✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
بدون شرح


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



شیخ رجبعلی خیاط
در شب سرد زمستانی در نیمه های شب در حالی ک پاسی از نیمه شب گذشت بود و برف بشدت می بارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم ک در انتهای کوچه کسی سر ب دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است ک سنگ کوب کرده!
جلو ک رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگایم کرد و گفت چ میکنی!
گفتم جوان مثه اینکه متوجه نیستی!
روی سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست ک اینجایی!
مریض می شوی!
خدای ناکرده می میری!
اینجا چ میکنی!
جوان ک گویی سخنان مرا نشنیده بود!با سرش اشاره ای ب روبرو کرد!
دیدم او زل زل زده ب پنجره خانه ای!فهمیدم عاشق شده!نشستم و با تمام وجود گریستم!جوان تعجب کرد!کنارم نشست!گفت تو را چ شده ای پیرمرد!آیا تو هم عاشق شدی؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم![عاشق مهدی فاطمه]ولی اکنون ک تو را دیدم[ک چگونه برای رسیدن ب عشقت از خودبی خود شدی]فهمیدم ک من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظه ای ب یاد معشوقش نباشد!!!

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




 ابوسعید ابوالخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند، جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند. پس شاگرد ابوسعید گفت شما را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید. همه یک قدم پیش گذاشتند.


پس نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خودداری کرد! مردم که به مدت یک ساعت در مسجد نشسته و خسته شده بودند، شروع به اعتراض کردند. ابوالسعید پس از مدتی سکوت گفت: هر آنچه که من می خواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




امام نسبت به مسئله محرم و نامحرم و برخورد با نامحرم، بسیار مقید بودند. من حدوداً ۱۱ سال داشتم و هنوز چادر چیت سر می‌كردم. آقای اشراقی (داماد اول امام) ما را دعوت كرده بودند و من همراه ایشان به مهمانی رفتم. آقای اشراقی باغچه‌ای داشتند كه در وسط آن معبری بود و آنجا دو سه تا صندلی گذاشته بودند كه در آنها امام و آقای اشراقی روی صندلی نشسته‌اند. آن روز كسی در را باز كرد و خود آقای اشراقی به استقبال آمدند. ما به خاطر قضیه نامحرم بودن، جلوی شوهر خواهرها نمی‌امدیم. من یكه خوردم و از امام پرسیدیم: «سلام بكنم؟» امام گفتند: «واجب نیست». من چون خجالت می‌كشیدم با آقای اشراقی روبه‌رو بشوم و سلام نكنم، از مسیر خارج شدم و رفتم میان علف‌ها و گیاهان باغچه و از آن معبر نرفتم تا با ایشان روبه‌رو نشوم…
خاطره ای از دختر امام روح الله..

 

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت





( بهلول ابن عمر ) کنیه اش ( ابوذهب ) بود ، از اخبار چنین بر می آید که او عالم و فاضل و عاقل و امامی المذهب بوده و علت اینکه خود را به دیوانگی زده این است که : هارون الرشید از او خواست که قضاوت بغداد را قبول کند و چون او نخواست این مسئولیت را در دولت و حکومت هارون قبول کند ، به جهت خلاصی خود از این بن بست خود را به دیوانگی زد چنانچه وقتی به هارون گفتند : بهلول دیوانه شده است ، هارون گفت : او دیوانه نیست ، بلکه به این وسیله دینش را برداشته و فرار کرده است .
و از بهلول کلمات و سخنان پرفائده ای نقل شده است که بعضی از آنها را برای استفاده نقل می کنیم .
روزی هارون به بهلول گفت : دوست داری خلیفه باشی ؟ بهلول گفت : نه به جهت اینکه من مرگ سه خلیفه را دیده ام ولی یک خلیفه مرگ دو بهلول را ندیده است .
هنگامی که هارون از حج بیت الله الحرام برمی گشت در بین راه سه مرتبه بهلول او را با صدای بلند به اسم صدا زد و گفت : یا هارون یا هارون یا هارون . هارون پرسید این صدای کیست ؟ گفتند : بهلول است ، هارون برگشت و خطاب به بهلول کرده گفت : هیچ می دانی من کیستم ؟ بهلول گفت : بلی می دانم تو آن کسی هستی که اگر در مشرق به کسی ظلم و ستمی شده باشد و تو در مغرب باشی روز قیامت خداوند از تو مؤ اخذه و سؤ ال خواهد کرد و تو باید جوابگویش باشی هارون از شنیدن این کلام گریه کرد .
آنگاه از او پرسید : آیا حاجتی داری که برآورم ، بهلول گفت : آری می خواهم گناهان مرا بیامرزی و مرا وارد بهشت کنی . هارون گفت : این کار در اختیار من نیست ولی من می توانم دین تو را ادا کنم .
بهلول گفت : دین با دین ادا نگردد تو آنچه داری مال مردم است آیا خیال کردی خدا مرا فراموش می کند و روزیم را نمی دهد که تو به من بدهی ! ؟
روزی بهلول وارد قصر هارون شد و یکسره رفت روی مسند و متکائی که مخصوص هارون بود نشست غلامها و خدمتگزاران چون این را دیدند به او حمله کرده و کشیدند و از آن مکان خارج نمودند ، چون هارون از اندرون خارج شده و به قصر وارد شد دید بهلول در گوشه ای نشسته و گریه می کند چون علت گریه او را پرسید : گفتند : چون در جای مخصوص خلیفه نشسته بود ما او را از آنجا بیرون کردیم .
هارون خطاب به بهلول کرده و گفت : گریه مکن ، بهلول گفت : ای هارون من به حال خود گریه نمی کنم که مرا اذیت کرده اند بلکه به حال تو گریه می کنم چون دیدم من یک لحظه نشستم در جائی که جای من نبود اینگونه مورد غضب و تنبیه و توهین قرار گرفته ام پس تو که یک عمری در این مکان که جای تو نیست و حق دیگری است و جای کسانی است که باید با عدل و انصاف با رعیت رفتار کنند و حق سایرین را بالسویه تقسیم کنند که تو چنین نیستی پس با تو چه خواهند کرد در روز دادخواهی و روز حساب .

 

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت





( محمد بن احمد بن عبداللّه بن قضاعه ) مکنی به ( ابو عبداللّه ) صفوانی ، از اولاد ( صفوان بن مهران جمال ) از اصحاب ( امام صادق ) علیه السلام از حُفّاظ بزرگ و دارای دانشی بسیار و مردی زبان آور بود . گویند او نه می خواند و نه می نوشت ، او دارای کتابهائی است که از حفظ املا می کرد ، از جمله کتب او کتاب الکشف والحجة وکتاب انس العالم ، وکتاب یوم و لیله و . . . می باشد .
نجاشی نوشته است او در نزد سلطان جایگاهی بزرگ داشته است علت آن هم این بود که وی با قاضی موصل در حضور ابن حمدان ( سیف الدوله حمدانی ) حکمران شیعه موصل پیرامون امامت مناظره می کرد و کار به جائی رسید که به قاضی گفت : حاضر هستی با من درباره حقانیت خود مباهله کنی ؟ قاضی به وی مهلت فردا را داد و چون فردا حضور یافتند دست خود را در دست قاضی نهاد و مباهله کردند و برخاستند و رفتند ، قاضی هر روز در دربار سیف الدوله حضور می یافت ولی پس از آن روز دیگر نیامد ، امیر سیف الدوله گفت : ببینید چه شده که قاضی نیامده است ؟
فرستاده رفت و برگشت و گفت : از همان لحظه که از جای مباهله برخاسته است تب کرده و همان دستی که برای مباهله با صفوانی دراز کرده و رم کرده و سیاه شد ، و فردای آن روز در گذشته است . این موضوع باعث شد که ابوعبداللّه صفوانی در نزد پادشاه عصر مقام و منزلتی یابد .

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت





مرحوم ( حاج ملا احمد نراقی ) رحمه الله حاکم ظالمی را از کاشان اخراج کرد که قبلاً نیز چندین حاکم ظالم را بیرون کرده بود .
سلطان حاجی را احضار نمود و در مجلس با او تغیّر نمود و گفت : شما در اوضاع سلطنت اخلال می نمائید و حاکم را اخراج می کنید و . . .
حاج ملا احمد در این هنگام آستین بالا زده و هر دو دست به آسمان بلند کرد و چشمهایش پر از اشک شد ، عرض کرد : خدایا این سلطان ظالم حاکمی ظالم را بر مردم قرار داد و من رفع ستم نمودم و این ظالم بر من متغیر است و چون خواست نفرین کند ( فتحعلی شاه ) بی اختیار از جای برخاست و دستهای حاجی را گرفت و به پائین آورد و معذرت خواست و او را راضی کرد و به خواست او حاکمی بهتر برای کاشان معین ساخت.

 

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت






( سرجان ملکم ) انگلیسی که با ماءموریت سیاسی عازم ایران شده است در کتاب خود نوشته است : علمای ملت که عبارت از قضات و مجتهدین هستند ، همیشه مرجع رعایای بی دست و پا و حامی فقرا و ضعفا و بیچارگانند اعاظم این طایفه به حدی محترمند که از سلاطین کمتر بیم دارند و هر وقت مخالف شریعت و عدالت حادث شود خلق رجوع به ایشان و احکام ایشان می کنند و احکام عموماً جاری است ، تا وقتی که وضع مملکت اقتضای آلات حرب نکند .
ملکم با اشاره به اینکه بعد از نادرشاه علما نه منصبی دارند و نه آن را می پذیرند ، می نویسد : اما به جهت فرط فضیلت وزهد و صلاحیتی که در ایشان است اهالی هر شهر که مجتهدی در آن سکنی دارد بالطبع و الاتفاق به ایشان رجوع کرده مجتهدین را هادی راه نجات و حامی از ظلم بغات و طغات می دانند و چنان در تعظیم و تجلیل ایشان مبالغه می نمایند که جبارترین سلاطین نیز مجبور است که در این امر متابعت خلق را نموده از روی اعتقاد یا تکلّف مجتهد را رعایت و احترام کند .

و در ادامه سخنانش با اشاره به احترام شاهان نسبت به مجتهدین می نویسد : لکن فایده اهالی ایران از این طایفه همین نیست که گاهگاهی در احکام عدالت از ایشان استعانت جویند بلکه شریعت را اعتبار است به سبب صلاحیتی که در نفس امنای شرعست و پادشاه را یارای آن نیست که ردّ احکام ایشان کنند . . . خانه ایشان پناهگاه مظلومان است و بعضی اوقات شهری را به واسطه وجود شخصی از این طبقه بخشیده و معاف داشته اند .

 

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




حجة السلام قدس می گوید:
« روزی آقا فرمودند: در تهران استاد روحانیی بود که لُمعَتین را تدریس می کرد، مطلع شد که گاهی از یکی از طلاب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق العاده دیده و شنیده می شود.
روزی چاقوی استاد ( در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود، و نویسندگان چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند ) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می شود و وی هر چه می گردد آن را پیدا نمی کند و به تصور آنکه بچه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانی می شود، مدتی بدین منوال می گذرد و چاقو پیدا نمی شود. و عصبانیت آقا نیز تمام نمی شود.
روزی آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد می گوید:
« آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهی دارند. » آقا یادش می آید و تعجب می کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است.
از اینجا دیگر یقین می کند که او با (اولیای خدا) سر و کار دارد، روزی به او می گوید: بعد از درس با شما کاری دارم. چون خلوت می شود می گوید: آقای عزیز، مسلم است که شما با جایی ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان(عج) مشرف می شوید؟
استاد اصرار می کند و شاگرد ناچار می شود جریان تشرف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد می گوید: عزیزم، این بار وقتی مشرف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می دانند چند دقیقه ای اجازه تشرف به حقیر بدهند.
مدتی می گذرد و آقای طلبه چیزی نمی گوید و آقای استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد جرأت نمی کند از او سؤال کند ولی به جهت طولانی شدن مدت، صبر آقا تمام میشود و روزی به وی می گوید: آقای عزیز، از عرض پیام من خبری نشد؟ می بیند که وی ( به اصطلاح ) این پا و آن پا می کند. آقا می گوید: عزیزم، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودی ( و ما علی الرسول إلا البلاغ المبین )
آن طلبه با نهایت ناراحتی می گوید آقا فرمود: لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقت ملاقات بدهیم، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما می آیم. »

 

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت
1 2 4 ...6 7