✿نـــگـــــــین عــــــــــرش✿
 
 




نگین عرش
وبلاگ به نام فاطمه زهرا(س)(نگین عرش) ساخته شده✿ هستيِ هستي به بود فاطمه ست✿ مهر محراب سجود فاطمه ست✿ قصـه راكوته كنم كاندر ازل✿ عـلت خلقت وجود فاطمه ست✿


Random photo
ناخوشی دروغ


آخرین مطالب


موضوعات


پربازدیدترین مطالب
پربازدیدترین مطالب


تدبر در قرآن
آیه قرآن





ذکر ایام هفته

مهدویت امام زمان (عج)


سخن بزرگان


کرامات معصومین(ع)
آیه قرآن


جستجو


تعبیر خواب رویا



قال انبیاء

وضعیت یاهو مذهبی



آخرین نظرات





 



گوش دِه یک لحظه بر من بدحجاب
پوشش تو،بوده مُزد انقلاب؟


میکنی بر پای خود شلوار تنگ
این،جوابت بوده بر مردان ِ جنگ؟


موی خود کردی برون از روسری؟
میکنی با ناز و عشوه دلبری؟


گشته ای مانند یک ضرب المثل؟
میکنی از چه دماغت را عمل؟


در خیالت دختری تک میشوی؟
بهر نامحرم،عروسک میشوی؟


داده ام خون،غرق آسایش شوی
در خیابان غرق آرایش شوی؟


داده ام خون،دل شود قاموستان
تا بماند در امان،ناموستان


لحظه ای پس گوش کن بر پند ِ من
کن حیا از خون و از سربند من…

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت





چند داستان طنز

1- محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟

-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..

-پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!

یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!

مسعود احمدیان هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم!

*****************

2- ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».بچه خیلی شوخی بود.همه پکر بودیم.اگر بود همه مان را الان می خنداند.یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان.یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد.شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند بخشی سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»

بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد.به زحمت،امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!!

**************************

3- وقتی می رفتند پیش حاجی برای مرخصی، میگفت:«من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم..شما هنوز نیومده کجا میخواین برین؟!»

کلی سرخ و سفید می شدند و از سنگر می آمدند بیرون.ما هم می خندیدیم بهشان.بنده های خدا نمی دانستند پدر و مادر حاجی پنج سال است فوت شده اند!!

***************************

4- بیست نفرهم نمی شدیم که صدای تانک هاشان آمد.حسن رحیمی فرمانده مان دادزد همه از سنگرها بیرون.فکر کردیم میخواهد فرمان حمله یا عقب نشینی بدهد.

-شروع کنید به سرو صدا کردن، هم دیگه رو صدا کنید زود باشید!

تکبیرها و داد و فریادها همان،عقب نشینی آنها همان..فکر کرده بودند خیلی زیادیم!

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت






شهید احمد متوسلیان

زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچه ها لباس هایش را شسته بودند. خبردار که شد بلند شد برود لباس های آنها را بشوید. گفتم:برادر احمد، پاتون رو تازه گچ گرفته اند. اگه گچ خیس بشه پاتون عفونت میکنه.

گفت:هیچی نمیشه…رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشید.

گفتیم الان تمام گچ ها نم برداشته و باید عوضش کرد. اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود.

می گفت:مال بیت المال بود مواظب بودم خیس نشه…

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




 

ده خاطره از شهید حسین علم الهدی


1)چهارده ساله بود كه شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازی ها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار كردند.
دو سال بعد، مسیر دسته های سینه زنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمی خواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئت ها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل می گشت. با همکاری ساواک، سرنخ ها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند. برای بازجویی، می خواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرش ها نماز می خوانیم، کفش هایتان را دربیاورید.» مأمور ساواک خشکش زده بود.


2) حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد. چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می گفتند تو به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را می نشاندند روی صندلی الکتریکی و یا این‌که از سقف آویزانش می کردند.
شهید علم الهدی,شهید سید حسین علم الهدی,دانشجو,سجاد جعفری,جنگ تحمیلی,تصویر سازی,نقاشی چهره,هویزه,امام خمینی,قرآن شهید علم الهدی,شهید سید حسین علم الهدی,دانشجو,سجاد جعفری,جنگ تحمیلی,تصویر سازی,نقاشی چهره,هویزه,امام خمینی,قرآن
برای دریافت تصویر با کیفیت روی عکس کلیک نمایید


3)رشته مورد علاقه اش «تاریخ» بود. سال 1356 در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. هر روز نماز صبحش را در حرم می خواند. توی مسجد کرامت مشهد جلسات تفسیر قرآن آیت الله خامنه ای را پیدا کرده بود. بچه های دانشجو را به این جلسات می‌برد.


4)هل مطالعه و تحقیق بود. با اشتیاق می خواند. گاهی با اساتید به شدت بحث می کرد، مخصوصاً اساتیدی که برداشت صحیحی از تاریخ اسلام نداشتند. می گفتند: «اگر حسین در کلاس باشد، ما به کلاس نمی آییم.» اهل تحلیل بود. در دوره ای که گروه های مختلف سیاسی در حال جذب جوانان بودند، با رهنمودهای آیت الله خامنه ای و شهید هاشمی نژاد، ذره ای از مسیر صحیح انقلاب دور نشد.


5) قبل از پیروزی انقلاب یک بار به اهواز آمد. از این‌که روی دیوارها شعاری نوشته نشده بود، بسیار ناراحت شد. شبانه با یکی از دوستانش رفتند و اولین شعاری که نوشت این بود: «تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت.» اهل آرامش نبود. گروه «موحدین» را تشکیل داده بود و مرتب برای انقلاب فعالیت می کرد. تکبیر می گفت. بعد از تبعید امام از عراق به مقصد نامعلوم، شبانه برای نشان دادن خشم ملت ایران، کنسولگری عراق را در خرمشهر به آتش کشید. برنامه چریکی بعدی اش زمینه سازی برای اعتصاب شرکت نفت بود.


6)بنی‏ صدر دستور داده بود كه باید نیروهای مستقر در هویزه عقب‏نشینی كنند و به سوسنگرد بیایند. حسین می‏گفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا می‏توانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنی‏صدر هم صحبت كرده بود. وقتی كه دید راه به جایی نمی‏برد، نامه‏ای به آیت‏الله خامنه‏ای نوشت و گفت كه تعداد اسلحه‏های ما از تعداد نیروها هم كمتر است، ولی می‏مانیم!


7)چهارم دی 1359 بیست تا سی نفر از جوانان با دست خالی، اما با دل استوار از ایمان و توكل، مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادگی كردند. هیچ كس زنده نماند!


8)عراقی‏ها با تانك از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری كه هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازه‏ها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی كه در كنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و آیت‏ الله خامنه‏ ای.


9)مادر حسین نیز شیرزنی بود. بعد از تبعید امام در سال 1342، تلگرافی برای شاه فرستاد: «اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید كرده‏ای و اگر مسلمان نیستی، بگو ما تكلیف خودمان را بدانیم.» زینب‏وار در تمام سختی‏ها ایستادگی كرده بود. در سال 67 به رحمت ایزدی رفت و بنا به وصیتش در كنار حسین، در هویزه آرام گرفت.


10)اتاق كوچكى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختیار سید حسین بود، ایشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتم. یكى از شب‏ها، من و حسین در این اتاق مشغول مطالعه بودیم.
نیمه‏ هاى شب بود كه نهج البلاغه می‏خواند. من نگاه كردم به ایشان، دیدم چهره ‏اش برافروخته شده و دارد اشك می‏ریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه كردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز كردم، دیدم همان خطبه‏اى است كه حضرت على (ع) در فراق یاران باوفایش ناله می‏كند و مب‏فرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ كجاست عمار؟ كجاست…


[برگرفته ازسایت : تبیان]

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




سه شهید برای جسد یک ناموس

فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر رو گرفت، جسد بی جان و عریان دختر خرمشهری رو به تیرک بلندی بستند و اونطرف کارون مقابل چشم های رزمنده های ایرانی گذاشتند.

رگ غیرت رزمنده های دلیر ایرانی به جوش میاد و تک آورهای نیروی زمینی ارتش سه تا شهید می دهند تا بلاخره جسد اون دختر رو پایین میارند و بخاک می سپارند.

بله درست خوندین، سه شهید برای جسد یک دختر مسلمان ایرانی. و حالا بعد از گذر ایام آن عده ای که از صدقه سری همین شهدا بر صندلی های نرم همین جمهوری اسلامی تکیه زده اند بر طبل بی غیرتی می کوبند.

امروز وزیر ارشاد همین جمهوری اسلامی ایران خیلی راحت می گه: حالا خانم ها ساپورت بپوشند و اصلا مشکلات جامعه ما این ها نیست….

این حرف یعنی اینکه اگر خدایی نکرده دشمن یکبار دیگه جسد بی جان و عریان یک دختر ایرانی را به تیرک ببنده ما باید با خودمون بگیم: اصلا مشکلات جامعه ما این ها نیست.

درسته که امروز به لطف امنیتی که شهدا برای ما به ارمغان آورده اند بیگانگان اجازه دست درازی به ناموس ما را ندارند اما از صدقه سری بعضی از مسئولین هر روز دشمنان بیگانه با پوشاندن لباس هایی زننده ناموس مارا برای چشم های کل دنیا عریان می کنند…
منبع:معبر سایبری فندرسک

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




پس کله جبار.. متفاوت بخندیم(طنزهای جبهه سری اول)

داشتتیم برای حمله اماده میشدیم. هر کس به کاری مشغول بود
یکی وصیتنامه مینوشت .دیگریوسایلش رااماده میکردو یکی دیگر وضو گرفته بودو به لباسو صورتش عطر میزدو….
فرمانده نگاهی به جبار کردو گفت
اقا جبار شب حمله هستا…
جبار خمیازه ای کشیدو گفت میدونم .
فرمانده گفت:نمیخوای دستی به سرو روت بکشی؟
-مگه سر رو صورتم چشه؟
علی خنده کنان گفت:منظور فرمانده موهای نازنین کله مبارکته
جبار با اخم به علی نگاه کردو گفت:سرت تو کار خودت باشه صلاح کار خویش خسروان دانند
دیگه نه فرمانده حرف زد نه هیچکس دیگه…
این جبار ازین بچه های عجیب روزگار بود
با اون قد بلندو لاغر و سرو وضع ژولیده اگه میدیدنش چه فکرها که در موردش نمیکردن
اما انصافا تو جنگ رو دست نداشت
شجاعو دلیر بود
مشکل فقط کلش بود که موهاش همیییییییییشه ژولیده بود
و موهای پس کلش شاخ شده بود
بی انصاف وقت نمیکرد یه شونه به موهاش بکشه که یدستش به شرق بودو دسته دیگه به غرب
به حرف هیچکس هم تره خورد نمیکرد
عملیات شروع شد و ما به قلب دشمن زدیم
و از ارتفاعات حاج عمران بالا کشیدیم
صعب العبور رو فتح کردیم
همون بالا از خستگی نفس نفس میزدیم که بیسیمچی دوید طرف فرمانده و. گفت:از قرار گاه تماس گرفتندو میگویند در کدام ارتفاع هستین؟
فرمانده کمی سرش را خاراندو گفت والا روی نقشه هیچ اسمی از این ارتفاع ندیدم
علی خنده کنان گفت:میگما اسمشو بزارین تپه(پس کله جبار)
میبینین که دامنه اش شاخه شاخه است مثل کله جبار
جبار انطرف بود و چیزی نمیشنید
چند ساعت بعد گوینده رادیو با هیجان گفت:شنوندگان عزیز توجه فرمایید توجه فرمایید
رزمندگان دلیر مادیشب پس از یورش به دشمندر غرب کشور توانستند ارتفاعات مهم و سوق الجیشی (پس کله جبار )را ازاد کنند
جبار یهو از جا پرید
بچه ها از شدت خنده رو زمین ریسه میرفتن
جبار با عصبانیت فریاد زد: کدوم نامردی اسم اینجارو گذاشته پس کله جبار؟
هیچکس جوابشو نداد
جبار حرص میخوردو بچه ها میخندیدن
اون ارتفاعم به همون اسم معروف شد
اگه به اون ارتفاع تو نقشه نگاه کنین میبینین که اسمش پس کله جباره

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت





کلاس چهارم یادتونه توی کتاب درسیمون یه پسر هلندی بود که انگشتش را گذاشته بود تو سوراخ سد تا سد خراب نشه؟؟؟

قهرمانی که با خاطره اش بزرگ شدیم…

“پطروس”

تازه تو کتاب عکسی هم از پطروس نبود و ما هیچ وقت تصویرش رو ندیدیم…!

هر کدوممون یه جوری تصورش را کردیم…
که خسته بود ،رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بود و… گذشت…
گذشت و دیدم اصلا اسمش پطروس نبود!

بلکه هانس بود.
هانس یک شخصیت تخیلی بود که یک نویسنده آمریکایی
به نام
” مری میپ داچ “نوشته بود. “

بعدها هلندی ها از این قهرمان خیالی که خودشان هم اون را نمی شناختند ،یک مجسمه ساختند.

” خود هلندی ها خبر نداشتند ما نسل در نسل با خاطره پطروس بزرگ شدیم….

خبر نداشتند اگر ما می فهمیدیم پطروسی در کار نبوده ناراحت می شدیم…

اما سرزمین من پر از قهرمان بود…
قهرمان هایی که هم اسم هاشون واقعی بود و هم داستان هاشون…

میخوای اسم چند تاشون را بگم؟
میدونین چیکار کردن که قهرمان شدن؟

❤️"شهید ابراهیم هادی جوانی که با لبان تشنه تا آخرین نفس در کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره ی آنجا شد،
کسی که پوست و گوشتش بخشی از خاک کانال کمیل شده است…”


❤️"حسین فهمیده “
13ساله ای که زیر تانک رفت…


❤️"حاج محمد ابراهیم همت “سرش را خمپاره برد…


❤️ 3 تا برادر بودن به اسم های: علی،مهدی،حمید باکری هیچ کدوم جنازه هاشون برنگشت…


❤️"مهدی و مجید زین الدین ” دوتا برادر که تو یه زمان شهید شدند…


❤️"حسن باقری “کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت…


❤️ “منصور عالم زاده انصاری” کسی که در ساخت پل بر روی اروند سرش مانند مولایش امام حسین (ع) توسط ترکش موشک های بعثی در فاو (اروند کنار) از بدنش جدا شد.


❤️"مصطفی چمران “دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا داشت،اومد لباس خاکی پوشید و توی جبهه دهلاویه شهید شد…


کاش توی بچگیمون به جای گنجاندن داستان های تخیلی ، این قهرمان ها را بهمان معرفی میکردند مگه خودمان قهرمان واقعی کم داشتیم؟


❤️شهدا شرمنده ایم

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت




شهید زنده ای که زبان،چشم ودست او 2 سال توان معرفی او را نداشت

چیزهایی می شنویم و می بینیم که بیشتر شبیه داستان ها و افسانه هاست اما بهرحال غر قابل انکار است و شواهد نشان می دهند که واقعیت دارند.
مثلا اگر در افسانه ای بخوانیم که یک نفر که 20 درصد از مغزش را از دست داده و 48 ساعت بیهوش است به یکباره زنده می شود کمی اغراق امیز به نظر برسد اما خب اقتضای افسانه این است.
اما در همین حوالی، همین چند سال پیش، بوده اند کسانی که واقعیاتی خلق کرده اند و بنامشان مهر شده که تاریخ تا ابد انگشت به دهان رشادت هایشان خواهد ماند.
جانباز 70 درصد ،ناصر خوش گفتار اما از همان مردان مرد خالق حماسه و از تبار میرزا کوچک خان هاست. در ایام مناسک حج او را گوشه ای گیر می آوریم و گپ و گفتی خودمانی می زنیم. از چیزهایی می گوید که تصورش هم سخت است. با همسرش رابطه خوبی دارد و مدام چشمش به دهان اوست که کار و حرفش را تایید یا تکذیب کند. به شوخی به او می گویم زن ذلیل هم که هستی و می گوید “تند نرو، واستا بهت بگم چه زنیه تا ببینی باید ذلیل که هیچ، هلاکش باشم.”


از او می خواهم داستان افسانه گونه اش را بیان کند. ابتدا کمی طفره می رود ولی وقتی می فهمد من بیخیال نمی شوم سعی میکند وقتی را در اختیارم بگذارد و با فراق بال تعریف کند:
“پیرانشهر بودیم. شب عملیات باید معبر باز می کردیم ، خورده بودیم به میدان مین. برای عبور از میدان مین به ذکر و نذر و نیاز متوسل شدیم و الحمدلله خداوند هم همه را قبول کرد و توانستیم بر موقعیت دشمن مسلط شویم. در این بین تیربارچی به عنوان مهمترین نفر گردان، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. من تخصصم تیربارچی بود، خودم را به لطایف الحیلی به تیربار رساندم. جسد مطهر شهید را کنار گذاشتم و شروع به رگبار بستن دشمن کردم. کمی که تیر زدم مرا نشانه رفتند و پایم تیر خورد. دشمن را خوب میدیدم و خوب به هدف میزدم اما در همین حین، تیر به دستم خورد و خونریزی زیادی هم داشتم.
در این بین از پا ننشستم و می دانستم اگر بیخایل شوم و به خون و درد مسلط نشوم، شهید زیادی خواهیم داد. کمی ایستادگی کردم که دیگر چیزی متوجه نشدم. خمپاره ای به کنار من اصابت کرده و منفجر شده بود.حدود 20 درصد از مغزم را از بین برده بود.
بیهوش کناری افتادم و بچه ها که از حجم جراحات بدنم حدس می زدند شهید شده ام پلاکم را از گردنم درآوردند و به همراه پلاک سایر شهدا با خود بردند.
معبر باز شده بود و بچه ها عملیات را با موفقیت پشت سر گذاشتند. 48 ساعت بعد عملیات تمام شد و حین رد شدن از کنار جنازه ام یکی از دوستانم که خیلی با او شوخی داشتم، با پا به من زد و گفت:” خیلی بی معرفتی رفیق ، زدی زیر قرارمان ، ما باهم عهد بسته بودیم ،ما میرویم پیش امام رضا(ع) وتو هم رفتی پیش خدا".
جمله و ضربه اش را هنوز خوب یادم هست. با ضربه اش چنان آهی کشیدم که متوجه زنده بودنم شدند. ما در دل عراق بودیم و باید یک مسیری مرا با خود می بردند تا سوار ماشین کنند و به عقب بروم. مرا روی قاطر انداختند و بعد از طی مسافتی طولانی بالاخره به جایی رسیدیم که میشد با آمبولانس به پیرانشهر بفرستنم.یعدها شنیدم دوستم همان روز شهید شد واو رفت پیش خدا و من ماندم چه بگویم وپلاک او به عنوان شهید وپلاک من بعنوان شهید مفقودالاثر تایید شد.
از پیرانشهر به تبریز اعزام شدم و چون پلاک نداشتم به عنوان مجهول الهویه بستری شدم. توانایی تکلم نداشتم، چشمم نمی دید و دستم هم توان نوشتن نداشت چون سیستم اعصاب مغزم در این زمینه از کار افتاده بود. به خانواده ام هم آمار غلط داده بودند و 2 سالی که بیمارستان بستری بودم گمان می کردند مفقودالاثر هستم. حتی برایم مجلس ختم و فاتحه و سالگرد هم برگزار کرده بودند.
بعد از مدتی یکی از بچه های سپاه کنار من بستری شد و مثل یک متخصص با من شروع به ارتباط کرد. چشمم کمی می دید و می شد کاری کرد. شروع کرد تمام شهرها را گفت تا به شهر من رسید. با چشم علامت دادم که اهل آنجا هستم. شهری از خطه سبز گیلان. رفت یکی از بچه های سپاه گیلان را با خود آورد شاید مرا بشناسد. اتفاقا ایشان هم مرا به جا آورد و بعد از 2 سال و 4 ماه، هویتم احراز شد.
به آغوش خانواده ام برگشتم و همسرم مانند یک پرستار مهربان و صبور علیرغم اصرار من، به پای من ماند و مرا تیمار کرد. امروز با هم به حج آمده ایم. چیزی که شاید لیاقتش را نداشتم و از صدقه سر این بانوی مکرمه به من توفیق و عنایت شده است.
من باید طبق دستور پزشک در آسایشگاه می ماندم اما همسرم مخالفت کردند و نگذاشتند حتی یک ساعت در آسایشگاه بمانم. با صبر و عشق ورزی از من پذیرایی می کنند. ناقابلم اما دعا می کنم عاقبت به خیر باشند.

من خیلی از غافله عقبم. در همان منطقه پیرانشهر، جوان 17 ساله ای را می شناختم که شهید شد. طوری نماز می خواند و عبادت خالصانه ای داشت که شیخ گردان می ایستاد و به او اقامه می کرد. فضا و جو جبهه و معنویت بچه ها کمتر از حج نبود، شهدای ما در همان مناطق عملیاتی به عرفات واقعی دست یافته بودند.
یک سری از جانبازانی که پارسال به حج اعزام شدند، امسال در لیست شهدا هستند و این یعنی به معرفت ناب محفوظ در عرفات دست یافته اند. جانبازان ما انقدر روی مباحث معرفتی و ارتباط با خالق خوب کار کرده اند و روحشان متعالی شده است که دیگر تاب ماندن در زندان تن را ندارند.
اینها را که می نگرم حسرت می خورم و تازه می فهمم حماسه آفرینان ما که بودند. اینها کار روح است و خلق حماسه ای از جنس دوران دفاع مقدس، کار روح است.

 

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت