✍ گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و می رفت و در راه با پرودرگار خود سخن می گفت:

  ای گشاینده گره های ناگشوده، گره از گره های زندگی ما بگشای…

  در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندم ها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت:

 
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

  و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!

  ندا آمد که :

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه…

مفتاح و گشاینده همه گرفتاری ها، خدای مهربان همراه همیشگی تون

 

موضوعات: حکایات جالب و شنیدنی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...