سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام. گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود.
سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست. دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.
ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید: “نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن، دیگر برخواستنی نیست. “
شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید…

 

موضوعات: حکایات تاریخی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...