرد .

 

با خود گفتم : این از عجایب است ! آتش باید بسوزاند ! حالا که نمی سوازند ، حتما رازی در کار است . نزدیک او رفتم و سلام کردم و گفتم : ای مرد ! تو از مردان خوب روزگاری ، دعایی در حق من بفرما . گفت : من آنچنان که تو خیال میکنی نیستم .

 

گفتم : چرا تو از مردان مستحاب الدعوه نباشی و حال اینکه آهن گداخته ، دستت را نمی سوزاند ؟ در جواب داستان عجیبی نقل کرد :

 

روزی من در همین دکان نشسته بودم که ناگاه زنی بسیار زیبا که تا آن روز زنی به آن زیبایی ندیده بودم نزد من آمد و گفت : ای برادر ! آیا در راه خدا کمکی به من می کنی ؟

 

من که عاشق جمال و زیبایی او شده بودم گفتم : اگر حاضر باشی با من به خانه بیایی و خواسته مرا استجابت کنی ، در مقابل هر چه بخواهی به شما خواهم داد . زن با ناراحتی گفت : به خدا من زنی نیستم که به این کار زشت رضایت دهم . گفتم : در این صورت برخیز و از نزد من برو .

 

او برخاست و رفت . پس از چندی دوباره نزد من آمد و عرض حاجت کرد . من دوباره همان جواب را به او دادم . قدری فکر کرد و گفت : آنچنان تنگدست و فقیرم که چاره ای جزء تسلیم در برابر گناه ندارم . من فورا در دکان را بستم و با آن زن به خانه رفتیم . او گفت : چون بچه های من گرسنه اند مقداری از غذا به من بده تا به آنها برسانم ، قول میدم که زود برگردم . من هم از او عهد و پیمان گرفتم و به او پول و غذا دادم .

 

او رفت و پس از ساعتی بازگشت . من در خانه را قفل کردم . زن پرسید چرا چنین کردی ؟

 

گفتم از ترس مردم .

 

زن گفت : چرا از خدای مردم نمی ترسی ؟ !!!

 

در پاسخ گفتم : خداوند آمرزنده است .!!!

 

این سخن را گفتم و به سوی او رفتم . ولی دیدم مضطرب است و سیلاب اشک بر دیدگانش جاری است . زن گفت :

 

از خدا وحشت دارم . ای مرد ! تو را به خدا دست از سر من بردار ، که اگر از من دست برداری ، ضمانت می کنم که خدا در دنیا و آخرت تو را نسوزاند . من وقتی حالت اضطراب او را مشاهده کردم از جای برخاستم و هر چه داشتم به او دادم و گفتم : به خاطر ترس از خدا ، از تو گذشتم .

 

او خوشحال شد و رفت . من هم در همان حال کم کم خوابیدم . در عالم خواب بانویی را دیدم که تاجی از یاقوت بر سر داشت و به نزد من آمد و گفت : ای مرد ، خدا به تو پاداش خیر بدهد . پرسیدم شما کیستید ؟

 

 فرمود : من مادر همان زنی هستم که به نزد تو آمده بود و تو ، به خاطر خدا از او گذشتی و دامن او را آلوده نساختی ; خدا در دنیا و آخرت تو را نسوزاند . پرسیدم آن زن از کدام خاندان بود ؟ فرمود : از ذریه و نسل رسول خدا بود . من که این مطلب را شنیدم خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که به من توفیق داد تا از گناه برکنار باشم .

 

به دنبال این جریان وقتی از خواب بیدار شدم ، از آن روز به حال آتش دنیا مرا نمی سوزاند ،  امیدوارم آتش آخرت نیز مرا نسوزاند .

 

امیدوارم این داستان مورد استفاده همتون قرار گرفته باشه و با خواندن این داستان آموزنده ، تکانی در درون خود انجام داده و خودمان را از آتش جهنم دور کنیم و در آخر حدیثی از پیامبر (ص) بیان میکنم  که آن حضرت فرمود : کسی که از تعرض به ناموس و آبروی مردم خویشتنداری کند ، خداوند روز قیامت گناهان او را می بخشد

 

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...