#داستانک

اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست .
مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند کرد وبر روی اسب گذاشت….. تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج که اکنون خودرا سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ……
….و با اسب گریخت!
پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد :
“تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم …..”
مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت : “هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!”
می ترسم که دیگر “هیچ سواری” به پیاده ای رحم نکند!
حکایت ، حکایت روزگار ماست!!
به قدرتمندان و ثروت اندوزان و کاخ نشینان بگویید: شما که با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت بدستتان افتاده ……..
……شماها؛
نه فقط اسب ,
که ایمان ،
اعتماد؛
اعتقاد
و……….
نان سفره مان را بردید…..
…..فقط به کسی نگوئید چگونه سوار اسب قدرت شدید!!!
……افسوس…..که دیگر؛ نه بر اعتمادها اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتمادی!
“کلیله و دمن

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...