طنز_جبهه

 

اسمش یوسف بود.

اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش مى گفتیم جناب سرهنگ.

با ما تو یك اردوگاه بود. بنده خدا چند بار افتاده بود به التماس كه جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ.كار دستم مى دهیدها.

 

اما تا مى آمدیم تمرین كنیم كه دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم ، باز از دهان یكى در مى رفت !!

 

تا اینكه یك روز در آسایشگاه باز شد و یك گله عراقى مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرمانده شان نعره زد:

«سرهنگ یوسف ، بیا بیرون!»

یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد ، پا شد و جلو رفت.

فرمانده كه درجه اش سرگرد بود گفت:

«چشمم روشن. تو سرهنگ بودى و ما نمى دانستیم.»

یوسف با خنده اى كه نوعى گریه بود گفت:

«اشتباه شده من…»

 

- حرف زیادى نباشه! ببرید این قشمار را! (قشمار: مسخره) تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را كَت بسته بردند ….

چند مدّتى گذشت و ما خبرى از او نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد مى گفتیم كه شوخى شوخى كار دست آن بنده خدا دادیم….

چند ماه بعد یكى از بچه ها كه به سختى بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زارى كردن به عراقی ها به بیمارستان برده بودند ، پس از بهبودى برگشت اردوگاه تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده.

چهارشاخ ماندیم كه خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت!

كه خنده خنده گفت:

«بچه ها یوسف را دیدم!»

همه از جا پریدیم:

یوسف!

- دست و پایش را شكسته بودند؟

- فكش را پایین آورده بودند؟

- جاى سالم در بدنش بود؟

- اصلاً زنده بود؟!

 

خندید و گفت:

« صبر كنید. به همه سلام رساند و گفت كه از همه تشكر كنم»

فكر كنم چشمان همه اندازه یك نعلبكى گرد شد!

- آره ، چون نانش تو روغنه بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته. مى خوره و مى خوابه و زبان انگلیسى و آلمانى و فرانسه كار مى كنه….

مى گفت بالاخره به ضرب و كتك عراقی ها قبول كرده كه سرهنگ است.

و بعد از آن ، كلى تحویلش گرفته اند و بهش مى رسند.

یك هو یكى از بچه ها گفت:

بچه ها راستش من تیمسارم .

موضوعات: جبهه و شهدا و جانبازان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...