نوزده سال بود که فقط تو شرایط خاصی مث محرم چادرسرمیذاشتم.

هرچندوقت شکل وشمایلم عوض میشد
دوس داشتم زیبابپوشم مرتب وشیک بگردم
ولی هربارمیخوردم به بن بستی که شروعش بازم غلط بود وبازم سردرگرمی
نمیدونستم چه کنم ..
مادرم چادری بود ولی اجباری نذاشت برام
پیداکردن بهترین پوشش ولباس واسم شده بود پیداکردن سوزن تو انبار کاه..
یه چندمدتی بود که دوستم وچادرش وتودلم همش تحسین میکردم قشنگ میپوشید ؛تمیزبود انتهای چادرش.
هیچ جای ضعفی که توش ندیدم هیچ،
همه ی قشنگیارو داشت
هنوز دو دلی تو وجودم موج میزد.
تااینکه یه جوون بهم گفت بانو شما که انقدردنبال شیک پوشی هستین میدونین حتی زیرچادرهم میشه بهترین پوشش رو داشت وشیک وزیبا بود
یکبارخواهرزاده ی کوچیکش کناربزرگتراواقوام نشسته بود
چن تا از اقوام به این دخترکوچولوگفتن: چرا چادرتو برنمیداری تو که سنّی نداری؟
این فرشته ی کوچولو هم در جوابشون میگه :من از شما که نامحرمید خجالت نکشم؛میتونم از حضرت رقیه که همسن وسال من بودن هم خجالت نکشم؟؟؟؟
اون شب واسه من شد پایانِ همه ی آشوب درونم
بزرگترین تلنگر زندگیم وتجربه کردم.
باورم نمیشد که بانوفاطمه(س)منوهم قابل دونستن
فردای اون روز باهمون دوست چادریم رفتم برای خرید چادر و طلای مشکی زندگیمو برای همیشه روی سرم گذاشتم.

ان شالا این طلای مشکی پشت وپناه همه ی دخترای شیعه فاطمه

موضوعات: حجاب  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...