رابطه دختر و پسر

اگر شهوت جنسي به درستي محدود شود و با اندازه گيري صحيح در راه مشروع و قانون اعمال گردد، تضادي بين آن و ساير تمايلات انساني و سجاياي اخلاقي ، وجود نخواهد داشت .
جوانان مي توانند از يك طرف خواهش هاي غريزي خود را ارضا كنند و از طرف ديگر به تمايلات اخلاقي و هدايت هاي عقلي خويش جامه عقلي بپوشانند و در نتيجه يك انسان واقعي باشند و با ارضاي همه خواهش ها موجبات سعادت خود را فراهم آورند.
اگر غريزه جنسي لجام گسيخته و خودسر باشد، اگر جوانان اسير شهوت و مطيع نفس سركش خود گردند، زمينه تضاد تمايلات در وجودشان آماده مي شود.
در اين موقع تمام شهوت ، جسم و جان جوانان را مسخر مي كند و تمام قدرت را به دست مي گيرد و آنان را براي ارضاي اين خواهش سوزان ، به ناپاكي و گناه وامي دارد.
در اين موقع است كه وجدان اخلاقي سركوت مي شودو شعله هاي فروزان عقل به خمودي مي گرايد. در اين موقع ممكن است جوانان به انواع پليدي ها و جنايات آلوده شوند و در معرض تيره روزي و سقوط قرار گيرند.
((مصطفي لطفي منفلوطي)) تحت عنوان ((غرفة الاحزان))؛ ((خانه غم ها)) زندگي تاءثربار دختر و پسر جواني را شرح مي دهد كه از خلال آن ارضاي نابه جاي شهوت جنسي و تضاد تمايلات و عوارض ناشي از آن به خوبي واضح مي شود. براي عبرت دختران و پسران جوان ترجمه كامل آن را در اين جا مي آورم .
او مي گويد: دوستي داشتم كه بيشتر علاقه من به او از جنبه دانش و فضلش بود، نه از جهت ايمان و اخلاق او. از ديدن وي همواره مسرور مي شدم و در محضرش احساس شادي مي كردم . نه به عبادت و طاعات او توجه داشتم نه به آلودگي و گناهانش . او براي من تنها رفيق انس بود. هرگز در اين فكر نبودم كه از وي علوم شرعي بياموزم يا آن كه دروس فضيلت و اخلاق را فراگيرم .
ساليان دراز با هم رفاقت داشتيم . در طول اين مدت نه من از او بدي ديدم و نه او از من رنجيده خاطر شد.
براي يك سفر طولاني ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم ولي تا مدتي با هم مكاتبه مي كرديم و بدين وسيله از حال يكديگر خبر داشتيم . متاءسفانه چندي گذشت و نامه اي از او به من رسيد و اين وضع تا پايان مسافرتم ادامه داشت . در طول اين مدت نگران و ناراحت بودم .

ادامه مطلب :


پس از مراجعت از سفر براي ديدار دوستم به در خانه اش رفتم . از آن منزل رفته بود. همسايگان گفتند مدتي است كه تغيير مسكن داده و نمي دانيم به كجا رفته است . با پيدا كردن دوستم كوشش بسيار كردم و در جست و جوي او به هر جايي كه احتمال ملاقاتش را مي دادم ، رفتم و او را نيافتم . رفته رفته ماءيوس شدم تا جايي كه يقين كردم دوست خود را از دست داده ام و ديگر راهي به او ندارم . اشك تاءثر ريختم . گريه كردم ، گريه آن كسي كه در زندگي ، از داشتن دوستان باوفا كم نصيب است ، گريه آن كسي كه هدف تيرهاي روزگار قرار گرفته است . تيرهايي كه هرگز به خطا نمي رود و پي در پي درد و رنج آن احساس مي شود.
اتفاقا در يكي از شب هاي تاريك آخر ماه كه به طرف منزلم مي رفتم راه را گم كردم و ندانسته به محله دورافتاده و كوچه هاي تنگ و وحشتناك رسيدم . در آن ساعت از شدت ظلمت چنين احساس كردم كه در درياي سياه و بي كراني كه دو كوه بلند تيره آن را احاطه كرده است ، در حركت هستم و امواج سهمگينش گاهي بلند مي شود و به جلو مي آيد و گاهي فروكش مي كند و به عقب برمي گردد.
هنوز به وسط آن درياي تيره نرسيده بودم كه از يكي از آن منازل ويران صدايي شنيدم و رفت و آمدهاي اضطراب آميزي احساس كردم كه در من اثري بس عميق گذارد.
با خود گفتم : اي عجب كه اين شب تاريك چه مقدار اسرار مردم بي نوا و مصائب غم زدگان را در سينه خود پنهان كرده است .
من از سال ها پيش ، با خداي خود عهد كرده بودم كه هر گاه مصيبت زده اي را ببينم ، اگر قادر باشم ياري اش كنم و اگر عاجز باشم با اشك و آه خود، در غمش شريك گردم . به همين جهت راه خود را به طرف آن خانه گردانم و آهسته در زدم . كسي نيامد. دفعه دوم به شدت كوبيدم . در باز شد. ديدم دختربچه اي است كه در حدود ده سال از عمرش رفته و چراغ كم فروغي به دست دارد. در پرتو آن نور خفيف دخترك را ديدم . لباس مندرسي در بر داشت ولي جمال و زيبايي اش در آن لباس ، مانند ماه تمام بود كه در پشت ابرهاي پاره پاره قرار گرفته باشد.
از دختربچه سوال كردم كه ((آيا در منزل بيماري داريد؟)) او در كمال ناراحتي و نگراني كه نزديك بود قلبش بايستد، جواب داد: ((اي مرد! پدرم را درياب ! در حال جان دادن است .))
اين جمله را گفت و براي راهنمايي من به داخل منزل روان شد. پشت سرش رفتم . مرا در بالاخانه اي برد كه يك در كوتاه بيشتر نداشت . داخل شدم ولي چه اطاق وحشت زايي ! چه وضع رقت باري ! در آن موقع گمان مي كردم كه از جهان زنده به عالم مردگان آمده ام . در نظر من آن بالاخانه كوچك ، چون گور و آن بيمار چون ميتي جلوه مي كرد.
نزديك بيمار آمدم . پهلويش نشستم . بي اندازه ناتوان شده بود. گويي پيكرش يك قفس استخواني است كه تنفس مي كند و يا ني خشكي است كه چون هوا در آن عبور مي نمايد، صدا مي دهد.
از محبت دستم را روي پيشاني اش گذاردم . چشم خود را گشود و مدتي به من نگاه كرد. كم كم لب هاي بي رمقش به حركت درآمد و با صداي بسيار ضعيف گفت :
((خدا را شكر كه دوست گم شده اي را پيدا كردم .))
از شنيدن اين سخن چنان منقلب و مضطرب شدم كه گويي دلم از جاي كنده شده و در سينه ام راه مي رود. فهميدم كه به گمشده خود رسيده ام ولي هرگز نمي خواستم او را در لحظه مرگ و ساعات آخر زندگي ملاقات نمايم . نمي خواستم غصه هاي پنهاني ام با اين وضع دلخراش و رقت بار او تجديد و تشديد شود.
با كمال تعجب و تاءثر از او پرسيدم : ((اين چه حال است كه در تو مي بينم ؟ چرا به اين وضع دچار شده اي ؟))
با اشاره به من فهماند كه ميل نشستن دارد. دستم را تكيه گاه بدنش قرار دادم و با كمك من در بستر خود نشست و آرام آرام لب به سخن گشود تا قصه خود را شرح دهد.
گفت : ده سال تمام من و مادرم در خانه اي مسكن داشتيم . همسايه مجاور ما مرد ثروتمندي بود. يك روز در قصر مجلل و باشكوه آن مرد متمكن ديدم او دختر ماهرو و زيبايي را در آغوش داشت كه نظيرش در هيچ يك از قصرهاي اين شهر نبود.
چنان شيفته و دلباخته او شدم كه صبر و قرارم به كلي از دست رفت . براي آن كه به وصلش برسم ، تمام كوشش را به كار بردم . از هر دري سخن گفتم و به هر وسيله اي متوسل شدم ولي نتيجه نگرفتم . آن دختر زيبا همچنان از من كناره مي گرفت . سرانجام به او وعده ازدواج دادم و به اين اميد قانعش كردم . با من طرح دوستي ريخت و محرمانه باب مراوده باز شد تا در يكي از روزها به كام دل رسيدم و دلش را با آبرويش يك جا بردم و آنچه نبايد بشود، اتفاق افتاد.
خيلي زود فهميدم كه دختر جوان ، فرزندي در شكم دارد. دو دل و متحير شدم از اين كه آيا به وعده خود وفا كنم و با او ازدواج نمايم يا آن كه رشته محبتش را قطع كنم و از وي جدا شوم ؟
حالت دوم را انتخاب كردم و براي فرار از دختر، منزل مسكوني ام را تغيير دادم و به منزلي كه تو در آن جا به ملاقاتم آمدي ، منتقل شدم و از آن پس از او خبري نداشتم .
از اين قصه سال ها گذشت . روزي نامه اي به من با پست رسيد. در اين موقع دست خود را دراز كرد و كاغذ كهنه زردرنگي را از زير بالش خود بيرون آورد و به دست من داد. نامه را خواندم . اين مطالب در آن نوشته شده بود.
((اگر به تو نامه مي نويسم ، نه براي اين است كه دوستي و مودت گذشته را تجديد نمايم ، چرا كه براي آن كار حاضر نيستم حتي يك سطر يا يك كلمه بنويسم . زيرا پيماني مانند پيمان مكارانه تو و مودتي مانند مودت دروغ و خلاف حقيقت تو، شايسته يادآوري نيست . چه رسد كه بر آن تاءسف خورم و تمنّاي تجديدش را نمايم .
تو مي داني روزي كه مرا ترك گفتي ، آتش سوزنده اي در دل و جنين جنبده اي در شكم داشتم . آتش تاءسف بر گذشته ام بود و جنين هم مايه ترس و رسوايي آينده ام ! تو كمترين اعتنايي به گذشته و آينده من ننمودي ! فرار كردي تا جنايتي را كه خود به وجود آورده اي ، نبيني و اشك هايي را كه تو جاري كرده اي ، پاك نكني ! آيا با اين رفتار بيرحمانه و ضدانساني مي توانم تو را يك انسان شريف بخوانم ؟ هرگز! نه تنها انسان شريفي نيستي ، بلكه اصلا انسان نيستي . زيرا تمام صفات ناپسند وحوش و درندگان را در خود جمع كرده اي و يك جا مظهر همه ناپاكي ها و سيئات اخلاقي شده اي .
مي گفتي تو را دوست دارم . دروغ مي گفتي ! تو خودت را دوست مي داشتي ، تو به تمايلات خويشتن علاقه مند بودي . در رهگذر خواهش هاي نفساني خود به من برخورد كردي و مرا وسيله ارضاي تمنيات خويشتن يافتي وگرنه هرگز به خانه من نمي آمدي و به من توجه نمي كردي .
به من خيانت كردي ! زيرا وعده دادي با من ازدواج كني ولي پيمان شكستي و به وعده ات وفا ننمودي . فكر مي كردي زني كه آلوده به گناه شده و در بي عفتي سقوط كرده است ، لايق همسري نيست . آيا گناهكاري من جز به دست تو شد؟ آيا سقوط من سببي جز جنايتكاري تو داشت ؟ اگر تو نبودي من هرگز به گناه آلوده نشده بودم . اصرار مداوم تو مرا عاجز كرد و سرانجام مانند كودك خردسالي كه به دست جبار توانايي اسير شده باشد، در مقابل تو ساقط شدم و قدرت مقاومت را از دست دادم .
عفت مرا دزديدي ! پس از آن من خود را ذليل و خوار حس مي كردم و قلبم مالامال غصه و اندوه شد. زندگي برايم سنگين و غيرقابل تحمل مي نمود. براي يك دختر جواني مانند من زندگي چه لذتي مي توانست داشته باشد؟ نه قادر است همسر قانوني يك مرد باشد و نه مي تواند مادر پاكدامن يك كودك . بلكه قادر نيست در جامعه به وضع عادي به سر برد. او پيوسته سرافكنده و شرمسار است . اشك تاءثر مي بارد و از غصه صورت خود را به كف دست مي گيرد و بر گذشته تيره خود فكر مي كند. وقتي به ياد رسوايي خويش و سرزنش هاي مردم مي افتد، از ترس بندهاي استخوانش مي سوزد و دلش از غصه آب مي شود.
آسايش و راحتي را از من ربودي ! آنچنان مضطر و بيچاره شدم كه از آن خانه مجلل و با شكوه فرار كردم . از پدر و مادر عزيز و از آن زندگي مرفه و گوارا چشم پوشيدم و به يك منزل كوچك در يك محله دورافتاده و بي رفت و آمد مسكن گزيدم تا باقي مانده عمر غم انگيز خود را در آن جا بگذرانم .
پدر و مادرم را كشتي ! خبر دارم هر دو در غياب من جان سپردند، و از دنيا رفتند. آنها از غصه جدايي من دق كردند و از نااميدي ديدار من ، مردند. گمان مي كنم مرگ آنها سببي جز اين نداشت .
مرا كشتي ! زيرا آن سمّ تلخي را كه از جام تو نوشيدم و آن غصه هاي كشنده و عميقي كه از دست تو در دلم جاي گرفت و با آن در جنگ و ستيز بودم ، اثر نهايي خود را در جسم و جانم گذارده است . اينك در بستر مرگ قرار گرفته ام و روزهاي آخر زندگي خود را مي گذرانم . من اكنون مانند چوب خشكي هستم كه آتش در اعماق آن خانه كرده باشد. پيوسته مي سوزد و بزودي متلاشي خواهد شد. گمان مي كنم خداوند به من توجه كرده و دعايم مستجاب شده است . خداوند اراده فرموده است كه مرا از اين همه نكبت و تيره روزي برهاند و مرا از دنياي مرگ و بدبختي به عالم زندگي و آسايش منتقل نمايد.
با اين همه جرايم و جنايات بايد بگويم ، تو دروغگويي ! تو مكار و حيله گري ! تو دزد و جنايتكار هستي ! گمان نمي كنم خداوند عادل ، تو را آزاد بگذارد و حق من ستمديده مظلوم را از تو نگيرد.
اين نامه را براي تجديد عهد دوستي و مودت ننوشتم ، زيرا تو پست تر از آني كه با تو از پيمان محبت صحبت كنم . به علاوه من اكنون در آستانه قبر قرار گرفته ام . از نيك و بدهاي زندگي از خوشبختي ها و بدبختي هاي حيات ، در حال وداع و جدايي هستم . نه ديگر در دل من آرزوي دوستي كسي است و نه لحظات مرگ اجازه عهد و پيمان محبت به من مي دهد. اين نامه را تنها از آن جهت نوشتم كه تو نزد من امانتي داري و آن دختربچه بي گناه توست .
اگر در دل بي رحمت ، عاطفه پدري وجود دارد، بيا اين كودك بي سرپرست را از من بگير تا مگر بدبختي هايي كه دامنگير مادر ستمديده او شده است ، دامنگير وي نشود و روزگار او مانند روزگار من تواءم با تيره روزي و ناكامي نگردد.
هنوز از خواندن نامه فارغ نشده بودم كه به او نگاه كردم . ديدم اشك بر صورتش جاري است . پرسيدم : ((بعد چه شد؟))
گفت : وقتي اين نامه را خواندم تمام بدنم لرزيد. از شدت ناراحتي و هيجان گمان مي كردم نزديك است سينه بشكافد و قلبم از غصه بيرون افتد. با سرعت به منزلي كه نشاني آن را داده بود، آمدم و آن همين منزل بود. وارد اين بالاخانه شدم . ديدم روي همين تخت ، يك بدن بي حركت افتاده و دختربچه اش پهلوي آن بدن نشسته و با وضع تلخ و ناراحت كننده اي گريه مي كند.
بي اختيار از وحشت آن منظره هولناك فرياد زدم و بيهوش شدم . گويي در آن موقع جرايم غير انساني من به صورت درندگان وحشتناك در نظرم مجسم شده بودند. يكي چنگال خود را به من مي نمود و ديگري مي خواست با دندان مرا بدرد. وقتي به خود آمدم ، با خدا عهد كردم كه از اين بالاخانه كه اسمش را ((غرفة الاحزان)) گذارده ام ، خارج نشوم و به جبران ستم هايي كه بر آن دختر مظلوم كرده ام ، مثل او زندگي كنم و مانند او بميرم .
اينك موقع مرگ فرا رسيده و در خود احساس مسرت و رضايت خاطر مي كنم . زيرا نداي باطني قلبم به من مي گويد، خداوند جرايم تو را بخشيده و آن همه گناهاني كه ناشي از بي رحمي و قساوت قلب بوده ، آمرزيده است .
سخنش كه به اين جا رسيد زبانش بند آمد و رنگ صورتش به كلي تغيير كرد. نتوانست خود را نگه دارد. در بستر افتاد. آخرين كلامي كه در نهايت ضعف و ناتواني به من گفت اين بود: ابنتي يا صديقي !؛ ((دوست عزيزم ! دخترم را به تو مي سپارم .)) و سپس جان به جان آفرين تسليم كرد.
ساعتي در كنارش ماندم و آنچه وظيفه يك دوست بود، درباره اش انجام دادم ، نامه هايي براي دوستان و آشنايانش نوشتم و همه در تشييع جنازه اش شركت كردند.
من در عمرم روزي را مثل آن روز نديدم . زن و مرد به شدت گريه مي كردند. خدا مي داند الان هم كه قصه او را مي نويسم ، از شدت گريه و هيجان نمي توانم خود را نگاه دارم و هرگز صداي ضعيف او را در آخرين لحظه زندگي فراموش نمي كنم كه گفت : ابنتي يا صديقي !(1)
اين واقعه دردناك از تجاوز جنسي يك پسر و تسليم نابجاي يك دختر سرچشمه گرفت . تضاد تمايلات و شكنجه هاي وجدان اخلاقي آن را تشديد كرد و سرانجام با آن وضع تاءثربار و رقت انگيز پايان پذيرفت .
اگر دختر و پسر از اول تمايل جنسي خود را تعديل كرده بودند، اگر بر خواهش هاي نفساني خويش مسلط مي بودند و برخلاف عفت و قانون با يكديگر نمي آويختند، هيچ يك از آن صحنه هاي تكان دهنده و رنج آور پيش نمي آمد.
بدبختانه پسر تحت تاءثير شهوت بود و تمايل جنسي بر وي حكومت داشت . او تنها به ارضاي خواهش نفساني خود فكر مي كرد و در راه رسيدن به مقصود از دروغگويي و عهدشكني باك نداشت .
دختر نيز بر خواهش هاي نفساني خود مسلط نبود و در مقابل غريزه جنسي قدرت خودداري نداشت . او تنها بر آبرو و شرف خود مي ترسيد. به همين جهت موقعي كه پسر به وي وعده ازدواج داد، تسليم شد. زيرا گمان مي كرد با اين وعده تضاد شهوت و شرف برطرف شده و آبرويش محفوظ خواهد ماند.
پسر پس از اعمال شهوت و ارضاي غريزه ، دختر را ترك گفت و برخلاف فطرت اخلاقي و سجاياي انساني ، عهدشكني كرد. دختر كه عزت و غرور و همه چيز او سركوب شده بود، از ترس رسوايي و بدنامي خود و پدر و مادر، از خانه و زندگي و از رفاه و آسايش و خلاصه از همه چيز خود چشم پوشيد و به آن زندگي تلخ و ناگوار تن داد.
شكست هاي روحي و پايمال شدن آبرو و شرف تار و پود وجود دختر را سوزاند و او را در سنين جواني ، تسليم مرگ كرد.
پسر كه به وسيله نامه از نتايج شوم عهدشكني و خيانت خود آگاه شده بود، سخت ناراحت شد. موقعي كه از نزديك ، دختر بدبخت را در حال مرگ مشاهده كرد، از وحشت بيهوش گرديد. شكنجه وجدان اخلاقي و ملامت هاي دروني چنان او را درهم كوبيد كه پس از مرگ دختر نتوانست به زندگي عادي خود ادامه دهد. احساس شرمساري مجبورش كرد كه خود را در آن بالاخانه مصيبت زنداني كند و در آن محيط رنج آور و طاقت فرسا آن قدر بماند تا بميرد.(2)


1- النظرات ، ج 1، ص 245.
2- جوان از نظر عقل و احساسات ، ج 1، ص 314.

موضوعات: حکایات منبر  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...