✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
بدون شرح


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی و میهمانان سرزده

در روزگار مرجعیت حضرت آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی رحمه الله حدود پانزده نفر از شیعیان برای زیارت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام وارد نجف اشرف می‌شوند و چون مکانی را برای استراحت نداشتند، تصمیم می‌گیرند برای شام و استراحت به منزل مرجع تقلیدشان یعنی آیت الله سید جمال گلپایگانی بروند.

حدود دو ساعت بعد از مغرب در منزل ایشان را می‌کوبند؛ ایشان در را باز می‌کنند و چون کسی در منزل نبوده و غذایی هم برای پذیرایی نداشتند، نگران می‌شوند. به هر حال میهمانان را به داخل دعوت می‌کنند و برای تهیه غذا از منزل خارج می‌شوند.
اما تمام مغازه‌ها و بازارچه منتهی به حرم بسته است و راهی برای تهیه شام نیست؛ لذا ایشان وارد صحن مبارک حضرت امیر علیه السلام می‌شوند و مقابل پنجره فولاد می‌ایستند و بعد از عرض ادب عرضه می‌دارند:

«یاجدا! میهمان آمده و من راهی برای پذیرایی ایشان ندارم؛ خودتان عنایتی بفرمایید».

سپس، از حرم خارج می‌شوند تا به منزل برگردند. ناگهان در بین راه، مغازه‌ای را می‌بینند. مغازه‌دار می‌پرسد: «آقا! چیزی می‌خواستید؟» ایشان نزدیک می‌روند و می‌گویند: «میهمان‌دار شده‌ایم و مقداری برنج و روغن و لپه می‌خواستم». مغازه‌دار نیز برنج و روغن و لپه را آماده می‌کند و می‌گوید: «چیز دیگری هم می‌خواستید؟»
آقای گلپایگانی می‌گویند: «گوشت هم نداریم». ‌مغازه‌دار می‌گوید: «ما گوشت هم داریم و بلافاصله گوشت را آماده می‌کند». بعد آقای گلپایگانی می‌فرمایند: « برای طبخ غذا هیزم هم نداریم». مغازه‌دار می‌گوید: «هیزم هم داریم و یک بسته هیزم هم می‌آورد».
آیت الله سید جمال گلپایگانی می‌گویند: «الآن پول همراهم نیست». مغازه‌دار می‌گوید: «ما شما را قبول داریم؛ الآن لازم نیست». بعد مغازه‌دار که می‌بیند ایشان توان حمل این همه چیز را ندارند، کسی را صدا می‌زند و به او می‌گوید: «همه این چیزها را برای آقا ببرید در منزلشان».
شاگرد مغازه‌دار هم همه آن برنج و گوشت و… را داخل پارچه می‌گذارد و تا منزل آقای گلپایگانی می‌آورد. آیت الله سید جمال گلپایگانی نیز از میهمان‌ها می‌خواهد که غذایی برای خود فراهم کنند و میل کنند.
صبح روز بعد، وقتی میهمان‌ها خداحافظی می‌کنند و می‌روند، آقای گلپایگانی مقداری پول تهیه می‌کنند و می‌روند تا بدهی خود را بپردازند. بازارچه را تا آخر می‌روند و آن مغازه را پیدا نمی‌کنند

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت





” چشم بصیرت میخواهید؟ “

 

سر و گوشش زیاد میجنبید
دخترخاله‌ی رجبعلی را میگویم
عاشق سینه چاک پسرخاله اش شده بود
عاشق پسرخاله‌‌ی جوان یک لا قبائی که
کارگر ساده‌ی یک خیاطی بود
و اندک درآمدی داشت
و اندک جمالی و اندک آبروئی نزد مردم

بدجوری عاشقش شده بود
آنگونه که حاضر بود همه چیزش را بدهد
و به عشقش واصل شود

رجبعلیِ معتقد و اهل رعایت حلال و حرام نیز
چندان از این دخترخاله بدش نمی آمد
اما عاشق سینه‌ چاکش نبود

دخترخاله‌ی عاشق دنبال فرصتی بود
تا به کامش برسد و رجبعلی را
به گناه انداخته و نهایتا به وصال او نائل شود
و این فرصت مهیا شد!

آن هم در روزی که
مادر رجبعلی غذای نذری پخته بود
و مقداری از نذری را در ظرفی ریخته بود
و به رجبعلی داده بود
تا برای خاله اش ببرد

رجبعلی رسید به خانه‌ی خاله، در زد
صدای دخترخاله بلند شد: «کیه؟»
رجبعلی گفت: «منم، رجبعلی»
و صدای دخترخاله را شنید که میگوید:
«بیا داخل رجبعلی، خاله‌ات هم هست»

رجبعلی وارد شد
و سلام و علیکی با دخترخاله‌اش کرد
و ناگهان متوجه شد که خبری از خاله نیست
و دخترخاله در خانه تنهای تنهاست!
تا به خودش آمد
دید که پشت سرش درب خانه قفل شده
و دخترخاله هم ….!!!

با خودش گفت:
«رجبعلی! خدا می تواند
تو را بارها و بارها امتحان کند،
بیا یک بار تو خدا را امتحان کن!
و از این حرام آماده و لذت بخش
به خاطر خدا صرف نظر کن»

پس تأملی کرد
و به محضر خداوند عرضه داشت:
«خدایا! من این گناه را
به خاطر رضای تو ترک می کنم،
تو هم مرا برای خودت تربیت کن»
و توسط پنجره از آن خانه فرار کرد
و برگشت به خانه‌ی خود تا استراحت کند

صبح از خواب بلند شد
و از خانه به قصد مغازه خیاطی بیرون زد
و با کمال تعجب دید خیابان پر از
حیوانات اهلی و وحشی شده است !!

آری!
چشم برزخی شیخ رجبعلی
در اثر چشم‌ پوشی از یک گناهِ حاضر
و آماده و به ظاهر لذیذ باز شده بود
و این چشم‌پوشی، آغازی شد
برای سیر و سلوک و صعود معنوی
“شیخ رجبعلی خیاط” تا اینکه کسب کند
مقامات عالیه معنوی را …!

چه اکسیر ارزنده ای است این قاعده!
برای عارف شدن، نیاز نیست
به چهل - پنجاه سال چله گرفتن
و ریاضت کشیدن و نخوردن این غذا
و ننوشیدن آن آشامیدنی

نه اینکه اینها بی اثر باشند، نه!
اما “اصل” چیز دیگری است
بیهوده نبود که مرحوم آیت الله بهجت
تاکید میفرمودند بر این نکته که:
راه واقعی عرفان “ترک گناه ” است!

منبع: کتاب کیمیای محبت
زندگی نامه ى شیخ رجبعلی خیاط

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




ﺧﻄﯿﺐ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﯼ ﺑﺎﻗﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯿﻼﻧﯽ(ﺭﻩ) ﺑﻮﺩﻧﺪ می گفتند:
 ﯾﮑﺒﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:
ﻓﻼﻧﯽ! ﻣﻨﺒﺮ ﮐﻪ می رﻭﯼ ۴۰ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﭘﺎﯼ ﻣﻨﺒﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﮐﺎﺭﺷﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﻣﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ۴۰ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ.
 ﺁﻗﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﺎﻕ؛
ﻣﺎ ﺍﺻﻼ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ.
ﻓﻘﻂ ﻫﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭﺍﺭﺩ می شد ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺣﺮﻑ نمی زد؛
ﺣﺪﻭﺩﺍ ۲۰ ﻧﻔﺮ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﺘﺎﺑﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪﻡ آقا ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮐﻔﻨﺶ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺧﻞ می شد ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻝ می کرد ﮐﻪ:
ﺗﻮﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿـــﻦ(ع) ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ؟!
ﺁﻧﻬﺎ ﺟﻮﺍﺏ می دادند: ﺑﻠﻪ
آقا می فرمود: ﺧﯿﻠﯽ؟
ﺟﻮﺍﺏ می دادند: ﺍﻥ ﺷﺎﺀﺍﻟﻠﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ،
به ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻩ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﺎﺭﯼ می شد، آقای ﻣﯿﻼﻧﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﮐﻔﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺷﮏ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻟﯿﺪ.
ﺑﺎ دﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻨﻘﻠﺐ می شدند ﻭ ﮔﺮﯾﻪ می کردند ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻧﺪ.
ﺑﻌﺪﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ:
ﺁﻗﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﺮﺟﻊ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺟﺘﻬﺎﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻊ ﺭﺍ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﺪ، ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ.
ﺁﻗﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:ﺍﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﻡ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻮﺳﻞ ﺑﻪ ﺣﺴﯿﻦ ﺯﻫﺮﺍﺳﺖ!
ﺣﻼﻝ ﺟﻤﯿﻊ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ ﺣﺴﯿﻦ
ﺷﻮﯾﻨﺪﻩ ﻟﻮﺡ ﺳﯿﺌﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﺣﺴﯿﻦ
ﺍﯼ ﺷﯿﻌﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻏﻢ ﺯ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﻼ
ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻔﯿﻨﺔ ﺍﻟﻨﺠﺎﺓ ﺍﺳﺖ ﺣﺴﯿﻦ
 منبع: ﮐﺮﺍﻣﺎﺕ ﻣﻌﻨﻮﯼ،ﺹ۴۷ ﻭ ۴۸.

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت





حجة الاسلام حاج محسن کافی (آقازاده مرحوم حاج شیخ احمد کافی) نقل می کند: یک روز با دوستان به دیدار مرحوم کافی می رفتیم. در راه یکی از دوستان پرسید: حاج آقا! آقای کافی که مجتهد نیست، چطور شده همه مردم او را دوست دارند و پای منبر او می آیند؟ گفتم: الان به دیدارش می رویم و از او می پرسیم. مرحوم کافی بعد از منبر داخل اتاقی می نشستند وعلما به دیدار ایشان می آمدند. بعد از احوال پرسی گفتم: حاج آقا کافی! مردم می گویند شما که مجتهد و عالم نیستید، پس چرا این قدر معروف هستید؟ مرحوم کافی فرمود: آری! همین طور است. روزی رژیم شاه ملعون مرا به کرمانشاه تبعید کرد. یک شب مرا در خرابه ای گذاشتند و من از وحشت، قلبم درد گرفت. بعد از چند روز به تهران آمدم، آقای فلسفی را دیدم، ایشان حال بنده را پرسیدند، گفتم: قلبم درد می کند.

گفت: اگر می خواهی شناسنامه ات را بده تا رفقا برایت ویزا بگیرند، برو خارج عمل کن تا قلبت خوب شود. گفتم: اگر می خواهی ویزای خارج بگیری و مرا بفرستی زیر دست یک مشت دکترهای بی دین و یهودی و کافر و بعد هم معلوم نیست خوب شوم، بیا یک ویزا بگیر و برویم کربلا پیش طبیب اصلی و ارباب کل آقا سید الشهدا ابا عبدالله الحسین علیه السلام تا شفایم را از آقا و ولی نعمتم بگیرم.ویزا گرفته شد، در کربلا پیش کلیددار حرم آقا امام حسین علیه السلام رفتم و گفتم: آقا جان! حرم را در چه روزی می شویید؟ گفتم: در فلان شب. گفتم: آقا جان! عطر یا گلابی نیاز هست که با خود بیاورم؟ گفت: نه! نیاز نیست. من رفتم و آن شب بر گشتم، وارد حرم شدم و همان طوری که داشتم حرم را می شستم منقلب شدم و فهمیدم آقا میخواهد به بنده عنایت و لطفی کنند. فهمیدم یک چیزهایی میخواهند به من بدهند، پریدم ضریح را گرفتم ودادند آنچه را که میخواستند بدهند و از آن شب به بعد معروف شدم.

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت





آیت الله حاج شیخ عبدالکریم یزدی حائری می فرمود : در اوقاتی که در سامرا مشغول تحصیل علوم دینی بودم، اهالی سامرا به بیماری وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند.روزی جمعی از اهل علم در منزل استاد سید محمد فشارکی جمع بودند، ناگاه آقا میرزا محمد تقی شیرازی – ره که در مقام علمی مانند سید محمد فشارکی بودند نتشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگ هستند. ایشان فرمود: اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه؟ همه اهل مجلس تصدیق کردند.ایشان فرمود: من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامرا از امروز تا ده روز مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح شریف نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجه بن الحسن علیه السلام هدیه کنند تا این بلا از آنان دور شود. اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشورا شدند. از فردای آن روز، تلف شدن شیعیان متوقف شد و همه روزه عده ای از سنی ها می مردند به طوری که بر همه آشکار گردید. برخی از سنی ها از آشنایان شان که شیعه بودند سبب آن را پرسیدند، وقتی از موضوع آگاه شدند، آنها هم مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند و بلا از آنها هم برطرف شد.


جناب شیخ حسن فرید از شاگردان آیت الله حائری می گوید: روزی گرفتاری سختی برایم پیش آمد، از روز اول محرم مشغول خواندن زیارت عاشورا شدم و روز هشتم به طور خارق العاده ای برایم گشایشی حاصل شد. شکی نیست که مقام میرزای شیرازی از این بالاتر است که از پیش خود چیزی بگوید و چون این توسل؛ یعنی خواندن زیارت عاشورا تا ده روز در روایتی از معصوم نرسیده است، شاید آن بزرگوار به وسیله رویای صادقه یا مکاشفه یا مشاهده امام علیه السلام چنین دستوری داده بود و مؤثر هم واقع شده است. حاج شیخ محمد باقر شیخ السلام نقل کرد: مرحوم میرزای شیرازی ایام عاشورا در کربلا در خانه اش روضه خوانی بر پا بود و روز عاشورا به اتفاق طلاب و علما به حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام و حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می رفتند و عزاداری می کردند. عادت میرزا این بود که هر روز در اتاق خود زیارت عاشورا می خواند، سپس پایین می آمد و در مجلس عزا شرکت می کرد. روزی خودم حاضر بودم که ناگاه میرزا با حالت غیر عادی، پریشان و نالان از پله های اتاق پایین آمد و داخل مجلس شد و فرمود: امروز باید از مصیبت عطش حضرت سید الشهدا علیه السلام بگویید و عزاداری کنید. تمام اهل مجلس منقلب شدند، سپس با همان حالت و به اتفاق میرزا به صحن شریف و حرم مقدس مشرف شدیم. گویا میرزا مأمور به تذکر شده بود؛ خلاصه اینکه هر کس زیارت عاشورا را یک یا ده یا چهل روز به قصد توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام بخواند، البته صحیح و مؤثر خواهد بود.اشخاص بی شماری به این وسیله به مقاصد مهم خود رسیده اند. میرزا محمد تقی شیرازی در سال ۱۳۳۸ هجری قمری دار فانی را در کربلا وداع گفت و در جنوب شرقی صحن شریف مدفون گردید.

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




شيخ رجبعلى خياط به همراه شيخ حسن تزودى در امامزاده صالح تهران نشسته بودند که جناب شيخ مي گويد :
« يالَيتَني كُنتُ مَعَكَ فَاَفوُزُ مَعَكَ فَوزاً عَظيما» ؛

حسين جان !
اى كاش روز عاشورا در كربلا بودم و در ركاب شما به شهادت ميرسيدم.
وقتى اينگونه آرزو مي كند، مي بينند هوا ابرى شد و يك تكه ابر بالاى سر آنها قرارگرفت و شروع كرد به باريدن تگرگ. شيخ رجبعلى خياط فرار مي كند و به امامزاده پناه مى بَرَد. وقتى بارش تگرگ تمام مى شود، شيخ از امامزاده بيرون مى آيد و برايش مكاشفه زيبايى رخ ميدهد.
او امام حسين عليه السلام را زيارت مى كند و حضرت به او مى فرمايند:
شيخ رجبعلى !
روز عاشورا مثل اين تگرگ تير به جانب من و يارانم مي باريد؛ ولي هيچ كدام جا خالى نكردند و در برابر تيرها مقاوم و راست قامت ايستادند، ديدى كه چگونه از دست اين تگرگ ها فرار كردى.
مگر مى شود هر كس ادعاى عشق والا را داشته باشد؟؟؟؟
کتاب طوبای کربلا ص 141

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




شیخ علی حلاوی، مردی عابد و زاهد بود که همواره منتظرامام زمان (عج) بوده است.
شیخ علی حلاوی، عاقبت روزی از رنج فراق سر به بیابان می گذارد و ناله کنان به امام زمان (عج) می گوید: «غیبت تو دیگر ضرورتی ندارد. همه آماده ظهورند. پس چرا نمی ایی؟»

♻در این هنگام، مردی بیابان گرد را می بیند که از او می پرسد: «جناب شیخ، روی عتاب و خطابت با کیست؟»
او پاسخ می دهد: «روی سخنم با امام زمان(عج) حجت وقت است که با این همه یار و یاور که بیش از هزار نفر آنان در حله زندگی می کنند و با وجود این همه ظلم که عالم را فراگرفته است، ظهور نمی کند»

♻مرد می گوید: «ای شیخ، منم صاحب الزمان(عج)! با من این همه عتاب مکن! حقیقت چنین نیست که تو می پنداری. اگر در جهان 313 نفر از یاران مخلص من پا به عرصه گذارند، ظهور می کنم، اما در شهر حله که می پنداری بیش از هزار نفر از یاوران من حاضرند، جز تو و مرد قصاب، احدی در ادعای محبت و معرفت ما صادق نیست. اگر می خواهی حقیقت بر تو آشکار شود، به حله بازگرد و خالص ترین مردانی را که می شناسی، به همراه همان مرد قصاب، در شب جمعه به منزلت دعوت و برای ایشان در حیاط خانه خویش مجلسی آماده کن. پیش از ورود مهمانان، دو بزغاله به بالای بام خانه ات ببر و آن گاه منتظر ورود من باش تا حقیقت را دریابی»
.
♻شیخ علی حلاوی، با شادی و سرور فراوان، بلافاصله به حله باز می گردد و یک راست به خانه مرد قصاب می رود و ماجرای تشرفش را می گوید. این دو نفر، پس از بحث و بررسی فراوان، از میان بیش از هزار نفر که همه از عاشقان و منتظران حقیقی مهدی موعود (عج) بودند، چهل نفر را انتخاب و برای شب جمعه به منزل شیخ دعوت می کنند تا به فیض دیدار مولایشان نایل شوند.
.
♻شب موعود فرا رسید و چهل مرد برگزیده پس از وضو و غسل زیارت، در صحن خانه شیخ جمع شدند و ذکر و صلوات فرستادند و دعا برای تعجیل فرج خواندند، چون شب از نیمه گذشت، به یک باره تمام حاضران نوری درخشان دیدند که بر پشت بام خانه شیخ فرود آمد
قدری نگذشت که صدایی از پشت بام بلند شد. حضرت مرد قصاب را به بالا بام فرا خواند. مرد قصاب بلافاصله به پشت بام رفت و به دیدار مولای خویش نایل گشت. پس از دقایقی امام زمان(عج) به مرد قصاب دستور داد که یکی از آن دو بزغاله روی بام را در نزدیکی ناودان سر ببرد، به گونه ای که خون آن در میان صحن جاری شود.
.
♻وقتی آن چهل نفر خون جاری شده از ناودان را دیدند، گمان کردند حضرت سر قصاب را از بدن جدا کرده است. در همان هنگام، حضرت جناب شیخ را فرا خواند. جناب شیخ بلافاصله به سوی بام شتافت و ضمن دیدار مولایش، دریافت خونی که از ناودان سرازیر شده، خون بزغاله بوده است، نه خون قصاب. امام زمان (عج) بار دیگر به مرد قصاب امر فرمود تا بزغاله دوم را در حضور شیخ ذبح کند.
.
♻قصاب نیز طبق دستور بزغاله دوم را نزدیک ناودان ذبح کرد. هنگامی که خون بزغاله دوم از ناودان به داخل حیاط خانه سرازیر شد، چهل نفری که در صحن حیاط حاضر بودند، دریافتند که حضرت گردن جناب شیخ علی را زده و قرار است گردن تک تک آن ها را بزند. با این پندار، همه از خانه شیخ بیرون آمدند و به سوی خانه هایشان شتافتند.
در آن حال، امام زمان (عج) به شیخ علی حلاوی گفت: «اینک به صحن خانه برو و به این جماعت بگو تا بالا بیایند و امام زمانشان را زیارت کنند!»
.
♻جناب شیخ، غرق شادی و سرور، برای دعوت حاضران پایان آمد، ولی اثری از آن چهل نفر نبود. پس با ناامیدی و شرمندگی نزد امام بازگشت و فرار آن جماعت را به عرض آن حضرت رساند. امام زمان(عج) فرمود: «جناب شیخ، این شهر حله بود که می پنداشتی بیش از هزار نفر از یاوران مخلص ما در آن هستند. چه شد که تنها تو و این مرد قصاب ماندند؟ پس شهرها و سرزمین های دیگر را نیز به همین سان قیاس کن.»
.
♻اينك در خانه جناب شيخ علي حلاوي، بقعه اي موسوم به مقام صاحب الزمان (عج)ساخته شده كه روي سر در ورودي آن، زيارت مختصري از امام زمان(عج) نگاشته شده است.

منبع: العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان (ع)، علی اکبر نهاوندی، ج2، ص 77- 87

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




امرای سربداران در سبزوار به سال 7 علیها السلام 7 منطقه بیهق یعنی سبزوار کنونی و نواحی آنها و دیگر قلمرو خراسان را تصرف نمودند و یک دولت شیعی در مقابل سلطه مغول بر سر کار آوردند .

علت نامگذاری آنها به سربداران ، این است که : پنج ایلچی مغول در خانه دو برادر به نامهای حسن حمزه و حسین حمزه از مردم شیعه قریه باشتین سبزوار نزول کردند و از ایشان شراب و شاهد خواستند و لجاج کردند و بی حرمتی نمودند . یکی از دو برادر قدری شراب آورد . وقتی که ایلچیان مست شدند شاهد طلبیدند و کار فضاحت را به جائی رساندن که عورات ایشان را خواستند .

دو برادر گفتند : دیگر تحمل این ننگ نخواهیم کرد . بگذار سر ما به دار رود . پس شمشیر از نیام کشیدند و هر پنج تن مغول را کشتند و از خانه بیرون رفتند و گفتند :

ما سر به داریم ، و قیام بدین طریق آغاز شد . این کاری بود که در آن زمان بسیار بزرگ می نمود ، کشتن پنج ایلچی مغول خطری در پیش داشت که چه بسا به قیمت نابودی تمام قلمرو بیهق می شد . ولی چاره ای نبود که آن دو برادر جانباز و غیرتمند شیعه سبزواری این کار را کردند و باعث بر سر کار آمدن امرای سربداران شدند . پایه گذار نهضت فکری سربداران ( شیخ خلیفه مازندرانی ) یک نفر روحانی پاکدل شیعه بود . پس از شهادت وی به دست بدخواهان که نفوذ روحانی شیعه مانند او را به زیان مذهب خود می دانستند شاگرد شیخ خلیفه به نام ( شیخ حسن جوری ) که اهل ( جور ) محله ای از نیشابور بود ، راه او را دنبال کرد تا کار سربداران نضج گرفت . شیخ حسن جوری نیز در گرماگرم جنگ با دشمن به شهادت رسید ، ( خواجه علی مؤ ید ) آخرین امیر سربداران 17 سال بر سر کار بود و بیش از بقیه امرای سربداران حکومت کرد ، او در سال 766 ه به حکومت رسید و دو سال بعد 788 یا به گفته شهید ثانی 789 یا ده سال بعد از شهادت شهید اول به امر تیمور لنگ که همه جا او را به همراه خود می برد به قتل رسید و در حقیقت او نیز شهید شد . او بیش از اسلاف خویش در مذهب تعصب نشان می داد ، به دستور وی بنام دوازده امام سکه زدند ، سادات و علما مورد احترام خاص وی بودند . پیوسته جامه بی تکلف می پوشید ، در سفره او خاص و عام شرکت می کردند و هر سال نو خانه خود را تاراج دادی و شبها در محلات ، بیوه زنان را طعام دادی و . . . ( 36 ) آخرین امیر سربداران خواجه علی بن مؤ ید برای اخذ نتیجه بیشتر و رسمیت دادن و گسترش مذهب شیعه در داخله ایران متوسل به اعلم علمای وقت و فقیه عالیقدر شیعه شهید اول می شود و نامه ای به محضر آن بزرگوار می نویسد .

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت
1 3 5 ...6 7