#زن_جوحی_و_قاضی
جوحی زنی زیبا داشت. هر زمان به زن خود می گفت برو شکاری کن تا بتوانیم شیر آن شکار را بدوشیم. زن به عنوان گله از شوهرش نزد قاضی رفت و با جمال و گفتار عشوه آمیزش قاضی را شکار کرد. قاضی به زن گفت اینجا شلوغ است، نمی توانم گله و شکایت تو را خوب بفهمم. به خلوت برویم و تو درد دلت را بگو تا حال شوهرت بر من معلوم گردد و او را نرم سازم. زن به قاضی گفت خانه من خالی و خلوت است و شوهرم به ده رفته است.
آن ها ساعتی با هم نشستند و قاضی از بودن با زن زیبای جوحی شادان و خرم بود. در همان موقع جوحی در خانه را زد. قاضی برای پنهان شدن جایگاهی جز صندوقی که در آن خانه بود پیدا نکرد و فورا به داخل صندوق رفت.
جوحی که خود را به مستی زده بود به زنش گفت شنیده ام که به نزد قاضی رفته ای و از من بدی ها گفته ای. حال برای جبران فقرم تنها چیزی که مانده است این صندوق است. من این صندوق را به بازار می برم و می فروشم. فورا صندوق را با طنابی بست و حمالی آورد و بر پشتش گذاشت.
قاضی از ترس رسوایی از درون صندوق حمال را صدا کرد و به او گفت برو نایب مرا در محکمه خبر کن تا این صندوق را به طلا بخرد و سر بسته به خانه خودم ببرد.
نایب با شنیدن پیغام قاضی فورا خود را به جوحی رسانید و خواست صندوق را بخرد. جوحی گفت من به کمتر از هزار دینار نمی فروشم. نایب گفت خجالت بکش ارزش صندوق معلوم است. جوحی گفت بدون دیدن جنس خرید و فروش جایز نیست. من حالا صندوق را باز می کنم ببین درون صندوق چیست.
نایب گفت نیازی به این کار نیست من این صندوق را سرپوشیده می خرم. تو راز این صندوق را بپوشان تا رازهای تو را هم بپوشانند. جوحی گفت آری من ستم کرده ام اما کسی که ستم را آغاز کرده است ستمکارتر از من است.
بگو مگو میان جوحی و نایب زیاد شد تا اینکه نایب صد دینار داد و صندوق را خرید.
بند هرچه گشته ای از نیک و بد
هر یکی بر تو چو صندوقیست شد
تا نگردی ز این همه آزاد تو
کی شود ای جان ز غم دلشاد تو
#مثنوی_معنوی
#مولوی
دفتر ششم

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...