آورده اند موقعی که هارون الرشید از سفر حج مراجعت می کرد .
بهلول در سر راه او ایستاد و منتظر بود و همینکه چشمش به هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد هارون خلیفه پرسید صاحب صدا کیست گفتند بهلول مجنون است.
هارون بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید خلیفه گفت من کیستم ؟
تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مشرق ظلم کنند تو را بازخواست خواهند کرد . هارون از شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت:
راست گفتی الحال از من حاجتی بخواه . بهلول گفت:
حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی .
هارون گفت این کار از عهده من خارج است ولی من می توانم قرضهای تو را ادا نمایم . بهلول گفت:
قرضبه قرض ادا نمی شود که تو خود مقروضمردمی . پسشما اموال مردم را به خودشان برگردانید و سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی .
گفت دستور می دهم که برای تامین معاشت و حقوقی بدهند تا مادام العمر براحتی زندگی کنی .
بهلول گفت :
ما همه بندگان وظیفه خوار خدا هستیم آیا ممکن است که خداوند رزق تو را در نظر بگیرد و مرا فراموش نماید ؟

 

موضوعات: حکایات بهلول  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...