مرد آهنگری سکته‌ی مغزی کرده بود و به همین دلیل ، بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه‌نشین شده بود ، دائم گریه می‌کرد و هر وقت کسی احوالش را می‌پرسید بلافاصله بغضش می‌ترکید و زار زار در احوال خود می‌گریست. سرانجام خانواده‌ی مرد دست به دامان مرد خردمندی شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند.
 
مرد خردمند به خانه‌ی آهنگر رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسید. طبق معمول مرد میانسال شروع به گریه نمود. خردمند بی اعتنا به گریه‌ی او شروع به نقل داستانی کرد.:
“روزی یکی از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به جبهه‌ی نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد. فرمانده را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند. یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روز بعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد. اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند. و در همان خط اول نبرد با بدن نیمه کاره‌اش کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند.”

خردمند سپس ساکت شد و دوباره رو به مرد میانسال کرد و به او گفت:” خوب دوباره از تو می‌پرسم حالت چطور است …!؟”

این‌بار مرد میانسال بدون اینکه گریه و زاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت: “حق با شماست! من بدنم نیستم ! پس خوبم …”
و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می‌خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه‌ی آهنگری‌اش برود…

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...