نشسته ام رو بروي عظمتت، پشت به گذشته پر غفلتم. در ميان آدم هاي غريبه ي شهر، در پيچ و تاب گرفتاري هاي هر روزه و خوشبختي هاي چموش. خو كرده بودم به آدمك هاي رنگي وكابوس هاي تكراري، برق نگاه تو خوابهايم را ربود، پرده هايم را كنار زد. باران شدي به خاطرات گل آلودم. شستي، رفتي، روبيدي. و من بي گذشته ي تاريكم، بي امروز بي بارم بي فرداي متوهمم ، روبروي توام…

شانه هايم به دستهاي تو عادت كرده است، عطشم را زمزم چاه تو خاموش ميكند، چشمانم به نور گنبد فيروزه اي تو بينا مي شود و صداي اذان و دعاي تو هوشيارم ميكند. زمزمه ميكنم نام تو را همنواي پير مرد عبا به دوش: السلام عليك يا حجه ابن الحسن(عج)… ويك جهان استغاثه ميشوم چون دخترك 10 ساله چه عاجزانه رو به تو مي كند! و چه كودكانه ميخواندت: «قلكم را ميشكنم براي كبوترانت، آرام كن درد مادر را»…

و ميدانم كه صدايش را ميشنوي، ميشنوي كه صداي “الله اكبر” بر آن گواه مي شود. ومن كجاي اين عالم پريشانم؟ اين جهان التماس و نياز؟ من كه هيچ ندارم براي پيشكش قدمت غير گذشته و امروز و فرداي به فنا رفته ام، به چه بخوانمت اي آفتاب پرده نشين؟

اي روح ملكوتي عشق! اي، همه پناه دردهاي شهر! به تنهايي خدايت سوگند، تنهايم! آواره ام به ويرانه هاي گناه و گريخته ام از درخواست هاي اين دل بي سامان.

كوله پشتي ام را تنهايي و غربتم پر كرده بود، سنگين بود شانه هايم از غم و درد. رهسپارم كردند به خانه تو، سيرم از ترس هاي پي در پي، گرمم از عذاب وجودي خود، فقط يك سقف ميخواهم كه پناهم شود به روزهاي طوفاني….. و امروز پر ابر است و سياه…..

صداي پاي طوفانست …مرا در ياب.

موضوعات: ادبیات انتظار  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...