✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
جمعه یعنی...


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 




السید الاعظم والواعظ المعظم ( امیر شرف الدین ابراهیم بن امیر صدر الدین الدشتکی ) در کتاب فارسنامه ( ناصری ) ترجمه این سید جلیل را از کتاب مزارات شیراز نقل کرده و او را بدین اوصاف ستوده : آن سید جلیل فاضلی است نیکوکردار ، عالمی است کامل و خوش گفتار . . . تا آنکه می فرماید و در مدرسه رضویه با کلماتی مستطاب و دعواتی مستجاب خلق را موعظه و مردم را نصیحت نموده روزی در خدمتش برای طلب باران به صحرا شدیم و آن جناب نماز باران را به جماعت گذارده آنگاه مردم را مخاطب ساخته و آنها را بدین کلمات موعظه فرموده که
ای برادران با صفا و ای دوستان با وفا ، ظلم را بگذارید و حق را بردارید و پیر و سیرت مصطفی و اخلاق مرتضی گردید کم کم دنیای فانی را گذاشتید و بر کناره عقبای باقی رسیدید و چون سخن آن جناب به آنجا رسید وقتی حال عظیم در خلق پیدا شد و همه آغاز گریه کردند ، در این وقت ابری ظاهر و آثار باریدن پیدا شد و هنوز مردم به منزلهای خود نرسیده بودند که باران رحمت باریدن گرفت و بر بندگان نازل گردید ، و آن جناب در ماه صفر سال 888 ه به رحمت ایزدی پیوست و در محله دشتک شیراز مدفون شد .

 

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت





نوشته اند : ( یعقوب صفاری ) ( مؤ سس سلسله صفاریان ) بیمار شد اطباء برای معالجه اش جمع شدند هیچکس از عهده برنیامد . یعقوب گفت : اگر در گوشه و کنار ، مرد خدائی را سراغ دارید که پیش خدا آبرو داشته باشد بیاورید .
گفتند : ( سهل بن عبداللّه شوشتری ) زاهد مشهور چنین است ، دنبال سهل رفتند نیامد بالاخره به هر خواهشی و تمنائی بود او را آوردند ، سهل کنار بستر یعقوب نشست و گفت : آیا می خواهی خدا ترا شفا دهد ؟ در حالی که چقدر آه و ناله مظلومان پشت سرت بلند است .
یعقوب گفت : چه کنم ؟ سهل پاسخ داد محبوسین را آزاد کن ، یعقوب دستور داد زندانیان را آزاد کنند ، سهل گفت : تو به بندگان خدا ظلم می کنی آنوقت امید داری خدا ترا ببخشد و شفایت دهد بیا و از گذشته هایت توبه کن .
بالاخره یعقوب را به توبه و استغفار واداشت آنوقت دست را به دعا بلند کرد و گفت : ای خدائی که یعقوب را از ذلت گناه نجات دادی از این بستر بیماری نیز او را نجات بده .
نوشته اند یعقوب در همان مجلس از بستر بیماری برخاست ، امر کرد طبق زر برای سهل بن عبداللّه آوردند ، سهل گفت : کسی زر می خواهد که خدا را نداشته اشد کسی که خدا را دارد همه چیز دارد .

 

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




یکی از تجار آفریقا که اکنون مردی دانشمند است به نام ( محمد شریف دیوجی ) برنامه اش این است که هر سال دهه ( عاشورا ) به طور رایگان برای تبلیغ و برگزاری مراسم عزاداران امام حسین علیه السلام به یکی از قریه های آفریقا می رود او برای من ( سید محمد شیرازی ) تعریف کرد : ( وقتی در آفریقا به یکی از قریه ها وارد شدم که واعظ و خطیب نداشت من آمادگی خود را برای سخنرانی اعلام کردم ، اهل قریه هم خیلی خوشحال شدند .
وقت نماز رسید اما هر چه گوش دادم صدای اذان نشنیدم بعد به خانه ای که سیاه پوش بود و جمعیت زیادی برای عزاداران موج می زد وارد شدم و به یکی از افراد مجلس گفتم : چرا در محل شما صدای اذان شنیده نمی شود ؟
جواب داد اذان چیست ؟ گفتم : اذان برای نماز .
گفت : نماز چیست ؟
گفتم : شما چه مذهبی دارید ؟
جواب داد ما بودائی هستیم .
گفتم : پس چرا برای امام حسین عزاداری می کنید ؟ گفتند : ما از گذشتگان خود پیروی می کنیم چون آنها همیشه عزاداری امام حسین را بر پا می کردند .
پس من بالای منبر رفتم و گفتم : ای مردم ! امام حسین به قریه شما آمده ولی جد حسین و پدر حسین و دین حیسن به قریه شما نیامده است ، پس بیایید حسین علیه السلام را واسطه قرار بدهیم تا دین و جدّ او هم بیایند از آن روز مشغول بیان احکام و عقاید حقه اسلام و هدف مقدس حسین علیه السلام شدم واسلام را به آنها معرفی کردم ، هنوز دهه عاشورا تمام نشده بود که همه اهل قریه از کوچک و بزرگ و فقیر و غنی مسلمان و شیعه شدند . )

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




( علامه طباطبایی ) رحمه الله علیه می گوید : یکی از دوستان چنین نقل کرد که در ماشین نشسته بودیم از ایران به سفر کربلای معلا حرکت می کردیم در نزدیکی صندلی من جوانی ریش تراشیده و فرنگی مآب نشسته بود به این جهت سخنی بین من و او رد و بدل نمی شد .
ناگهان صدای این جوان یک دفعه به زاری و گریه بلند شد . بسیار تعجب کردم پرسیدم ؛ سبب گریه چیست ؟
گفت : ( اگر به شما نگویم به چه کسی بگویم من مهندس راه و ساختمان هستم از دوران کودکی تربیت من طوری بود که لامذهب بار آمده و طبیعی بودم و مبداء و معاد را قبول نداشتم فقط در دل خود محبتی به مردم دیندار احساس می کردم خواه مسلمان باشند یا مسیحی یا یهودی ، شبی در محفل دوستان که بسیاری از آنها بهایی بودند حاضر شدم و تا ساعتی چند به لهو و لعب و رقص و مانند آنها اشتغال داشتم پس از گذشت زمانی در خود احساس شرمندگی نمودم و از کارهای خودم خیلی نادم بودم و بدم آمد . ناچار از اطاق خارج شده به طبقه بالا رفتم و در آنجا مدتی گریه کردم ناچار از اطاق خارج شده به طبقه بالا رفتم و در آنجا مدتی گریه کردم و چنین گفتم :
ای آن که اگر خدایی هست آن تو هستی ، مرا دریاب !
پس از لحظه ای پایین آمدم شب به پایان رسید و ما از هم جدا شدیم فردای آن شب اتفاقاً رئیس قطار و چند نفر از بزرگان برای ماءموریت فنی خود عازم مسافرت به مقصدی بودیم ، ناگهان دیدم از دور سیدی نورانی نزدیک من آمده به من سلام کرد و فرمود : با شما کاری دارم ، وعده کردم فردا بعد از ظهر با او دیدار کنم .
اتفاقاً پس از رفتن او بعضی گفتند : این بزرگوار است چرا با بی اعتنایی جواب سلام او را دادی ؟ چون وقتی آن سید به من سلام کرد گمان کردم او احتیاجی دارد و برای این منظور این جا پیش من آمده است . از روی تصادف رئیس قطار فرمان داد که فردا بعد از ظهر که کاملا تطبیق با همان وقت معهود می کرد باید فلان مکان بوده و دستوراتی داد که باید عمل کنم .
من با خود گفتم بنابراین نمی توانم به دیدن این سید بروم فردا وقتی که زمان کار محوله رئیس قطار نزدیک می شد در خود احساس کسالت کردم کم کم دچار تب شدیدی شدم به طوری که بستری شدم پزشک برای من آوردند و طبعاً از رفتن به ماءموریت معذور گردیدم پس از آن که فرستاده رئیس قطار بیرون رفت دیدم تب فرو نشست و حالم عادی شد خود را کاملاً خوب و سرحال دیدم ، دانستم باید در این میان سری باشد ازاین رو برخاسته به منزل آن سید رفتم به مجرد آن که نزد او نشستم فوراً یک دوره اصول اعتقادی با دلیل و برهان برایم گفت ، به طوری که من ایمان آوردم ، سپس دستوراتی به من داده فرمود : فردا نیز بیا؛ چند روزی همچنان نزد او رفتم . هنگامی که پیش روی او می نشستم هر حادثه ای که برای من رخ داده بود بدون ذره ای کم و بیش حکایت می کرد . و از افکار و نیت شخصی من که احدی جز من بر آنها اطلاع نداشت بیان می نمود . مدتی گذشت تا آن که شبی از روی ناچاری در مجلس دوستان شرکت کردم و مجبور شدم قمار بازی کنم ، فردا هنگامی که خدمت او رسیدم فوراً فرمود : آیا حیا نکردی که این گناه کبیره را مرتکب شدی ؟
اشک ندامت از دیدگان من سرازیر شده گفتم : غلط کردم ، توبه کردم ، فرمود : غسل کن و توبه کن دیگر چنین عملی را انجام مده . سپس دستوراتی دیگر فرمود خلاصه ، به طور کلی رشته کارم را عوض کرد و برنامه زندگی مرا تغییر داد؛ چون این قضیه در زنجان اتفاق افتاد وبعداً خواستم به تهران حرکت کنم . امر فرمود که بعضی از علما را در تهران زیارت کنم و بالاخره ماءمور شدم که برای زیارت اعتاب عالیات مسافرت کنم این سفر سفری است که به امر آن سید بزرگوار انجام می دهم .
دوست ما گفت : در نزدیکیهای عراق دوباره دیدم ناگهان صدای او به گریه بلند شد ، سبب را پرسیدم ، گفت : الان وارد خاک عراق شدیم ، چون حضرت ابا عبداللّه علیه السلام به من خیر مقدم فرمودند ) .
منظور آن که اگر کسی واقعاً از روی صدق و صفا قدم در راه نهد واز صمیم دل هدایت خود را از خداوند طلب نماید موفق به هدایت خواهد شد اگر چه در امر توحید نیز شک داشته باشد .

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




( آخوند ملا محمد باقر مجلسی ) را بر اسلام ومسلمین حق بسیار است ، چه انتشار مذهب شیعه از برکت تألیفات آن بزرگوار است ، ( معروف است که چون کتاب ( حق الیقین ) او انتشار یافت ، تا به ولایت شام رسید در اطراف و توابع شامات هفتاد هزار نفر شیعه شدند ترجمه احادیث و اخبار و قصص و معجزات حضرات معصومین علیهم السّلام توسّط آنجناب باعث زیادتی و محکم شدن عقائد مسلمانان و شیعیان شد و قبل از او جماعت صوفیه در کثر و غلوّ بودند تمامی اصول آن شجره را قلع و قمع نمود و در امر بمعروف و نهی از منکر وترویج علم و تدریس و تاءلیف یگانه اهل زمان بود و امام جمعه و جماعت اصفهان بود ، شاه سلطان حسین سلطانی بود بی نظم ولیکن آخوند ملا محمد باقر تا زنده بود به واسطه وجود شریف او مملکت برقرار و منظم بود و چون آخوند از دنیا رفت ولایت قندهار از دست سلطان بیرون رفت ورخنه در مملکت افتاد تا آنکه از افغان به اصفهان آمدند و سلطان را کشتند . )
تالیفات او از زمان ولادت تا زمان وفات ، روزی هزار سطر است که هر سطری پنجاه حرف باشد واین ممکن نمی شود مگر به تاءیید خداوند ، یکی از تاءلیفات او کتاب گران قدر بحار الانوار است که مانندش نوشته نشده ، تاریخ ولادت آن بزرگوار را حساب کرده اند مطابق شده با جمله :

( جامع کتاب بحار الا نوار )

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت





به نام خدا
يکي از مأموران شهرباني زمان شاه استعفا کرد و به شغل آزاد پرداخت. از او دليل کارش را پرسيدند گفت: بينش و بصيرت آيت الله نجفي باعث اين کار شد. گفتم: جريان چيست؟ گفت: شب از ساعت دوازده تا 8 صبح مأمور خيابان ارم قم بودم و نياز به حمّام براي انجام غسل داشتم و پول هم نداشتم. حدود ساعت 2 بود که اتوبوسي از اصفهان رسيد و درب صحن توقّف کرد تا مسافر پياده کند.
من رفتم و گفتم: چرا اين جا توقّف کردي گواهينامه ات را بده. راننده پنج تومان کف دست من نهاد و من هم گفتم: پس زودتر برو! و با خود گفتم: پول حمّام هم جور شد. منتظر بامداد بودم که بروم غسل کنم و نماز بخوانم.
هنوز در صحن باز نشده بود که ديدم آيت الله مرعشي نجفي مثل هميشه به طرف حرم مي رود؛ امّا آن شب راه را کج کردم و از آن سوي خيابان نزد من آمد. وقتي رسيد سلام کرد و فرمود: «بيا جلو!» رفتم پنج تومان به من داد و فرمود: «با اين پول برو غسل کن. با آن پول نمي شود غسل کرد.»
گفتم: «چشم! پس از آن به اين فکر افتادم که از شهرباني استعفا دهم و کار آزاد برگزينم و چنين شد و اينک به حمد الله وضع من خوب است و مکّه هم رفته ام.»
آري! بعداً آيت الله مرعشي نجفي به ديدن او رفت.
عبدالكريم پاك نيا - خاطرات ماندگار، ص 84

موضوعات: داستان های علما  لینک ثابت




ارشاد سردسته اشرار

در اوائل حال ( آخوند ملاّ محمد تقی مجلسی ) که هنوز شهرتی نداشت مردی که به آخوند ارادت داشت بآن جناب عرض نمود : مرا همسایه ایست که از دست او به تنگ آمده ام شبها فسّاق و اشرار را به خانه خودش جمع مینماید تا مشغول عیش و عشرت و شرابخواری و ساز و رقص بشوند آیا میشود در این باب راه علاجی پیدا کرد ؟
شیخ فرمود : امشب ایشان را به مهمانی دعوت کن من هم در آن مهمانی حاضر میشوم . پس آن مرد آنها را برای شام دعوت کرد . رئیس اشرار گفت : چه طور شد که تو هم به جرگه ما در آمدی ؟
گفت : چنین اتفاق افتاد . اشرار همه خوشحال شدند که یک نفر دیگر به افرادشان اضافه شده . شب ، آخوند قبل از همه وارد منزل شد و در گوشه ای نشست .
ناگاه رئیس اشرار با دار و دسته اش از در وارد شدند و نشستند ، چون آخوند را در مجلس دیدند برایشان ناگوار آمد ، برای آنکه آخوند از غیر جنس آنها بود و بسبب وجود او عیش ایشان منغض میشد . پس رئیس ایشان خواست که آخوند را از میدان بیرون کرده باشد روی بآخوند کرده وگفت : شیوه ایکه شما در دست دارید بهتر است یا شیوه ایکه ما داریم ؟
آخوند گفت : هر یک خواص و لوازم کار خود را بیان کنیم آنوقت ببینیم کدام بهتر است ؟
رئیس گفت : این سخن منصفانه است . آنوقت گفت : یکی از اوصاف ما اینست که چون نمک کسی را خوردیم به او خیانت نمی کنیم .
آخوند گفت : این حرف شما را من قبول ندارم .
رئیس گفت : این در میان همه ما مسلّم است .
آخوند گفت : من می دانم شما نمک کسی را خورده اید و نمکدانش را شکسته اید .
رئیس گفت : نمک چه کسی را خورده ام و نمکدانش را شکسته ام ؟
آخوند گفت : آیا هرگز شما نمک خداوند عالم را نخورده اید ؟ ! چون رئیس این سخن را شنید تاءمّلی کرده یک مرتبه از جای خود حرکت کرده و رفت و تابعان او همه رفتند .
صاحب خانه به آخوند گفت : کار بدتر شد چون ایشان به قهر و غضب رفتند . آخوند گفت :
اکنون کار باینجا انجامید تا ببینیم بعدها چه خواهد شد ، چون صبح شد رئیس دزدها به در خانه آخوند آمده عرض کرد : کلام دیشب شما بر من اثر کرد اکنون توبه کرده غسل نموده ام که مسائل دین بمن تعلیم نمائی .
پس بسبب تاءثیر نفس آخوند ملاّمحمد تقی مجلسی آن شخص از هدایت یافتگان شد .

موضوعات: سخن بزرگان, داستان های علما  لینک ثابت
1 2 ...3 4 5 7