✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
سبک زندگی


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



هنوز انقلاب پيروز نشده بود و حضرت امام (ره) در تبعيد به سر مي بردند. يك روز صبح كه مي خواستم او را براي نماز از خواب بيدار كنم، ديدم بيدار است و ناراحت. پرسيدم: چي شده مادر؟

گفت: امام را در خواب ديدم. من و عده ي زيادي در يك طرف ايستاده بوديم و شاه و سربازان و درجه دارانش در طرف ديگر. شاه رو به امام كرد و گفت: «پس كو آن ياران باوفايي كه از آن ها صحبت مي كردي؟»

امام دست مباركش را روي گردن من گذاشت و گفت آن هايي كه مي گفتم همين ها هستند كه به ثمر رسيده اند! چند سالي از اين قضيه گذشت. انقلاب پيروز شد و در دوران جنگ مثل بقيه ي جوانان براي دفاع از مرزهاي ميهن اسلامي راهي جبهه شد.

آخرين بار كه مي خواست به جبهه برود، گفت: عملياتي مهمي در پيش داريم. من هم مي خواهم در آن عمليات داوطلب باشم و اگر خدا بخواهد شهيد مي شوم. حرف هايش را زد و ساكش را برداشت و با همه خداحافظي كرد. چ

ند روز بعد كه مارش عمليات به صدا درآمد براي ما يقيني شده بود كه او به شهادت رسيده است. همين طور هم بود. پيكر پاكش را كه آوردند ديديم درست از همان قسمت كه امام دست مباركشان را نهاده بودند تركش خورده و شهيد شده است.

 

راوي : مادر شهيد سيد رضا سيدين

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت





هوای جبهه پاک و صیقلی بود
شهادت تحفه آل علی بود
.
هوای جبهه پر از بوی خون است
شهادت خیمه اهل جنون است
.
شهیدان خاکی و افتاده بودن
همه مجنون مادرزاده بودن
.
شهیدان سینه را آتش کشیدن
صدای پای زهرا (س) را شنیدن
.
شهیدانن اهل عشق سرکش
همه مهمان بزم تیر ترکش
.
به حق اشک چشمان خمینی (ره)
مرا کن از شهیدان حسینی (ع)……

 

برگرفته از نرم افزار رهیافتگان وصال «خاطرات شهدای کانون رهپویان وصال»

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




باز امشب یاد لشکر کرده ‏ام
یاد سرداران بی ‏سر کرده‏ ام


باز امشب یاد یاران شهید
پرده‏ ی بغض گلویم را درید


یاد مردانی ز نسل بوتراب
شرمگین از خونشان صد آفتاب


یاد گمنامان « تیپ ذوالفقار »
می ‏کند باز این دلم را بی ‏قرار


یاد مردانی که بی ‏سر بوده ‏اند
با شقایق‏ها برادر بوده‏ اند


یاد غواصان « گردان حبیب »
سینه سرخان صمیمی و نجیب


یاد سوسنگرد و « تیپ نینوا»
یاد « بهمنشیر » و شب‏های دعا


یاد سرداران عاشورا ، خدا
می ‏برد دل را به سمت « کربلا »


می ‏برد آنجا که آغاز است و بس
می ‏برد آنجا که پرواز است و بس


می ‏برد « اروند » و نجوا می ‏کند
در دلم صد شور برپا می‏ کند


می ‏برد بی ‏دغدغه ، بی‏ ادعا
کو به کو تا سرزمین لاله‏ ها


در جزیره می ‏برد ، مجنون کند
چون بلم‏ ها باز غرق خون کند


می ‏برد آنجا که پرپر می ‏شدیم
تا همان جا که کبوتر می‏ شدیم


برد و آخر کار دستم داد عشق
باز هم امشب شکستم داد عشق


یاد « خرمشهر » و « آبادان » بخیر
یاد « مهران » ، یاد « حاج عمران » بخیر


آی « سوسنگرد » ، سردارت کجاست

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


...



اول که رفته بودیم(اردوگاه اسرا) گفتند که کسی حق ورزش کردن نداره!
یه روز یکی از بچه ها رفت ورزش کرد. مامور عراقی تا دید،در حالیکه خودکار و کاغذ دستش بود برای نوشتن اسم دوستمون جلو اومد و گفت: «ما اسمک؟ اسمت چیه؟»
رفیقمون هم که شوخ طبع بود برگشت و گفت: « گچ پژ »!
باور نمیکنید تا چند دقیقه اون مامور عراقی هرکاری کرد این اسم رو تلفظ کنه نتونست. ول کرد گذاشت و رفت و ما همینطور میخندیدیم!!!
او مهدی باکری بود…
جبهه قسمت تعمیرگاه کار می کردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار می کردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:
اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
با آرامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته ام نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکردم بشورم
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن..
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم آرام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:
اخوی ماشین مادرست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج می شد که با مسئولمون برخورد کرد بعد پیاده شد و روبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن

اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این آقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا می‌خوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان می‌کنیم پرسید:چی شده؟
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن…
راوی: رضا رمضانی کتاب خداحافظ سردار

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




هنوز هم تو هیاهوی شهر…
تو این همه زرق و برق…
این همه تجملات و سرگرمی…
این همه فریب و نیرنگ…
بین این همه حرفی که به جوونهای امروزی میزنن؛
که آره اینا دیگه ارزشهارو فراموش کردند…
هستند جوونایی که با یه عده بی نام و نشون رفیقن…
نه دیدنشون..
نه میشناسنشون..
و نه اسمشونو میدونن…
فقط میدونن آرامش واقعی همین جاست…
هر کیه اروم میکنه دلشو
.
.
تهران..بهشت زهرا..قطعه ی شهدای گمنام
انشالله که شهدا دستگیر ما هم باشند …

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




 

روز جمعه 15 مرداد ماه سال 1366 و روز عيد قربان بود. تيمسار همراه با «سرهنگ نادري» براي آخرين پرواز، سوار بر هواپيما شدند…

هواپيما پس از مانوري در آسمان، تأسيسات دشمن را با موفقیت مورد هدف قرار داد. با اصابت بمبها كوهي از آتش به آسمان زبانه كشيد….

صداي تيمسار در كابين پيچيد:
_ (( الله‏اكبر! الله‏اكبر! الله‏اكبر! مي‏رويم به طرف نيروهاي زرهي دشمن….))

چند لحظه بعد، باران گلوله و راكت بر سر نيروهاي دشمن باريدن گرفت. وقتي تيرباران به پايان رسيد، تيمسار گفت: _((محمد آقا! عیدت مبارک…..برمي‏گرديم ))….

وارد حریم هوایی مرزی کشور شدند…

سرهنگ نادري ساكت بود….به منطقه سردشت رسیدند….
چند لحظه بعد صداي عباس فضاي كابين را پر كرد. او اين مصراع از تعزيه‏ي مسلم را زمزمه مي‏كرد:

_ (( مسلم سلامت مي‏كند يا حسين ….)).

چند لحظه بعد، عباس رو به سرهنگ نادری گفت:

_(( نگاه کن…چه بهشتی زیر پامونه….خدا ازشون نگذره که با جنگ این بهشت رو جهنم کردند….))

سرهنگ نادری دید که زیر پا شون ((جز تپه ها و بیابون)) چیزی نیییییست….

ادامه »

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:
اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
باارامش گفت: اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکردم بشورم
گفت: بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:
اخوی ماشین مادرست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم: این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید: چی شده؟
گفتم: حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت: چطور نشناختین؟ ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن

راوی که این خاطره رو تعریف میکرد بغض میکنه واشکش جاری میشه نمیدانم یا از کارش پشیمانه یاشایدهم دلش برا اون روزا تنگ شده

راوی: اقای رضا رمضانی

در کتاب خداحافظ سردار هم هست

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




سلام ما به لبخند شهیدان

به ذکرِ رویِ سربندِ شهیدان

سلام ما به گُم نامانِ لشگر

به تسبیحاتِ یا زهرایِ معبر

همان هایی که عمری نذر کردند

اگر رفتند دیگر بر نگردند

سلام ما به خاکی که بهشت است

به رویِ آن به خطِ خون نوشت است

به نقدِ جان بیا بازارِ معشوق

تنِ بی سر بیا دیدارِ معشوق

به هرکس اشک و سوز و آه دادند

هم او را پایِ سفره راه دادند

 

دوکوهه السلام ای خاکِ غربت

مناجاتِ حسینیه همت

 

دوکوهه خسته و دلگیر هستم

خجل از یار و سر به زیر هستم

 

دوکوهه این دلم خیلی گرفته

برایِ دیدنِ لیلی گرفته

 

دوکوهه شهرِ ما شهرِ خدا نیست

کسی با غربت ما آشنا نیست

 

دوکوهه زندگی ها زندگی نیست

کسی دیگر به فکر بندگی نیست

 

دوکوهه قلب آقا را شکستند

همه دنبالِ دنیایِ خود هستند

 

دوکوهه مهدیِ زهرا غریب است

میانِ خیمه در صحرا غریب است

 

دوکوهه تا که می گیرد دل ما

رویم آرام تا بهشت زهرا

 

دوکوهه هرشبِ جمعه به زاری

رود هرکس کنارِ یک مزاری

 

دوکوهه آمدم پیشت بمانم

برایت روضۀ زهرا بخوانم

 

دوکوهه سینه زن ها را صدا کن

میان داری نما و کوچه واکن

 

دوکوهه کوچه گفتم وای کوچه

چه می دانیم از معنایِ کوچه

 

دوکوهه راهِ مادر را گرفتند

تمام ِ هستِ حیدر را گرفتند

 

دوکوهه مادرِ ما داد می زد

میانِ شعله ها فریاد می زد

 

دوکوهه پیکرِ او ضربه ها خورد

به واللهِ لگد را بی هوا خورد

 

دوکوهه پهلویِ مادر شکسته

قلافی بازویِ مادر شکسته

 

دوکوهه خاک بر چادر نشسته

علی را می کشیدند دست بسته

 

دوکوهه خوب شد فضه رسید و ….

به دور فاطمه چادر کشید و ..

 

دوکوهه اهل خانه اهل دردند

همان جا محسن اش را دفن کردند

 

دوکوهه کن دعا مهدی بیاید

گره از ابروی مادر گشاید

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت