سگی به خاطر لقمه‌ای غذا کنار دروازهٔ شهر ایستاده بود که دید یک قرص نان می‌چرخد و به سوی صحرا می‌رود. سگ دنبال نان رفت و گفت: «تو غذای جسم منی و قوّت روحم. من آرزوی خوردن تو را دارم؛ تو به کجا می‌روی؟»
نان پاسخ داد: «با تنی چند از بزرگان گرگان و پلنگان آشنایم و می‌خواهم به دیدن آنان بروم.»
سگ گفت: «مرا نترسان که اگر به دهaان شیر و نهنگ هم بروی من به دنبال تو خواهم آمد.»

درباره جانوران
از کتاب: قصه‌های جامی

واینکه:

این حکایت علی‌رغم سادگی ظاهری دارای نکات عمیقی است حقیقتا که بسیاری از اعمال ما تحت تاثیر نان است.،
وقتی انسان گرسنه باشد،
شجاعت هرکاری را پیدا خواهد کرد.

موضوعات: فرهنگی-اجتماعی- مذهبی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...